ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت ٢٧٣ .... کوتاهانه

سلام دوسیا

از سه شمبه سفر بودم تا الان که ایستگاهه راه اهن تهرانم. فردا میرسم ولایت. اومده بودیم ب اصرار خواهری به عیادت خاله. کلی بی اعصابم از خستگی :)) اومدم بگم امشب اول محرمه و اونایی ک تو دعای دسته جمعیه وبلاگ زهرا جون(طنین باران) شرکت کردن حواسشون باشه وااااا! امشب نوبته منه برام دعا کنیینااااا ... همین دیه! قوبونه همتون. فردا نه ولی یحتمل یه شمبه جون بگیرم بیام عاپ کنم. 

خو دیه من برم. التماس دعا دارم تو این روزا و شبها ازتون... قوبونه همتون :***

زیارت عاشورای دسته جمعی :)

سلام

اولش خواستم صب اگهی بزنم بعد گفدم تمبلی رو بزارم کنار. بچه ها جون هر کی میخاد تو مراسم دعای دسته جمعیه مجازی شرکت کنه لدفن بره وبلاگ زهرا جون ینی طنین باران که تو  لینک دوستانه من هس و اونجا کامنت بزاره برا زهرا جون. قرارمون اینه که از اول محرم شبی یک بار زیارت عاشورا بخونیم و هر شب برا روا شدنه حاجت یکیمون دعا کنیم همگی. بشتاااااابید بشتاااااابید که تا شب سوم پر شده! پس چی شد؟ هر کی دوس داره لطفا بره و رو  پسته مربوطه در وبلاگ طنین باران اسم نویسی کنه( ینی اعلام امادگی کنه تا اسمش بره تو لیست) 

همین دیه.... قوبونه همتون :**** موعاچ :******

یادداشت 271 .... برا دوستای نادیدم

سلام

این پست رو در پاسخ کامنت خصوصیه یکی از دوسیا میزارم. همچنین ادرس خیریه ای که آمین جون ازم تو یکی از کامنتاش خواسته بود رو هم میزارم شاید بقیه دوسی ها هم علاقمند باشن کمک کنن.

.

برا کامنت خصوصی: عزیزم خبری که دادی ناراحتم کرد. عاره همینطوریه که میگی. ینی وختی اعلام نیاز میکنن نود درصدشون یکی رو زیر سر دارن. فغط گاهی پیش میاد که واقعن هیشکیو نداشته باشن و انتخاب عادلانه ای انجام بدن. خوشال میشم حرفاتو بشنوم میتونی هر چی دل تنگت میخاد تو کامنتای خصوصی بهم بگی.  من خودمم الان تو یه نقطه ای وایسادم که احساس میکنم بعده اینهمه تلاش واقعا حقم این نبوده. درسته دارم هیات علمی میشم ولی این اون جایی نبود که من میخاستم بهش برسم. حتی به مخیلم هم خطور نمیکرد که بخام بعدگرفتنه دکترام تو یه همچین جای کوچیک و مسخره ای کار کنم. یه جورایی احساس شکست میکنم. ولی چاره چیه. ظاهرا من باس همچنان بدوم و هنوز بدو بدوها ادامه خواهد داشت. وختی به اونچه که میخاستم نرسیدم این یعنی هنوز باس بدوم تا به اونچه که راضیم میکنه برسم. منم هدفمو گذاشتم به اینکه مدرک زبانمو بگیرم و برا پست خارج از کشور اقدام کنم. یا حتی ممکنه بخام دوباره برم و دکترا بخونم. نمیدونم واقعا. فقط اینو میدونم که راهه خیلی سختی در پیش دارم. خیلی خیلی سخت تر از راهی که در طول 12-13 سال گذشته طی کردم و این منو بشدت میترسونه. اینکه من الان و تو سن 35 سالگی تازه بایس استارت و شروعه یه راهی رو بزنم که معلوم نیس بعد7-8  سال عایا از مقصدی که این راه قراره منو بهش برسونه راضی خواهم بود یا نه. 

ولی خب زندگی همینه دیگه. معلوم نیس تهش چی میشه. یادم افتاد به یه قسمتی از سریال خانه سبز. یادته سریالشو؟ یه قسمتش داستانش این بود که ته هر قضیه ای وختی معلوم میشه که راهه رو رفته باشی. پسر بچه ی خانه سبز  یه شیشه نوشابه مشکی گرفت جلو زن داییش و گف اینو تا وختی که تا اخرش نخوری تهش معلوم نمیشه. باس قلوپ قلوپ تا اخرش بخوری تا بلخره ته شیشه هه ملوم شه! ما تلاشمونو مجبوریم بکنیم ولی اینکه تهش چی میشه رو همون تهش مشخص میکنه! از الان ملوم نی!

من فغط یه چیزی رو میدونم و بهم عینه چی ! ثبت شده و اونم اینکه هر زحمتی بکشی اخرش یه جایی یه زمانی قراره نتیجشو ببینی. من و تو هم باس دوباره شرو کنیم دویدنامونو. و یه راهه دیگه ای رو امتحان کنیم برا رسیدن به اونچه که میخاستیم و بهش نرسیدیم. فقط باس با اراده و نیرو پیش بریم. و نذاریم هیچ چیزی جلومونو بگیره الا مرگ!

امیدوارم بتونی بهترین راهو انتخاب کنی و خداوند هم بهت اراده و نیروی تلاش بده و بتونی به تمام انچه که میخای و قطعن لیاقتشو داری برسی. فقط یه چیز و اونم اینکه یادم نمیاد ارشد بودی یا دکترا. برا وزارت بهداشت بودی یا علوم؟ اگر ارشدی به طور جدی بهت توصیه( ببخشید میگم توصیه ولی پیشنهاد نیس! توصیه هس!) می کنم که برا دکترای خارج از کشور اپلای کنی. میدونی که بایس حداقل ایلتس 6ونیم داشته باشی. در درجه اول برات دانشگاهه خوب مهم باشه بنظرم. یه دانشگاهه خوب که دکتراتو بگیری بعدش برا کار میتونی یه کشور یا جای مناسب تر و کم هزینه تر رو برا خودت پیدا کنی. چون اینکه تویه یه دانشگاهه خوب مدرکتو بگیری به نظرم مهم باشه.  برا شغل هم در ایران ناامید نشو و تلاشتو همچنان ادامه بده. همین طور که داری زبانتو میخونی و مقدماته اپلای رو اماده میکنی برا شغل یابی هم تلاش کن. شاید فرجی شد. دعا میکنیم که فرجی بشه... توکل بر خدا

.

برا آمین جون: یه موسسه ای هس بنام موسسه خیریه مشک که برا حمایت از کودکان سرطانیه و دفترشم در بیمارستان شفای اهواز واقع شده.  من شماره حسابشونو دارم و تا یه ماه پیش هم این شماره  حساب اوکی بود و همچنان برقراره . فقط ظاهرن اینا وبسایتشون کار نمیکنه.  اسم و رسمه موسسه رو تو این لینک که وبسایت رسمیه خیریه های کشوره میتونی ببینی (کلیک) و شمارشونم  توش هس( فک کنم پیش شماره اهواز الان 061 باشه . قبلا 0611 بود).  عسیسم من برات یه نذر برا همین موسسه در نظر گرفدم که به امید خدا و به حق همین روز جمعه که میگن روزه منتظراس نذرم قبول شه و  بیای خبر خوش بدی بهمون و بعدش نذره رو  ادا کنی.


یادداشت 270

سلام دوسی ها امیدوارم خوب باشید

منم خوبم شکر

فغط اومدم یه پسته کوتاهی بنبیسم و برم. دوشمبه رفدم ماون اموزشیه دان رو هم دیدم و هیچی نگف! فغط عینه این مونگولا میخندید! احترام هم گذاشت بهم! اینا اگه بخان بهم واحد بدن اصولا باس دیگه تا هفته اینده بهم خبر بدن که فولان واحدها رو باس بیای تدریس کنی. البته واحدهای جنبی قراره بهم بدن چون رشته های دانه شهرمون هیچ ربطی به رشته من ندارن! ولی یه چیزایی رو میتونم براشون تدریس کنم. فعلن که خبری نیس.

.

خاهر بزرگه گیر داده هفته دیگه از سه شمبه تااا شنبه بعدش بریم شمال دیدنه خالم. همش دو روز قراره شمال باشیم و بقیش تو راه! اصنه اصنه اصن دوس ندارم برم و ترجیح میدم این ده روزو تو خونه باشم و خریدامو کنم و به کارام برسم ولی نمیذاره... پووووف ....واقعن سفره بیخود و بی موقعیه و فغط برام خستگی به دمبال خواهد داش. تازه ملوم نیس یارو بنگاهیه کی بهم بزنگه که بخام برم پولمو پس بدن. کاش حداقل در طی همین سفرمون باشه که توی تهران بتونم تو راهه رفت یا برگشت برم سراغه بنگاهیه.

.

صب اون مقالمو که ژورنال خوبه( ایمپکتش 2ونیم بود)  رد کردو فرسادم یه ژورناله استرالیایی که ایمپکتش یکه. یه نذری هم کردم که دیگه اینجا بپذیرنش... خدایا خودت کمک کن.

یه مقاله دیگمم که دادم ادیتور و پریروز بهم پسش داد. فردا بایس 350 تومن هزینه ادیتشو بریزم به حسابش. اونم اگه بشه امشب بتونم بفرسمش ژورناله مد نظرم خوبه. این ژورناله ایمپکتش نزدیکه سه هس ولی پولیه! شش ملیون! البته این به این معنا نیس که ژورناله دره پیتی هس و هر چی براش بفرسی چاپ میکنه ها. نه. ولی خب پولیه دیه. فک کنم مربوط به امریکا باشه. فک کنم! چون این امریکاییا خعلی پولکین! شایدم یه ژورناله isi مفتی بفرستمش. تا ببینم چی میشه.

.

فردا از صب میرم نون تازه میخرم و میرم سراغه مامی برا صبونه  و بعدم وسایلمو سامون میدم. لباسای تمیز و شستنی رو میزارم بیارم خونه. کارتن کتابارم باز نمیکنم تا وختی که کمدمو بخرم. کمد رو که خریدم یه روز میرم کارتن کتابامم میارم. وسایل اشپزخونه رو هم اب میگیرم و یکمشو میدم مامی استف کنه و یه تعدادی رو هم میارم خونه خودمون. البته وسایل اشپزخونم چیز زیادی نیس. تا عصر اونجام و بعد برمیگردم خونه. یحتمل قبلشم یه دوش میگیرم و بعد برمیگردم خونه. شایدم شبو موندم. حالا ببینم چطو میشه.

.

همین دیه! شماها چطورین؟ با روزهای اخره تابستون چطورین؟ سال یواش یواش داره نصف میشه. برنامتون برا نیمه دوم سال-نیمه سرد سال- چیه؟

یادداشت 269 .... اسباب کشی از تهران به ولایت به روایت تصویر

سلام مجدد!

دوشمبه تهران بودم صبحش و بعده حموم یکم خابیدم. شب قبلش تو قطار کلی دود خورده بودم طوریکه گلاب به روتون وختی فین میکردم کلی سیاهی از مماخم میزد بیرون! اولین باری بود که میرسیدم خونه و بدونه تمیس کردنه خونم پریدم حموم برا دوش گرفتن :(

خابیدم و نه اینا پاشدم  و رفتم سراغه کارتن . سوپریا هیشکدوم کارتن نداشتن و مجبور شدم برگردم خونه و بشینم منتظر تا ظهر بشه و بخان کارتن بیارن. البته دو تا کارتن گیرم اومد و فعلا با جم کردنه کمدم که شامل کتابام بود شرو کردم. نزدیکه ظهر زنگیدم صابخونم که جواب نداد و بعد نیمساعت دیدم زنگه درو میزنن. اف اف رو جواب دادم  و دیدم صابخونس! چادر نمازمو سر کردم و درو واز کردم و صابخونم گف بیام تو...گفدم بله بفرمایین! فک کنم اومده بود خونه رو دید بزنه که خرابی چیزی نداشته باشه! خلاصه که بعده رفتنش رفتم بازم کارتن گرفتم از سوپریا. تا شب مشغوله جم کردنه وسیله هام بودم و نصفه بیشتره کارام انجام شد.

تصمیم گرفته بودم صبحش که سه شمبه بود برم یافت اباد برا خرید کاناپه های تخت شو. صبح سه شمبه پاشدم و دوباره با موسسه باربری صوبت کردم و گفتم نیسانو برا فردا که چارشمبه بود هماهنگ کنن و دویست تومنشونم کارت به کارت کردم.  و راه افتادم سمت یافت اباد. فک کنم طرفای 11 اینا یافت اباد بودم و چنتا پاساژ رو گشتم و اخرش گشنم شد و رفتم برا نهار. رستوران هانی تو بازار مبل شماره 3. اینم نهارم:

نصف ماکارونی و نصفه ته چین رو هم کشیدم تو یه بار مصرف که شب بخورم و رفتم و خریدامو کردم و پنج و شیش اینا تو خونه بودم. تا شبش همه وسیله ها رو جم کردم و کارتن کردم و گونی کردم و ... فقط موند موکتو جم کنم و فرشا رو جم کنم :

.

یخچالم که صبح قبل رفتن از برق کشیده بودم :

.

نصاب بخاری دو سال پیش بهم گفته بود که موقه اسباب کشی هیزمای بخاریتو دربیار که شیششو نشکونه موقع تکون تکون خوردن. اچاره مناسب نداشتم و با بدبختی شیشه هه رو جابجا کردم و هیزما ر دراوردم و روزنامه پیچ کردم و گذاشتم تو کارتن:

.

صبح چارشمبه ساعت شش و نیم بیداریدم و فرشا رو جم کردم و بردم تو هال . یه تشک فقط گذاشتم بمونه و یه پتو بهاری. دره اتاقم قفل کردم که با کفشاشون کارگرا یه وخ نرن تو اتاخ. موکتم جم کردم و نشستم رو اپن یه نبات داغ خوردم با کمی نون زنجبیلی که از ولایت برده بودم و منتظر که وانتیه بیاد:


وسایله روی اوپن رو با اون کتری برقی نگه داشتم که خودم با قطار ببرم ولایت. اینام فرشای جم شده:

و وسایله جم شده:

.

کارگرا زودتر اومدن و منتظر نشستن تو کوچه تا راننده بیاد و نه و نیم اینا بود که راننده هم اومد و وسایلمو عرض جیک ثانیه بار زدن. از ماشینه عکسیدم که شمارشو داشته باشم و حتی عسکه راننده رو هم یواشکی از پنجره راه پله ها گرفتم! باهاشونم حساب کردم و اومدم بالا:

.

این بود خونه خالیه من که قرار بود از اینجا شرو کنم پیشرفتمو و به اونچه که در ارزوهام بود برسم :

 و اینم اتاغ خابم که شب سه شمبه و چارشمبه توش خابیدم:

.

چارشمبه صب بعده رفتنه وسایلم اماده شدم و رفتم ارایشگاه و از همونجا براتون پست گذاشتم و سر راه هم برگشتنی یه لوازم منزل فروشی کشفیدم و با خودم قرار گذاشتم که پنشمبه بیام و ازینجا چنتا چیه خوشگل بگیرم. بعدم رفدم سیکا و نهار گرفدم:

این نهارای رنگی رنگی در واقع برا به دست اوردنه دله خودم بود! تنها دلخوشیم تو چن روزه گذشته همین دو تا نهار بودن! اون پاستاا الفردو خوده زهره مار بود و بیخود گرفدمش! با بدبختی خوردمش! نصف بیشترش موند که اوردم برا شامم خوردمش و دو تا اونیون رینگ و سه تا از نون سیرها رو هم گذاشتم تو جعبه باز برا وعده های بعدیم:

رینگا و نون سیرا ولی خداییش خوب بودن جاتون سبز!

برگشتم خونه و خابیدم تا 5 و بعدم پاشدم رفدم سپهسالار. کفش دیدم و کیف. یه جفت کفش ابی رنگ خریدم با یه دونه کیف رسمی برا محل کار. عسکاشونو ندارم. یه نوازنده هم نشسته بود گیتار میزد و اهنگه پیچکه خیاله ابی رو میخوند که به اونم یکم پول دادم و یه لیوان خاکشیر خنک خریدم و خوردم . هااا راستی با این پیشی هم اشنا شدم ولی متاسفانه خاکه شیر دوس نداشت. لنگ در هوا تو یکی از گلدونا خابیده بود :

قیافشو:

.

.

بعدم که از سره راه برا خالم یه جفت پاپوشه کاموایی خریدم و اومدم خونه و یکم گریستم و چای خوردم با گلابی  و بعدم پاستا:

.

بعدم که تا سه بیدار بودم و خابیدم تا 7ونیم صبح اینا. پاشدم و اخرین جم و جورا رو کردم و یه نبات داغ خوردم همراه با نون سیر و اونیون رینگ! . اشغالا رو بردم گذاشتم سر کوچه و یه یادداشت نوشتم برا هر کی بعده من میاد تو این خونه. خودکارمم پیدا نکردم و با خط لبم نوشتم! :

.

و خدافظی با کفدرا:

و رفدم سراغه همون مغازه لوازم خونه فروشی که دیروز دیده بودم و یه دس کارد و چنگال و یه ابپاش و دو تا ماگ ویه ست نمکپاش و جای ابلیمو خریدم. به وختش عسکاشو میزارم هنو درشون نیاوردم . اغاهه برام تو یه کارتن سفید همه رو جا داد و برگشتم خونه. سر راه هم از اغ رضا اخرین خریدمو که یه دلستره ساده بود خریدم و اومدم سر کشیدم:


.

وسایلامو بردم تو حیاط و اومدم بالا در رو قفل کردم و تمام!

.

رفتم سراغه بنگاهیه که دو کوچه بالاتره و پشته قراردادمو پشت نویسی کرد که این خانوم کلیدارو بمن امانت داده و من متعهدم که تا اخره شهریور خونه رو اجاره بدم و مالک بیاد و پول پیشه خانومو پس بدیم و قراردادو فسخ کنیم. کلید واحدو دادم و قرار شد برم اژانس بگیرم و وسایلمو از حیاط بردارم و بیام کلیده حیاطم بش بدم. چون فغط یه نسخه از کلید حیاط داشتم به اژانسیه گفدم بره یه کلیدسازی بیابیم و از روش بزنیم و بعد تحویله املاکیه بدیم.

دیگه کلیدو تحویل دادم و رفدم سراغه ایستگاه قطار و باربر گرفدم و وسایلمو برام گذاشت تو سالن انتظار و منتظر تا قطار ولایت بیاد. بعدم که باز باربر گرفدم و وسایلمو تا خوده کوپه برد و جاساز کرد و خودمم تا نشستم  چای ریختم و با بیسکوییت خوردم. تا هفت عصر اینام موزیک گوشیدم و یکم نشسته چرت زدم و بعدم رفدم رستورانه قطار و اینو سفارش دادم که یه چیزه افتضاحی بود ولی چون گشنم بود خوردمش! :

.

و همین!


اینم ازاین....خسته نباشم بیشتر از یه ساعته دارم میپستم! پووووف .... شمام خسته نباشین از دیدنه عسکای مزخرفه من :))) برین به کاراتون برسین دیه ....شبتون خوش :****