ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملیه لباسشویی!

پووووففففففففففففففف اوخییییییی کمرمممم!

سلام شبتون بخیر و پرستاره

.

ساعت پنج از دان زدم بیرون و بقیه تن رو هم که گذاشته بودم یخچال قبلش ورداشتم و رفتم که برم خونه و قبل خروج از دانشگاه بین سه تا داداشا و دوس دخترشون تقسیم کردم و رفتم سمت انقلاب! سه تا کتابفروشی رفتم و همزمان با دوسمم تماسیدم تا بلخره یکی از کتابا مقبول افتاد و براش خریدم. ادرس پست هم پرسیدم از کتابفروشی. البته خودشونم پست میکنن ولی گفتن صب بیار که بپستیم برات. دیگه منم پیاده که برمیگشتم رفتم پستیه رو هم پیدا کردم و البته که تعطیل بود. حالا فردا صبح قبل دان باس بپستمش. هفت و ربع اینا بازن به نظرتون؟! ادارات تهران ساعت چن میان سرکار؟! فک کنم هفت و نیم دیگه نهایتن باس انگشت بزنن! عاخه صب میخام خدا بخاد بعد نماز صب دیه نخابم! اگه تونسم البته. خب اذان شش و ده دقه ایناس.

.

دیگه از نونوایی یه سنگک خریدم و من که کلیدو انداختم که بیام تو خونه ، اذان رو زدن. اومدم تو و موده تمبلیم برطرف شده بود. یکم تلگرام بودم و بعد اول دسمالایی که شمبه صب باهاشون کفو تمیس کرده بودمو همونجور گذاشته بودمش تو تشت رو شستم و ضدعفونی کردم بعدم چن تیکه ظرف که تو سینک بودو شستم و بعدم همممممممه لباسا رو شامل یه مانتو شلوار که تو راه پوشیده بودم و یه دست مانتو شلوار اداری سه عدد بولیز و تعداد متنابهی جوراب و لباس با عرضه معذرت زیر نام بردم که ببینین ملی یه پا ماشین لباسشوییه! ناموسن بمونم تهران اولین قلم جنسی که برا خودم خاهم خرید همین ماشین لباسشوییه...بخدا کت و کول برام نمونده دیگه! لباس زیاد میشورم خب من! میگمااا این زنا اون قدیم ندیما که میرفتن یخ حوض میشکوندن یا لب رود کهنه بچه میشستن چه جوری واقعن نمیمردن از اون همه سختی؟! اجرشون با خدا واقعن!

.

طرفای هشت دیگه خودمم تمیس و نظیف بیرون بودم و لباسامو پهنیدم و با خاهری صحبتیدم و نمازامو خوندمو دو تا کف دست نون با کمی ماست چکیده و پنیر خوردم و بعدشم چای دم کرده با سه تا بیکوییت خوردم و الانم که دام براتون می عاپممممم. اوخیییییی خستمه!

.

تو حموم داشتم فک میکردم که عایا من واقعن از زندگی چی میخام؟!! راستش از یه طرف دلم میخاد که یکی باشه که منو بدوسته! ینی دوس داشته باشه البته به روشی که خودم میخام. ینی نازمو بکشه و هی دور و برم موس موس کنه و من براش مهم باشم و ازین چرندیات! خو کیه که اینا رو دلش نخاد؟! ولی از اون ورم وختی فکرشو میکنم میبینم واقعن زندگی متاهلی خیلی دردسر داره. فک کن الان من اگه متاهل بودم با این تن رنجورم!! باس الان تازه به فکر ناهاره فردای اغا میبودم....یا مثلن بچه شیر میدادم! جووون میخادااااا به قرعان! الان مجردم و از هفت تا دولت ازادم ! هر وخ دلم میخاد میخورم هر وخ دلم میخاد میخابم هر وخ دلم میخاد ملللق میزنم!! و خلاصه بگیر برو تا عاخر! ولی با شوهر و بچه؟!! راستش بعضی دخترا ینی بهتره بگم بیشترشون بچه دوس دارن. میبینم که با دیدنه بچه ذوق میکنن. ولی من اصن اینطوری نیسم. نمیدونم شایدم یه تختم کمه! ینی انقدر که دیدنه یه بچه گربه منو به وجد میاره دیدنه یه بچه عادم! هیچ حسی رو در من زنده نمیکنه! اصن هاااا ، میترسم از تصوره مامان شدن! اینکه یه موجودی باشه که همممممه مسئولیتش با من باشه، از جیش بگیر تااا غذا دادنش و هممممه چیش....خدای من برام کابوسه همچی چیزی! ینی من نرمال نیسم؟!! که فکرم اینجوریه؟؟!  وختی به این چیزا فک میکنم با خودم میگم ملی! نونت کمه؟؟؟عابت کمه؟؟؟ عاخه شوهر کردنت چیه؟!!! بشین زندگیتو بکن عاموووو. دفاعتو که کردی بلخره یه جایی مشغول میشی، سرت گرمه کارت میشه! برا خودت اهداف مالی میزاری مث خونه و ماشین خریدن ، وختای بیکاریتو برنامه میچینی میری سفر....مگه عاشقه این نیستی که جهانو بری ببینی؟! هرسال میری یه جایی ، یا حتی میتونی فعالیت های انسان دوستانه بکنی، خلاصه که با وختای خالیت میتونی کلی حال کنی....دردت فغط درده تنهایی میشه که اونم گاهی بهت فشار میاره نه همیشه! عایا می ارزه که به خاطره این فشاره خودتو از این همه لذاتی که میتونی نصیبه خودت کنی محروم بکنی؟

بعدم میدونین چیه؟ من عادمه زندگیه جمعی نیسم! کلا منزویم و تنهایی رو دوس دارم! زندگیه من اگه خدا بخاد تا یه سال دیگه تقریبن استیبل میشه. حالا نه که فک کنین دیگه همه چی اوکی میشه! نه! منظورم اینه که از حالت دانشجویی درمیام و بلخره شاغل میشم و غم نان نخاهم داشت و دیگه میرم تو فاز برنامه ریزی های مالی برا زندگیم. و یه ارامشی بیشتر از اونچه که الان به عنوانه یه دانشجوی لنگ در هوا دارم نصیبم خاهد شد قطعن....میترسم که ازدواج این ارامشو ازم بگیره. میترسم که با اومدنه یکی به این خلوت....این نعمت از کفم بره و هی غبطشو بخورم.

بعدن تر به این فک میکنم که من روزی میشم یه ادمه 50 ساله...نکنه وختی 50 سالم شد به افکاره امروزم لعنت بفرسم؟! نکنه اون موقه باا خودم بگم که ملی در سن 34 سالگی افکارش غلط بود! مثلا من در سن بیست و پنج سالگی داشتم دستی دستی خودمو بدبخت میکردم در حالی که اونموقع فک میکردم بهترین کارو دارم انجام میدم ولی الان که ده سال گذشته بابت تصمیمی که اون وختا برا خودم گرفته بودم شوکه میشم! نکنه تو سن 50 سالکی هم بابته این طرز فکر و چیایی که در خطوط اخیر! نوشتم شوکه بشم؟! نمیدونم واقعن  فعلن که فوکوسم رو تزمه! تا ببینم در اینده چی پیش میاد!

.

چقد حف زدم! دوس جونیا برم بخابم....شبتون بخیر باشه و ایشالا که خابای خوب خوب ببینین و تو خاب غش غش بخندین

نظرات 5 + ارسال نظر
A چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 14:40

سلام
تراویس همون دوست مشترک که توی لینک دوستان هست،یه بار یه پست راجع به دخترای سن ٣٥نوشته بود که خیلی از حرفاشو برعکس خیلی وقتا،در این مورد قبول دارم. میگفت دختر که به سن ٣٥رسید همش فکرش به پس انداز و پول جمع کردنو ماشین خریدنو اینجور برنامه هاس. میگفت اکثرا عصبی ان خصوصا توی محیط کار. نوشته بود من شخصا نمیخام با این سن ها ازدواج کنم.
اینا نظر یه مرده درمورد ماها. منم گاهی مث تو فک میکنم ولی باور کن زندگی تجرد هم تا سن خاصی میچسبه. توی مرحله ای از زندگی شدیدا ادم از خودش و تنهاییش بدش میاد. این حال و هوای این روزای منه

سلام
خب طبیعیه که دختر تو این سن به فکر پس انداز باشه. البته دختر و پسر نداره و هر کسی تو این سنش دیگه عاقل شده حسابی و از طرفی هم قطعن شغل و درامد ثابتی داره لذا دیگه به فکر روزای پیری و کوری میوفته و به فکر پس انداز و اهداف مالی.
عصبی؟! نمیدونم! البته عمومیت نداره و بازم البته دلایل مختلفی میتونه داشته باشه. یه دلیلش اینه که دخترای مستقل که زندگیه مستقلی هم دارن یه جورایی برا خودشون مردی میشن! و روحیاتشون یکم سفت و سخت تره ببین مردا کلا وقتی سی رو رد کردن دلشون میخاد با زیر سی سال ازد کنن. من خیلی دیدم که میگم. ینی هر چی سنشون بالاتر میره ترجیحشون دخترای بچه سال تره. اینم باز دلایل روانشناختی و فرهنگی داره البته.
نمیدونم شایدم همونطور که شما میگی تجرد تا یه سنی بچسبه و بعدش نچسبه! در حال حاضر داره به من میچسبه و البته نمیشه هرگز یه قانون کلی داد و هر کسی باید نسخه خودشو تو زندگی با توجه به روحیات و شرایط شخصیش داشته باشه.
امیدوارم بهترینا برات پیش بیاد و مهم به نظره من داشتن احساس خوبه در زندگی، امیدوارم که همیشه پر از احساساته خوب باشی و حال و هوای پاییزیه این روزات موقتی باشه
ممنونم از نظرت

بهار چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 10:43 http://likespring.blogsky.com

پس تبریک میگم بهت بابت شخصیت خود ساخته ات...
ولی من بازم میگم به هر کسی که اومد جدی فکر کن.. روزهای پیری تنها با عینک و عصا و دندون مصنوعی احتمالا سخت بگذرن
قربون دستت هر کیو یافتی بی زحمت داداش هم داشته باشهداداشه واسه منتوصیه این روزهای من به دوستای مجردم

خودساخته رو خوب اومدی! موچچچکرم بهار جونی نمیدونم بهار جونی. ادم اگه بخاد یه اتفاقی براش پیش بیاد باید بره تو مودش به نظرم! ینی من اگه بخام ازد کنم باس برم تو مودش! نمیدونم چرا تو مودش نمیتونم برم. البته میدونم چرا. به خاطر همون طرز فکرمه که در مورد ازد دارم. بیشتر منفیه تا مثبت.
باااااعشه اصن تو جاریه من! فغط حرفامووو باس گوش بدیااااا هر چی من گفدم همونه هااااا من جاری بزرگه عم هااااا میزنمتااااااا

بهار چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 00:36 http://likespring.blogsky.com

سیلام به عشقولی خودم
ملی توام که عین من لباسشویی هستیدستم درد میکنهههههههه
نظر من اینه به موارد ازدواجت جدی فکر کن...محک بزن...شاید همونی باشن که میخوای...زنا در هر حالتی یکیو میخوان که بهش تکیه کنن...حتی اگه قویترین زن باشی...
البته این نظر منه...

سلاااااام عااای گفدی دسد دردددددد بهار جون من اصن اهل تکیه و اینا نیسمممم... و به هیچ وجه نمیخام چینی نازک تنهاییم ترک بردارد خخخخخخ ....جدی میگماااا. دوس دارم اختیار زندگیم همه جوره دسته خودم باشه و هی نخام با یکی دیگه همه برنامه های زندگیمو هماهنگ و جفت و جور کنم....نمیدونم شایدم دارم اشتبا میکنم

مرغ آمین سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 22:00

خوب ملی جون تو پنجاه سالگی هم می شه ازدواج کرد اگر اون موقع به این نتیجه رسیدی که باید ازدواج کنی اون موقع ازدواج کن! منم مثل تو تنهایی رو دوست دارم و ترجیح می دم هرچی هم بهم فشار آوردن برا ازدواج مقاومت کردم دیگه الان کلا دست از سرم برداشتن خدا رو شکر. راستی منم یه با رتو 26 سالگی می خواستم خودمو دستی دستی بدبخت!!! کنم! خدا رحم کرد!

آمین جون خب درسته تو پنجاه سالگی میشه ازدواج کرد ولی دیگه اونموقه بایس قید بچه دار شدن رو زد. ضمن اینکه متاسفانه در فرهنگ مملکت ما سن دختر خیلی مهمه برا ازدواج. اولا که پسره مجرده 50 ساله تقریبا نایابه! ثانیا که حتی فرضا هم پسر با سن بالای مجرد اگر گیر بیاد به دنباله دخترای ده بیست سال جوون تر از خودش خواهد بود نه یه دختره 50 ساله!
ضمن اینکه ادم دیگه تو سن 50 سالگی میانساله و اون شور و شوقه جوونیش رو نداره و اگر واقعن ازدواج برا یکی مث من پدیده مناسبی باشه بهتره که حداکثر تا دو سه سال اینده برام اتفاق بیوفته. منتها من تو اینش شک دارم که ازد برا یکی مث من با این روحیات اصن مناسبه یا نه؟!
مرسی از نظرت

ندا سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 19:03

داشتم میومدم اینجا که بنویسم من ملی مو میخوام که دیدم بعله ملی آپیده!
کلی بهت خندیدم مخصوصا به معلق زدنت بدون شوهر!!!
راستش دقیقا منم تمام عمرم با این افکار دست به گریبانم اما نمیتونم دست از آزادی دوران مجردی بکشم و متاهل و متعهد بشم!!! واقعا یه ادمایی هستن گز نکرده هرچیزو میپذیرن و بعدشم هرچه باداباد اما من یه ادم بسیار مسیولیت پذیر هستم و بارها نشستم فکر کردم آیا اجازه ی به دنیا اوردن یک انسان دیگر رو به این دنیای وانفسای وارونه ی بی درو پیکر دارم یا نه؟؟؟؟ به نظرتون داریم؟؟؟؟؟؟

اوخییییی منم ندامو میخاممم
ببین من به این جنبه قضیه که عایا یکی دیگه رو به این دنیای بی در و پیکر بیارم یا نه فعلن فکر نکردم. صحبته من اینه که با اوردنه موجودی به نام بچه نمیخام حق زندگی توام با ارامشو از خودم سلب کنم! حالا بعضیا عشخه بچه ان و میگن بدبختی هایی که بزرگ کردنه بچه داره به لذاتش می ارزه! ولی من عشخه بچه نیسم و تمایلی به پذیرفته مسئولیتهاشو ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد