ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

الف جونی کیه؟

خب در این پست قراره شما رو با یکی از وقایع زندگیم آشه نا ! کنم. البته واقعه نه به اون معنا ولی خب اشنایی با اقای الف قطعا به معنی اشنایی با یه دوسته فک کنم خوبه ! و همه شما هم دوستای خیلی خوبی (که مطمئنن انگشت شمار هستن) دارین و داستانه اشنایی با هر کدوم از این دوستای انگشت شمار در نوعه خودش وقایع مهمی تو زندگیمون حساب میشن.

.

اذر ماه سال 90 بود که استارت ارتباط من و الف زده شد. من اونموقع ها چند وقتی بود که ارشدمو گرفته بودم و تو یکی از دانشگاه ها تدریس می کردم. اقای الف هم کارمنده ستادی همون دانشگاه بود و هست . از اونجایی که پانسیون ما با دانشگاه خیلی فاصله داشت من مجبور بودم از سرویس کارمندا استفاده کنم و هر روز در گرگ و میش صبحگاهی! ( سرویس اووووله همه ملی رو برمیداشت!!  ) چشمم به جماله اقای الف روشن میشد که یه ده متر بالاتر وایمیساد منتظر سرویس. اتفاقا من اونموقه ها که میدیدمش فکر نمیکردم مجرد باشه و خیلی قیافه اخمویی داشت ! اینو بعدها به خودشم گفتم.

روزی دسته بر قضا جفتمون خواب مونده بودیم و از سرویس هم جا موندیم . تا اون روز هیچ وقت با هم صحبت نکرده بودیم و حتی سلام علیک هم نمیکردیم ولی نگو این الف جونیه مارموز، منو زیر نظر داشته . اون روزی که از سرویس جا موندیم من هی مردد بودم که چکار کنم  ایا برم اژانس بگیرم یا نه و اینا. که دیدم این اقای الف که اونموقه نمیدونسم اسمش الفه! داره میاد سمتم. سلام کرد و اینا و چون شک داشتیم که سرویس واقعا جامون گذاشته باشه یکم همونجا وایسیدیم. اونجا بود که شرو کرد به صحبت و ته امارمو دراورد که کدوم دانشکده کار میکنم و کارم چیه و رشتم چیه و اینا که منم هممه رو گفتم و رشته اونو ازش پرسیدم و کاشف به عمل اومد که رشته های کارشناسیمون تقریبا بهم نزدیکه. بعد این برگشت گف که دوس داره در مقطع ارشد ادامه تحصیل بده و منم گفتم اتفاقا خوبه و اینا و اگر کمکی برا پیدا کردنه منابع و اینا میخای بهم بگو. و در اینجا بود که دیگه رفتیم از آزانسیه روبرو ماشین بگیریم و بریم برسیم به دانشگاه. داخل ماشین دقیقا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد ولی یادمه که گفتم بهش لیست منابع ارشده رشتمونو برات مینویسم و ایمیل میکنم فقط ایمیلتو بهم بده و چون هیچکدوم خودکار نداشتیم من شمارمو بهش دادم تا ایمیلشو برام اس ام اس کنه....اغاااا حالا شما نمیدونین همین یه حرکته من که به همین وقته مبارک قسم عینه واقعیتو نوشتم که خودکار نداشتم رو اقای الف جونی کرده پیرهنه عثمون!!! میگه نههههه تو خودکار قطعن داشتی و با اینکارت خواستی شمارتو بهم بدی هر چی هم قسم و ایه که بابا بوخودا من واقعنی خودکار نداشتم ... تو کتش نمیره که!

.

خلاصه همون روز لیست منابع رو براش نوشتم و ایمیل کردم و تمام. دو سه روز بعد اون ماجرا اقای الف بمن زنگید و احوالپرسی و تعارف تیکه کردن که اگه خواستی جایی بری و اینا بمن بگو بیام ببرمت و اشنا نیستی و شهرو بهت نشون میدم و از این حرفا! اینا رو که گفت من یکم شصتم خبردار شد که یه نقشه هایی تو کلشه ولی بازم به رو خودم نیاوردم و خودمو زدم به کوچه علی چپ ! گفتم لابد میخاد به یه دختری که در شهری غریب تک و تنها زندگی میکنه کمکی کرده باشه در راهه رضایه خدا  ولی به همین ختم نشد و دقیقا دو باره دیگه هم باز تماس گرفت و احوالپرسی و بیا ببرمت خرید و اینا! و من هییییچ عکس العملی نشون نمیدادم در قبال این زنگها یعنی نه تماسی میگرفتم و نه پیامی میدادم... تا اینکه عصره عیده غدیرخم بود فک کنم و یه چهارشنبه ای هم بود اگه اشتبا نکنم که پیامک تبریک عید فرساد و احوالپرسی و ایندفعه یکم پسرخاله تر شد و تو پیامکاش سنم رو هم پرسید و خلاصه در نهایت تونست به هدف خودش برسه ! دیدم این دفعه پنجمیه که میگه ببرم شهرو نشونت بدم دیگه منم قبول کردم! ملی افتاد تو کوزه و اون روز عصر ما رفتیم بیرون و بستنی هم خوردیم! و سه ساعتی تقریبا بیرون بودیم. عاااخی جووونی کجایی که یادت بخیر

.

لب و لوچم خشک شد پاشم یه چایی دم کنم یکم برقصم بعد بیام بقیشو بگم

.

خب کجا بودیم؟ اها : تقریبا هفته ای یکی دوبار بیرون میرفتیم و بعد از شش هفت بار بیرون رفتن من متوجه شدم که الف جونی اون مرد رویاییه سوار بر اسب سپیدی که من همیشه انتظارشو میکشیدم نیست. یعنی یه کارمنده دولتیه معمولی با چندرغاز درامد که نه خونه داره نه ماشین و اهی هم در بساط نداره. فقط سنش بمن میخورد که سه سال ازم بزرگتره! عاخه معمولا پسرایی که میان سمتم حداقل سه چهار سال کوچکترن! و یه خوبیه دیگه هم که داره اینه که خوش تیپه!  خب حالا فک کنم بهتره یکم در مورد نوع ارتباطمون به شما توضیح بدم!

.

راستش ارتباطی که من و الف داریم رو نمیدونم اسمشو چی بزارم! نه این وری هسیم خیلی که بگم دوسته اجتماعی و سوشیال ... و نه اون وری! هسیم خیلی که بخام اسم دوست دختر دوست پسری رو رابطمون بزارم! راستش از همون اول که من دیدم مورده ازدواجی که من میخام نیست نذاشتم و نخاستم که فاز عشقولی بردارم و فقط به در کنارش بودن عادت کردم و خب از اونجایی که ملی هم عادمه و دل داره طبیعیه که یکم هم احساسش درگیر بشه ولی همش به خودم نهیب میزدم که این عادم اونی نیست که تو به دنبالشی و شما دو تا صرفا با همین تا تنهاییه همو پر کنین و این تنهایی رو پر کردن خلاصه میشد در تلفنی صحبت کردن و با هم بیرون رفتن و نه هیچ چیزه دیگری! البته ایشون دو سه باری تعارف زدن که ملی خانوم تشیف بیارین منزل در خدمت باشیم ! ولی ملی زیر بار نرفت و تا این لحظه هم نرفته ....تکبیررر!!!

.

الف میگه من اون اولش به قصد ازدواج باهات اشنا شدم و به نظرم دختر خوب و متینی میومدی و اصلا قصدم این نبود که بین من و تو رابطه غیررسمی ایجاد بشه! ولی شد!

.

الف میگه تو برا من خیلی ارزشمندی و من برات احترام خاصی قایلم و این از اونجایی باید بهت ثابت بشه که هیچ وقت تو رو در منگنه قرار ندادم که روابط خارج از چارچوب(منظورش روابط خاک بر سریه!) با من داشته باشی و هر پسره دیگه ای بود اینهمه سال روابطشو با یه دختری که به درد لای جرز (منظورش از لای جرز باز همون روابطه خاک بر سریه!! ) نمیخوره ادامه نمیداد. البته باید این توضیحو بدم که تو این چند سال روابط ما افت و خیزهایی رو تجربه کرد. مثلا اوایل سال 92 بود و من چند ماهی بود اومده بودم از شهر الف اینا به تهران برا ادامه تحصیلم و الف برگشت و گفت میخاد با یه دختری اشنا بشه! و منم با وجودیکه ته دلم غصم شد ولی بهش گفتم که براش خوشحالم و دیگه تماسامو باهاش قطع کردم تااااااا تقریبا سه ماه بعدش که یک روز ظهر بمن زنگ زد و پشت گوشیه تلفن داشت زار زار گریه میکرد  اولین بار بود که گریه یه مردو اینطوری میشنیدم و باورم نمیشد الف داره این شکلی گریه میکنه! البته فک نکنین برا من داشت گریه میکرد!! تعریف کرد که خاهرش بیماری لاعلاجی گرفته و هی داشت تکرار میکرد که منو حلال کن اگه اذیتت کردم و برا خواهرم دعا کن...و خوب از اینجا به بعد دوباره ارتباط ما شروع شد. ( و خاهر الف چهار ماه بعد این تماس فوت شد...خدا رحمتش کنه)

.

دومین افت و خیز ارتباط ما برمیگرده به پارسال همین موقع ها دقیقا. راستش من از پارسال همین موقعها در مورد الف به نتایجی رسیدم و شما رو هم الان در جریانش قرار می دم:

- اون منو دوست نداره و صرفا همونطور که خودش هم بارها کفته بهم احترام قایله همین!  اون به من به چشم یه کیس خوب برا ازد نگاه میکنه . دختری که در کنارش میتونه با افتخار سرشو بالا بگیره و بگه این زنمه! برا همین این ارتباطو داره ادامه میده. در عین حال هیچ وقت هم به طور مستقیم بهم ابراز علاقه نکرده و عینه عادم نگفته که میخامت برا یه عمر زندگی. چرا؟ چون عادمیه که نمیخاد بره زیر بار مسئولیت! به نظرم میخاد اگر مثلا ده سال دیگه من پشیمون شدم برگرده و بگه خودت خاستی زنم بشی !! خودت گفتی بیا ازد کنیم!!

- اون اگه واقعا منو دوست داشت چرا اینهمه مدت که من از شهرشون زدم بیرون و امدم تهران حتی یک بار بهم سر نزده و یکبار برا دیدنم نیومده؟؟

- پارسال اینموقع ها در تکاپوی گرفتنه خونه بودم و برا اولین بار هم بود که داشتم خونه اجاره می کردم و به هیچ احدی هم تو خونمون نگفته بودم دارم خونه میگیرم چون مخالف بودن! ( یه ماه بعد عقد قرار داد بهشون گفتم یکی یکی !!) به الف گفته بودم ولی دریغ از کوچکترین کمک(منظورم غیرمالیه) که بخاد بهم بکنه . شاید اگر واقعا دوسم داشت پامیشد میومد تهران و حداقل سه روز کنارم بود و من مجبور نبودم تک و تنها پاشم برم تو بنگاه بشینم و یه بنگاهیه گردن کلفت حرفایی بهم بزنه که نتونم جوابشو بدم و از بنگاه که بزنم بیرون تا خوده خابگاه اشکام بریزه از بیکسی و تنهایی و زوره حرفایی که نتونسم جوابشونو بدم 

- من پارسال تابستون پاشدم رفتم شیراز عروسی یکی از دوستانه نزدیکم و قبلشم به الف جونی گفتم که اگه میخای تو هم بیا تا هم دیداری تازه کنیم و هم یکم بگردی... نیومد ... یه ماه بعدش با رفیقش که خارج زندگی میکنه و یه ماهی اومده بود ایران پاشد رفت شیراز مسافرت دقیقا یه هفته بعد از مسافرت شیرازش من خونه رو اجاره کردم ...این یعنی مسافرت با رفیقش براش ارزشمندتر از ملی بوده و این یه واقعیته!!

.

- عاره من تمام موارد بالا و کم لطفی هاشو گذاشتم کنار هم و به این نتیجه رسیدم که این عادم نه تنها کسی نیست که من بخام یه زندگیه مشترک باهاش داشته باشم و حتی انقدر ارزش نداره که بخام ارتباطمو باهاش ادامه بدم. الانم که مینویسمشون بغض دوباره گرفتم و باز نمیدونم چرا ارتباطه نیمه سوشیال نیمه غیرسوشیالمو! باهاش از سر گرفتم! شاید به خاطر اینکه تنهام و بخاطر اینکه اون ادمه ابروداریه و حفظ ابروی منم براش مهمه و اینو بهم ثابت کرده. بگذریم .

.

پارسال ابان اینا بود که قهر و دعوا باهاشو شرو کردم و تمام این چیزایی که گفتم بهتون رو براش بازگو کردم و گفتم که دیگه نمیخام بهش زنگ بزنم (اینم بگم که بعد از اومدن به تهران، هشتاد درصد تماسای تلفنی همیشه از طرف من بوده و اون در صورتی با من تماس میگیره که مثلا من یه هفته ای سر و کلم پیدا نشده باشه!! )

.

عاره بهش گفتم که میخام تنها باشم و من که در تمام مشکلاتم تنهام پس همون بهتر که تنهاییم کامل و جامع باشه!! ...اولش مقاومت میکرد و باهام وارد بحث میشد. حرف اصلیش این بود که میگفت تو خودت برا من چکار کردی ؟!! ( منظورش باز همون امور خاک بر سری بود!) ایا تو به عنوانه یه دختر خاسته های منو براورد کردی که انتظار داری من به عنوان یه مرد  اینطور که میخای در کنارت باشم؟  و من چیزی برا گفتن نداشتم و در نهایت گفتم عاره تو راست میگی پس نتیجه میگیریم که نه من تاحالا دوسته خوبی برا تو بودم و نه تو دوسته خوبی برا من هستی و تمام! بهش گفتم دیگه تماس نمیگیرم و  ازش خاستم دیگه باهام تماس نگیره و تموم شد تاااااااااااااااااااااا عید 95!! البته تو این مدت چند ماه سه چهار باری تماس گرفت که من جوابشو ندادم و هر بار که تماس میگرفت من فقط اشک می ریختم...نمیدونم چرا...شاید بخاطر تنهاییه خودم اشک میریختم یا به این خاطر که چرا یه همچین موردی بایس سر راهه من سبز بشه که این مدلی منو میخاد!!

.

الف شماره خاهره منو داشت و عید امسال به خاهرم زنگید! خاهرم اولش نشناخته بودش ولی بعد که الف خودشو معرفی کرده خاهرم شناختتش و بعد تبریک و اینا گوشی رو داد به  من. بهم گف به گوشیت نزنگیدم که پررو نشی! و در واقع احتمال داده بود که جواب ندم. بهم گفت که با یه دختری به واسطه خاهرش اشنا شده و این خودش دوس نداره ولی خونوادش دارن اصر ار میکنن که دختره رو بگیره و خلاصه در فاز اشنایی با دختره بود. منم براش ارزوی خوشبختی کردم و نمیدونم چرا ولی دلمم باهاش یکم صاف شده بود. یعنی کم لطفی هاش تو ذهنم کم رنگ تر شده بود!

.

تو این مدت تااا همین دو سه هفته پیش شاید دو یا سه بار بهم زنگ زدیم برا احوالپرسی و اونطور که خودش میگفت حتی تا مرحله ازمایش خون هم رفته بودن با دختره ولی نمیدونم سه هفته پیش چی شده بود که بهم زنگید و گفت بهم خورد! سر مهریه بهم خورد! راستش بهش یکم شک کردم و با خودم میگم نکنه از اول هم داستانه این دختره الکی بود...نمیدونمااا شایدم راست بوده الله اعلم! خلاصه که فعلا یالقوز تشیف داره. هااا اون روزی که میگم زنگیده بود بهم برگشت گفت بیام با استادت صوبت کنم که کاراتو زودتر راه بندازه ( اونموقه استادم یه سفر اومده بود ایران) . گفتم مثلا بهش چی میگی؟ برگشت گفت مثلا میگم این دختره ملی میخاد کاراش رو زودتر تموم کنه که ازدواج کنه و بعد همسرش به تبعیت ازش پاشه بیاد تهران! منظورش به خودش بود!! عاره ..اینم مدله خاطرخاهای ملیه  البته در طول سالهای گذشته هم چندین بار هی تیکه این مدلی بهم میپروند که عاره اگه زنم بشی این طوری حالتو میگیرم و اونطوری حالتو میگیرم!  

.

خلاصه که من الف جونی رو مطمئنم یه دوسته خوبه برام...منظورم از دوسته خوب کسیه که از ته دلش پیشرفت و شادیه منو میخاد! وگرنه که هیچ غلطه خاصی برام نکرده!!... ولی متاسفانه اینم مطمئنم که اون منو اونجوری که من ارزوشو دارم دوس نداره ...فک نمیکنم اینده و سرنوشت من و الف جونی با هم گره بخوره...فک نمیکنم!

.

ببخشید که سرتون درد اومد و ببخشید اگر قروقاطی بود...دستم درد گرفت و باسنم نیز هم!

نظرات 4 + ارسال نظر
روشناا دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 21:34

هعی من چقد درک میکنم این مدل دوستیو... البته ب نظر من اصلا آسون نیست ک بتونی احساسو درگیر نکنی :(

عاره اصن اسون نیس من اصن نمیخاسم درگیره رابطه بشم ولی الف هی گیر داد بهم! دیگه منم وقتی وارد یه رابطه میشم عزراییل باس بیاد منو بکشه بیرون واللا!

شبدر دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 13:39 http://fourleafclover.blogfa.com/

ملی جون ادم می مونه با این مدل دوستی ها چکار کنه ادامه بده یا بیخیال بشه .

راستش شبدر جون من باهاش کنار اومدم! این مدلی کنار اومدم که انتظاری از الف نداشته باشم - از لحاظ حمایت مالی و عاطفی- فقط یه گوشه شنوا باشم براش و اونم یه گوش شنوا باشه برا من! گاهی همین گوش شنوا هم برا خودش نعمتیه مگه نه؟ از هیچی که بهتره!
مرسی بابت نظرت

x دوشنبه 22 شهریور 1395 ساعت 00:07 http://malakiti.blogsky.com

میدونی خانم ملی؟ ادم هر چقدرم ادعای استقلال بکنه و مغرور بودن باز هم نیاز داره کسی رو دوست داشته باشه و دوست داشته بشه و مورد توجه واقع بشه و حس کنه که برای کسی مهمه ....
ولی این که کسی وارد حریم زندگیش بشه که بیشتر از حس خوب ٬ خاطرش رو ازرده کنه به نظرم ارزش نداره
و دیگه این که برعکس این که میگن خانم ها عجیب و غریب هستن ٬ اقایون عجیب و غریبن !
یکی از اقایون فامیل میخواد با دختری ازدواج کنه که ۱۰ ساله میشناستش و توی این سال ها هیچ مدل ابراز احساس خاصی نسبت بهش نداشته و تا قبل از اون دوست اجتماعیش بوده کاملا!!!

خب نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن که یه چیزه طبیعیه تو وجوده عادما و منم منکرش نیستم. شاید دلیل اینکه الف رو به زندکیم راه دادم یا اون هم منو به زندگیش راه داده همین باشه.
این حرفتونم قبول دارم که ارتباط باید حس خوب به ادم بده. راستش مواقعی که من به چشم یک دوسته اجتماعی به الف نگا میکنم حس خیلی خوبی میگیرم ولی وقتی به چشم یه ادمی بهش نگاه میکنم که اومده دل منو تکون بده ، میبینم که انتظاراتمو براورده نمیکنه و اونی نیست که من میخام! و البته در کل سعی میکنم نگاهم بهش همون نگاهه یه دوسته اجتماعی باشه نه بیشتر.
این نیاز به دوست داشته شدن هم که گفتین معتقدم باید همراه باشه با تدبیر و صرف اینکه من نیاز دارم مورد توجه قرار بگیرم دلیل نمیشه که بخام با کسی برم زیر یه سقف که میدونم مناسبم نیست.
کلا ادمیزاد موجود عجیبیه .
ممنون از نظرت خانم ایکس!

شادی یکشنبه 21 شهریور 1395 ساعت 23:53

دستت درد نکنه عزیزم که نوشتی اونم کامل.
چه ماجرایی !!! خدایا. آدم نمیدونه چی میشه ته هر آشنایی.
کاش تجربه کافی داشتم و میتونستم یه چیز بدرد بخوری میگفتم بهت. ولی خداییش چیز خاصی درمورد این موجودات ناشتاخته نمیدونم جز اینکه مابیشتر از اونا بهشون حس مثبت داریم و اونا اونی نیستن که باید باشن.
ان شالله که اشتباه میکنم و ... بیخیال.
برات آرزوی خوشبختی دارم ملی جان

خواهش میکنم شادیه عزیز عاره واقعن ، میدونی؟ ته هیچ چی معلوم نیست انگار ! و اینکه شاید بهتر باشه به ته چیزی فکر نکنیم و از حال بیشترین بهره رو ببریم. کلا درک اقایون برا من سخته! شاید چون یه عمر تو محیط زنونه بزرگ شدم!
چیو اشتباه میکنی شادی جون؟ بگو راحت باش بابا محفل بی ریاست!
ممنونم برا ارزوی خوبت. منم برا تو بهترینا رو ارزو می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد