سلام و درود و دوصد بدرود :))))
.
دیشب با خاهر بزرگه رو تختش خابیدم و ساعت شیشه صب یه بار پاشیدم از خاب در اثر تکانهای بی موقع خاهری و چنتا کامنتای خوشگلتونو تایید کردم. بعد خابیدم تا نه و نیم و پاشدم و صبونه خوردیم من و خاهر بزرگه! بقیه در دسرس نبودن! نهارم قراربود چکیده هفته ای ک گذشت رو قرار بود بخوریم! یکم موزیک گوشیدم و انیمیشن 'جوجه کوچولوی احمق' رو از ماهپاره دیدم. ماهپاره خونم افتیده پایین!
.
تصمیمم برا نذریم شد سالاد الویه. محکم ترین دلیلش دلیله مالی بود! و یه چنتا دلیل ریز دیگه.
یه ظرف سالاد الویه همراه با یه دونه باگت کوچیک برا هر نفر. عصری هم رفتم خرید با خاهری. کالباس خشک و کنسرو نخود سبز و سس مایونز رو خریدم و هویچ و سیب زمینی و مرغ و خیار شور رو هم یه شمبه میگیرم . قراره دوشمبه ظهر ببرم پخش کنم تو یه خیابونی که محل تجمع کارگرا و باربراس. نون هم سفارش دادم که قراره دوشمبه ١١ تحویل بده که بزارم رو پکیجا. قراره چهار ظرف سالاد و چهار تا نون رو بزارم تو یه پلاستیک و بشه یه پکیج و به هر نفر بدم ( که بتونه ببره خونه)
.
طفلی مامی مریضه امپولش زدیم لالا کرده :/ خاهر وسطی هم قراره مانتومو برام سنجاق بزنه ک اندازش کنه، ببینم امشب مینمویه این کارو یا نه.
.
دوستانه جان تو مراسما به یاد هم باشیم .... من که برا همتون بهترینا رو میخام.... ایکونه بوسسسس
سلامن علیکم
.
ملی رو از ترکستان میشنوفین من خوووفم سفر هم خووووف بود. حالا بزارین بتعریفم. اغا من ساعت هشت و ربع پاشیدم لباس پوشیدم( پاشیدم پوشیدم خخخخخخ!!!) و اول اخشالامو بردم سر کوچه و برگشتنی هم صابخونمو دیدم که کوله پشت بر پشت داش میومد که از انباریش یه چی ورداره ، ظاهرن یادش رفته بید یه چی رو دیروز ورداره! و خلاصه سلام دادم و پریدم بالا و ساک و شیرینی ها و کیف لبتابمو هم اوردم گذاشتم دم در و رفتم که دوباره در واحد رو چک کنم که بسته باشه و همزمان زنگیدم به اژانس. حالا ساعت چنه؟ هشت و نیم! بلیط من کیه؟ یه ربع به ده! اغای آژانسی چی گف؟!! تا نیم ساعت دیه ماشین نداریم!!! ددددمممم وااااای....هول شدماااا یعنی. دیگه نفمیدم چطور رفتم از پله ها پایین و رفتم سر کوچه و خوشبختانه سر خیابون هم نزدیکه تا رسیدم سر خیابون یه تاکسی پیچید تو کوچه و گفتمش اغاااا دربسسسست! نیگه داشت و بعد عینه خنگا داشتم کوچمونو نشون میدادم و میگفتم اغا خونه ما اونجاس! بیا دمبالم نشونت بدم! و راه افتادم سمت کوچمون!
یه بوق زد گف خانوم خو بیا بشین با هم بریم!!! وایی خیلی ضایع بود رفتارم. واقعن ادم باس ارامششو حفظ کنه در هر حال! خلاصه رفتیم و دم خونه وایسید و وسایلو گذاشتم و نشستم و رف سمت راه اهن. اغاااا وسطه راه یه خوره ای افتاد به جونم!!! که چی؟ که عایا من که داشتم همزمان با اژانسیه صوبت میکردم درو دوباره واز نکردم؟؟! اصن کلیدو انداختم رو در و وازش کردم؟ اگه وازش کردم عایا مجدد بستمش؟؟؟!!! وااااای یعنی به خودم لعنت فرسادم که چرا انقدر هول شدم! دیگه تصمیم گرفتم رسیدم قطار بزنگم به مدیر ساختمون که برام چک کنه. رفتیم و نه و ربع رسیدیم و من سریع یه چرخی گرفتم و پیش بسوی قطار. همین که رسیدیم تو سالن شماره قطارمو اعلام کردن و دیگه با اغا باربره رفتیم و گفتم ساکمو برام بزار اون بالا و خودمم نشستم! به باربره 5 تومن دادم حالا گیییییررررر که کمه و فلانه و .... ول کن هم نبود اخرش عصبانی شدم و گفتم پنج تومنم زیادی دادم! واقعنم 5 تومن بسشه چه خبره مگه؟؟؟؟!! دیگه با دلخوری و سر و صدا گذاشت رفت. خیلی پررو بود.
.
اول زنگیدم به خونه و گفتم نشستم تا خیالشون راحت شه بعدم زنگیدم به مدیر ساختمونمون که از همینجا براش ازین قلبا میفرسم یه دونم نت!
و بهش گفتم من دارم میرم شهرسان و الان تو قطارم و اومدنی عجله کردم و میشه خاهش کنم برام در رو چک کنین. خیلی با خوشرویی گفت چشم و الان چک میکنم و گفتم نه حالا هر وخت از جلو واحد رد شدین زحمت بکشین. نگو دقیقن تو راه پله هاست که من گرفتمش. گف گوشی و یه مین بعد گف خیالت تخت درت بستس و کلید هم روش نیست. خیلی ازش تشکر کردم و تمام! خیاله ملی راحت شد!
.
اغا یکی از مسافرای کوپه هم مدرسه ایه دبیرسانم بود که 12 سالیه ندیدمش و هیچکدومم اشنایی ندادیم بهم! بعد بیس مین ورداشتم جعبه تارتها رو بردم بدم به مهموندار که نبود و دوباره اومدم نشستم و نیمساعت بعدش بردم که بود و با کلی قر و ادا و اطوار قبول کرد که برام بزاره تو یخچالش. یه فیلمه خوبیم که البته من قبلا دیده بودمش گذاشته بودن که اسمشو یادم نیست ولی در مورد یه دختره هس که ترنس جندر بود و میخاست عمل تغییر جنسیت بده هااااااا یادم افتادددد اسم فیلم اینه "اینه های روبرو" ....دوباره دیدمش و خوب بود. دیگه بلیطامونو که دیدن و ملافه ها رو که دادن من رفتم بالا و ملافه ها رو که یکم انگار نم داشتن! پهنیدم و موزیک گوشیدم تا پلکام سنگین شد و خابیدم. هااا وسطه خابم یه اتفاقه عجیبی افتاد که تا حالا نیوفتاده بود برام جالبه من الان اینهمه ساله که با قطار رفتت و امد میکنم ولی هیچوقت اینطوری نشده بودم و همیشه وختی از خاب میپرم موقعیت رو کاملا درک میکنم که توی قطارم. دیشب یهو از خواب بیدار شدم و به شکم هم خابیده بودم و سرمم به سمت دیوار قطار بود و دید به جایی نداشتم. یهو دیدم داره همه جا تکون میخوره....بعد ترسیدم گفتم این همون زلزله تهرانه که میگنااااا. بعد دیدم هی تکونه داره بیشتر میشه ....وای باورتون نمیشه ضربان قلبم چنان زیاد شد یهو ینی قشنگ تپش قلب گرفتم. همه اینا تو چند ثانیه اتفاغ افتاد و بعد یهو یادم افتاد که تو قطارم!
اینم از این!!
.
صبح با صدای داد و هوار مهموندار که پاشین ملفه ها رو بدین از خواب پریدم . خوبیه من اینه که تو قطار تخخخخخخت میگیرم میخابم . و اکه مثلا صبح طرفای هشت و نه به مقصد برسم عالیه! هیچ کمبود خابی ندارم و مث امروز اصن لازم نیس بعده رسیدن بخابم. مگه اینکه قطارم صب زود مثلا 4-5 برسه که اینجوری کمبود خاب میگیرم.
داشتم میگفتم. پاشیدم و سریع لباسامو پوشیدم و ساکمو از اون بالا کشوندم گذاشتم رو تخت که وختی رسیدم دیگه نخام برم اون بالا برا پایین اوردنش. بعدم با سر و صورت نشسته و پف کرده رفتم جعبه شیرینیامو از اغاهه بگیرم که دیدم درش قفله و یکم وایسیدم! از دور دیدم یه چهره اشنا داره میاد! خو میگم خابالو بودم! عینه جغدا با جشای گشاد شدم بهش خیره شدم! انگار عادم ندیده باشم! اونم فک کنم خابالو بود چون اونم با چشای جغدی داش منو نیگا میکرد!! فک میکنین کی بود؟؟!!! یادتونه تو یه پستی گفتم یه نفر که ازش خاطراته سیاهی دارم اومده بود به عنوانه داوره تز یکی ار بچه ها و اون روز چشمم به جمالش روشن شد و خاطرات تلخ زنده؟!! بعله اوشون بودن!!!
گفتم حالا چ کنم؟؟!! وایسم؟؟!! راه بیوفتم برگردم کوپه؟!!! راه افتادم برگردم کوپمو خوشبختانه قبل اینکه تو اون سالن تنگ چش تو چش و بغل تو بغله یارو بشم!
طرف رسید به کوپش و بعدش من کوپشو رد کردم و رسیدم به کوپه خودم. اینم از این!
.
خلاصه که تارتامو بلخره از مهموندار گرفتم و رسیدیم به مقصد و خاهر بزرگه مهربون با ماشینش اومده بود دمبالم! با خودم گفتم این یارو الان قطعن میخاد زنشو بکنه تو چشه من!! و لذا گفتم بزار صبر بدم همه پیاده شن بعد پیاده شم. حدسم درست بود! همه داشتن اون وری پیاده میشدن ! این اغا خب صبح دیده بود که من کوپشونو رد کردم ! برا همین اومد دقیقن از جلو کوچه من رد شد! خدا روشکر منم پشتم به در بود و وختی رد شدن متوجه شدم و قیافه زنه رو ندیدم ولی قد و هیکلش که چنگی ب دل نمیزد! اینم از این!
.
ساکمو کشون کشون که داشتم تو سالن قطار میبردم یهو دیدم یه چرخی اون پشت تو محوطه هست. زدم به شیشه متوجهش کنم که متوجه نشد و به مهموندار اشاره دادم و اون صداش کرد. اغا چرخیه اومد بالا و وسایلمو گذاشت رو چرخ و رفتیم از راه اهن بیرون. چند مین طول کشید تا خاهرمو بیابم با گیج بازی و بلخره یافتمش و بوس و اینا و وسایلو گذاشتیم تو ماشین و پیش بسوی خونه!
.
رسیدم و ساکمو خالی کردمو و تارتا رو تحویل دادم به اهل منزل و یه چای با یکم تارت خوردم که محشر بود و کیفمو تمیس کردم و پریدم تو حموم اول خودمو سابیدم بعد مانتو شلواری که تو قطار تنم بود رو شستم و اومدم بیرون. یکم چرخیدم تو خونه و همه جا رو وارسی کردم و بعدم لباسامو بردم پشت بوم پهنیدم. خیلی دوس دارم پشت بوممونو من خیلی کم این مواقع خونه میام. چون فصل کلاساس و من در طی ده دوازده سال گذشته یکی پارسال پاییز رو چند روز خونه بودم و یکیم امسال. همش یاد مدرسه میوفتم! هوای پاییز ... هوای نوجوانیه منه! روزای غصه داره نوجوانی! هیییییع ! ولی دوس دارم این هوا رو!
.
دیدم خاهر وسطی مواد لوبیا پلو رو اماده کرده دستش درد نکنه! دیگه کته گذاشتم و مواد لوبیا رو باهاش قاطوندم و الانم دارن از سر کار میان که نهار بخوریم. گششششنمه هاااا .....
.
دوسدتون دارم هواررررتا ....بوسه ترکستانی هواااارتااااا
.
بعدن یادم اومد نوشت: اینو نگفتم که صب که پاشدم اون هم مدرسه ایم بهم اشنایی داد و یکم حرفیدیم!
سلامن علیکم بروی گل همتون ، با موبی می عاپم و لذا شکلک پکلک خبری نیس!
.
امروز صبح نه و نیم انگشت رو زدم و نشستم به تکمیل مقاله و دیگه تا ابتدای بحث تکمیله تکمیل شد. چکیدشم تکمیل شد و قرار شد هفته اینده بفرسم برا مشاورم ک بخونه و یه ایمیل بزنه ب استادم مبنی بر اینکه خونده و تایید کرده. بلکه شاید استاده به ایمیل اوشون جواب بده. وسطاشم زنگیدم ب اون مرده که قرار بود بزنگه و شماره ناممو بهم بده و هم نطور ک حدس میزدم شمارم اماده بود و نزنگیده بود( ایکونه تنفر) دیگه خداروشکر نامم از زیر دسته اون عقده ایها دراومده و الان اومده سازمان پایین دستیشون. حالا شمبه باس بزنگم پیگیری. با دکتر جیم هم که قرار بود بصحبتم ، صحبت و مشکلمو مطرح کردم. اینم از این .
.
١٢ و نیم بساطمو از سایت برچیدم و رفتم بالا و دکتر مهربونه رو تو سالن دیدم که باز منو دعوتید ب اتاخش. این روزا میبینه دپم خیلی هوامو داره ( ایکونه ملی با نیشی باز تا بناگوش!) رفتم تو اتاخش و پنج شیش مین گزارش و اخبار رد و بدل شد و اومدنی بهم دو مشت کیشمیش خوشمزه و توت خشک و اینا داد ( توش ی دونم انجیر خشک بود که همون لحظه سواش کردم و خوردمش عاخه دوس میدارم انجیر خشک!!) بعد دو تا تیکه بزرگ هم کیک بهم داد که ازین کارخونه ایا بود و روش نوشته بود باقلوا شربتی ! الان با چای یکیشو خوردم بسی خوشمزه بود! به زور داد بهم گف تو راه میخوری !( بازم همون ایکون نیش و بناگوش و اینا! )
.
از پیشه استاد مهربونه اومدم پایین و رفتم سلف و نهارمو به رگ زده و پیش بسوی شیرینی فروشیه هانس در خیابون کریمخان ! صبح یکم سرچیدم و اسم چنتا شیرینی فروشی قدیمی و خوبو دراوردم و این هانس هم ظاهرن پای هاش و تارتهاش خوشمزس . دیگه سوار تاسکی شدم و اغای راننده مهربون که از همینجا براش بوسه تف تفی میفرسم منو برد دخیخن پیاده کرد سر کوچه ای ک قنادیه توشه. جای جالبی بود ی خونه بود که روی درش یه لوگوی کوچیک چسپونده بودن و اسم هانس روش بود و وارد حیاط کوچیکش میشدی که درخت و کلی گلدون داشت و بعد داخل قنادی میشدی که کوچیک هم بود . ساعات کاریش هم ساعت نه صبح تا پنج عصره. کیک توت فرنگیاشم ظاهرن خیلی خوبه ک خوب من ترسیدم تا ببرم خونه له و لورده بشه دیگه یه دونه تارت هلو خریدم و یه چیزی ک شبیه تارت بود و نمیدونم اسمشو چی گف! یادم رف! توشم البالویه! یا شایدم تمشک! دوتاش شد چهل تومن. ادرسشو برا خودم مینویسم ک یادم بمونه: سوار تاکسی های میدون هفت تیر میشیم و اونجا که جواهرات مظفریانه پیاده میشیم و همون خیابون که مظفریان تو نبششه رو میریم تو ( انگار اسم خیابونه ابانه) یه پنج مین پیاده ادامه میدیم تا برسیم به کوچه عقیلی! بعله! حالا امیدوارم خوشمزه باشه. میدم مهموندار قطار بزاره تو یخچالش! برگشتنی هم از سوپری سه تا نون گاتا ازینا که توش گردویه خریدم! تو ولایت ما نونای کره ای و زنجبیلیه بسیار خوشمزه هست ولی گاتا نداریم!
.
دو ربع خونه بودم و تا چهار تونت الواطی کردم و بعد خابیدم تا پنج و نیم و بعدم پاشیدم وسایلی که باس ببرمو همه رو چیدم ی گوشه و در نهایت چپوندم تو ساکم. ازین ساک ضایعاس!! چمدون خوشملمو تمیس کردم و توش پره لباس زمستونیه نخاسم دیه اونو ببرم. اطراف راه اب حموم و داخل راه اب اشپزخونه رو هم پودر سوسک کش پاچیدم که هوس نکنن من که نیسم بیان تو خونه زندگیم!! اخشالارم باس بندازم یادم باشه! ی لقمه نون پنیرم گذاشتم باس شامم! البته اون باقلواهه رو خوردم و زیادم گشنم نخاهد شد! پذیراییه قطارم هس دیه!
.
هشت دیه پا میشم که لباس پوشیده و اخشالا رو گذاشته و ساک رو پایین برده و اژانس بگیرمو برم! دوستان جون من نیستم مواظبه خودتون باشین! با کبریت بازی نکنین! در و پنجره ها رو باز نذارین!! شولوخ پولوخ نکنین! اینجاهارم کفیث نکنین نریزین بهم!! غریبه هم در زد وا نکنین!! اصن اشنا هم در زد باز وا نکنین! بزارین بمونه پشته در حالش جا بیاد ! خخخخخخخ . خو دیه خدافظ تا فردا... ( ایکونه بوس و ماچه خدافظی و بدرقه!!)
نزدیک سه ملاقه پر اش که از دیروز مونده رو گذاشتم تو ماهیتابه کوچیکه گرم شه و پیاله پیاله میکشم و میخورم...جاتون سبز
.
هنوز ساکمو نبستم و عجله ای هم نیست. چیز زیادی قرار نیست ببرم:
- چن دست لباس زیر!
- مانتو شلوار یخچالی رنگم که حسابی برام گشاد شده و میخام بدم خاهر وسطی برام اندازه کنه
- مانتو مشکی و شلوار مشکی و روسری که تازه خریدم رو ببرم که اونجا بیرون که میرم بپوشم
-لوازم پیرایشم!
-لبتابو بند و بساط نت و ایناش
- دفتر تزم که توش همه چیو نبشتم!
فعلن همینا یادم میاد!
.
از طرفای ده تا یک یکم مطالعه کردم برا مقالم و یک پاشدم رفتم بالا اول دکتر عین رو دیدم و ازش سوالی پرسیدم که حوالم داد به دکتر جیم! یادم باشه حتمن فردا برم پیشش. یه سرم رفتم پیشه مشاورم و یه سوال اماری داشتم که طبق معمول بلد نبود!
.
داشتم میرفتم برا نهار که اقای متاهلو دیدم! با هم سوار اسانسور شدیم و در رو برام نگه داشت. پرسید چه خبر گفتم هیچی خبری نیست دارم روی کارام کار میکنم!! اونم تکرار کرد رو کاراتون کار میکنین!! خجالت میکشیدم ازش! برگشت گف واحدمونو نقل مکان دادیم فلان ساختمون. گفتم عه به سلامتی . موقع خروج از اسانسور هم باز نرفت بیرون با وجودیکهه نزدیک در بود و منم تعارف زدم و دیگه اومدم بیرون ولی مث قبلنا که بر میگشتم و ازش خدافظی میکردم برنگشتم و عینه گاو سرمو انداختم پایین و راهمو کشیدم و رفتم سلف. با موفه اویزون غذامو خوردم و هی میخاس که اشکام بریزه
نمیدونم چی داره در موردم فک میکنه. دو حالت داره یا اینو واقعا متوجه شده که من فهمیدم متاهله و به همین خاطر دارم ازش دوری میکنم یا مث گذشته دمبالش نیستم و لذا دلش یحتمل به حالم میسوزه!! و حالت دوم که احتمالش بیشتره اینه که با خودش فک میکنه من از اون روانیای بی ثباته شخصیت هستم که کرمام یه مدت غلیان کرده بوده و باهاش نخ رد و بدل میکردم و الان یا یکی دیگه رو پیدا کردم برا خودم و یا هم اون غلیانه کرمام خوابیده و دیگه محلش نمیدم!
.
با حاله بد پیاده اومدم تا خونه و دم در که بودم دیدم صابخونه زنگید و گف من پایینم الان وقت داری بریم برا تمدید که گفتم اره من پشت درم و خلاصه در حیاتو باز کردمو دیدمش. ماشالا چقد خوشتیپ ... شصت و خرده ای سالشه ولی خیلی خوش هیکل مونده و لباسای خیلی شیکه جوونانه هم میپوشه همیشه با یه کوله پشتی. خلاصه که ده دقه تا بنگاه فاصله هس رفتیم و اونجا که رسیدیم اغاهه گف اصل قرارداداتونو بدین. نه من میدونسم که لازمه ببریم نه ایشون! برا من که شهرستانه و قرار شد دو هفته بعد ببرم برا بنگاهیه و صابخونمم فردا میدتش نسخه خودشو و بعد قراره ظاهرا پشت همینا رو بنویسه و بعد دوباره یه قراری بزاریم و بریم امضا. فقط امروز توافق نهایی رو کردیم که اجاره شد 820 تومن! البته کاملا منصفانس : 10% تورم رو حساب کردن + معادل پول پیشی که بهم پس داده. نیمساعت پیش هم پول رو ریخت به حسابم.
.
اومدم خونه و یکم نشستم گریه کردم و بعدم زور زدم یک ساعت تا خوابم ببره و دست اخر خابم برد . یه ربع به شیش پاشدم و دست و رومو شستمو اروم اروم اماده شدم برم دان که انگشت بزنم. رفتم رسیدم اونجا و تو تاریکی سالن نشستم یکم توی تلگرام با یکی از دوسام حرفیدم و بعد پاشدم سمت خونه و سه ربع پیش خونه بودم.
.
تو سایت که بودم امروز دیدم یه پسمله کوچولویی! دهه هفتادی! یه جعبه شیرینی گرفت جلوم که البته دو تا بیشتر توش شیرینی نمونده بود. ورداشتم و پرسیدم مناسبتش چیه؟ با ذوووق گف دکترا قبول شدم. جالبش اینه که دختری که پشت سر من بود شیرینی رو برداشته بود بدون اینکه مناسبتشو بپرسه. من که بهش تبریک گفتم دختر پشتیه هم بهش تبریک گفت. انقدر خوشحال بود که نگو پسره! یاد روزی افتادم که خودم قبول شدم. تو خونه بودم و داشتم نهار میخوردم . کدرهگیریمم داده بودم الف برام نگا کنه چون تو پانسیون نت نداشتم. زنگید و گف برات متاسفم که باس سیصد تومن بسولفی( قرار بود قبول شدم سیصد چوق بهش شیرینی بدم!) خیلی خوشحال شدم و حس اون لحظم قابل توصیف نبود. زنگیدم اول به خاهر بزرگه گفتم و اونم به مامان و بابام گفت خودش. خاست خبرو خودش بده منم گفتم باشه بزار ذوق کنه! کاش اونموقع ها هم وبلاگ داشتم اصن یادم نیس بعدش به کیا خبر دادم فقط یادمه به یه عده زیادی پیامک فرسادم و خبر قبولیمو دادم. عده زیادی که منتظرش بودن و با شنیدنش مطمئن بودم که خوشحال میشن. یادمه همه دانشجوهام برام پیام تبریک میفرستادن...چه روز خوبی بود...رو ابرا بودم ... به قول اقای مرد رشتی ...خدایا شکرت! شیرینیه پسره خیلی خوشمزه بود ( ایکونه شادی جون شرمنده !)
عسک حذفید!
.
امروز که از دانشگاه داشتم بر میگشتم با خودم فک میکردم دخترای امثاله من خیلی طفلکی هستیم! استانداردامون یکم بالاست درست! یکم خودمونو میگیریم و سنگین رفتار میکنیم درست ! ولی یه حقیقته تلخی این وسط وجود داره و اونم اینه که هیچ کس حاضر نشده یکم برا بدست اوردنه دله مثلا مثل سنکه ماها تلاش کنه ! یا به عبارتی انقدر ارزششو نداشتیم که کسی بخاد بخاطرمون دو بار بیشتر زور بزنه تا مخمونو بزنه و دلمونو بدست بیاره! یا به عبارته واضحتر و روشن تر اینکه اینقدرام که خودمون فکر میکنیم ادمای ارزشمندی نیستیم!! و خب این خیلی غمگنانس!! لطفا هر کی که این متنو میخونه براش این توهم پیش نیاد که من دارم از درد بی شوهری مینالم! بحثه عدم وجوده شوهر نیست! بحثه عدمه وجوده یه فردیه که انقدر دوستت داره که بخاد برات تلاش کنه...برا بدست اوردنت تلاش کنه... وگرنه که ازین پسرایی که خودشون یا به واسطه یه بزرگتری یه دور تاروف میزنن و وختی جواب رد شنیدن تو دلشون میگن به .... ام! فت و فراوونه. من ازینا نمیخام من این مدلی از تنهایی در اومدن رو نمیخام....
.
همین دیگه! ملی هنو غمگینه! باس تحملش کنین شبتون بخیر و ایکونه ارساله بوسه غمگنانه!
سلام. روزتون بخیر همین اولش عذر میخام که در دو سه تا از پستای اخیر فاز منفی فرسادم. خوب حالم بد بود....به بزرگیه خودتون ببخشین!
.
دیروز رفتم که نهار احساس کردم کفیث کاری شدم! اعصابم خرد شد و نهارمو خوردمو اژانس گرفتم و اومدم خونه. همه بند و بساطمم اوردم. دیگه لازم نیس لبتاب بیارم زین پس چون کار تحلیلم تمومیده و به نرم افزاره رو لبتاب نیازی ندارم فعلا. رسیدم خونه و تا سه و نیم اینا فک کنم - یادم نی- دسشویی رو که کثیف شده بود شستم و یه کم لباس شستم و حموم کردم. و کلی هم اشکام باز ریخت تو حموم. دیگه اومدم بیرون و فک کنم یه سر به وبلاگم زدم و تا خوابم ببره باز یکم اشکام ریخت! البته وسطاش خندمم میومد - خل شده بودم! و خلاصه خابم برد تا پنج و نیم و بعد پاشدم مانتو شلوار سورمه ایمو اتوییدم و یه زنگ زدم به صابخونم و گفتم چارشمبه مسافرم و قرار شد با بنگاهیه قرار بزاره بهم خبر بده. که خبر داد و حالا امروز عصر قراره بریم تمدید قرارداد ...خدا رحم کنه!
.
بعدش شش و نیم بود که راه افتادم سمته دان - عجله کرده بودم و انگشتمو نزده بودم ظهری و البته خوبم شد چون بهرحال عصری میخاستم بزنم بیرون- خلاصه رفتم دان و انگشتمو زدم و بعدم رفتم جمالزاده شاخه دارچین و سفیداب خریدم و بعدم یه ظرف اش رشته نیکو صفت خریدم و اومدم خونه. ساعت هش بود. کمی با الف اسکایپیدمو دیدم دارم میمیرم از خواب دیگه رفتم خوابیدم. وای اصن یادم نیس چه ساعتی رفتم برا خواب چون قبلشم موزیک گوشیدم. اعصابم که خرد میشه الزایمر هم میگریم!!
.
امروز صبحم واقعن دلم درد میکرد برا همین تا هشت و ربع خابیدم و تا صبونه بخورمو برسم دان شد نه و چهل اینا. الانم که خدمت شمام. تا ظهر اگه خدا بخاد رو مقالم کار میکنم. هنو تو بخش نتایجم ولی خدا بخاد نتایج هم امروز تمومه و دیگه میدم همینو مشاورم بخونه و تا اون بخونه منم بحثو مینویسم. مشاورم فقط باس نتایجو تایید کنه که البته قبلنم کرده. و قراره بهش بگم که اون ایمیل بزنه به استاد راهنمام و بگه این مقاله مورد تایید منه و اگه شمام تاییدش میکنی ملی بدتش برا ادیت. بلکه از این کانال راهنما جواب بده. جوابه منو که نمیده.
.
خوشالم که فردا دارم میرم خونه. حالم خوش نیس. برم یکم حال و هوام عوض شه...احساس پوچی بهم دست داده!! دوس جونیا خدا رو شکر که اینجا و شماها هستین. چه اونایی که پیام میدین و چه اونایی که پیام خصوصی میدین و چه اونایی که اصن پیام نمیدین! من انرژی مثبتای همتونو میگیرم و خدا رو شاکرم بابتش ....بیاین بخلممممم