ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اخه انقدر تلاطم؟!!!

سلام

هر هفته یه برنامه هر هفته یه تنش.... این چه وضشه عاخه؟

اول هفته اومدم سر کار خبردار شدم که رییس اون بخشی که من دارم باهاش کار میکنم رو میخان برکنار بکنن و یه ادمه لشه بیخود رو جاش بزارن. کی رو؟ همون هم اتاقیمو که حتی جواب سلامم رو هم نمیده! منم چن روز بهش سلامیدم و دیدم جواب نمیده دیه منم سلام نمیدم بهش....زنیکه دوزاری!!

شنبه من به اعصاب خوردی و نوشتنه نامه برا ابقای رییسه فعلیه واحده کذایی ک باهاش کار میکنم گذشت. ده جا زنگیده و یار جم کرده که حقش نا حق نشه. تازه یکم خیالمون راحت شده بود که خطررررر از سرمون رفع شده که دیروز رسید!!! جلسه اعضای هیات علمی بود با رییسه بوقه دانشکدمون. از حرفاش این رنگ و بو می اومد که میخاد منو بفرسته تو بیمارستان بشینم!!! عاخه من تو بیمارسان چکار دارم؟!!! دبیرخونه ای که به دستوره فرماندار و برا اجرای اون پروژه بزرگ باس تشکیل بشه رو ببرم تو بیمارستان تشکیل بدم؟ کلنگگگگ؟!!! ( خطاب به رییسه بوق!)

من باس تو حوزه ریاسته ستاد مرکزی دان باشم....من نه ....دبیرخونه این برنامه کوفتی که با تعریفش همه ابرو و اعصابمو گذاشتم کف دستم و قراره پدره خودمو دربیارم. هیچی دیه...باس بجنگم براش. بجنگم که بزارن تو یه اتاقه بی پنجره که چسبیده به ابدارخونه هس  بمونم! خدایا خداوندا کی نفرینم کرد راسشو بوگو؟!!! بوگو برم بزنم شل و پلش کنم!!

.

الان یادم افتاد که ترشی هامو باس سه هفته پیش از جولو افتاب برمیداشتم! البته که هوا خیلی سرده اینجا ولی خب باس بزارمشون گوشه حیات که سایه هسش. چارم اذر هم تولده بزرگس. فک نکنم بتونم مث پارسال خودم کیک بپزونم. شایدم تونسم نمیدونم! باید پاورپوینتای کلاسه دوشمبمو از همی الان درست کنم که شمبه و یه شمبه بتونم کیک بپزونم و تفلد بگیرم! برم فردا یا امروز عصرم براش کادو بخرم. لباس گرمه خونگی نداره. داره ها ولی همش تو اون یکی خونس. برم براش لباس گرم بگیرم مجبور نشه اون لباساشو از اونجا بیاره این ور. یکمم وسایل تولد بازی بخرم. و مواد لازم برا کیک تفلد. خوبه یه شمبه هم تهطیله. ب وسطی هم میگیم بیاد برا صرف کیک و تفلد بازی.

وخت نمیکنم کیک گنده بپزم یه اوچولوشو میپزم.

.

خو دیه فعلا تا همینجا نوشتنم میاد...یکم اعصابم خرده...برام دعا کنین که به ارامش برسم و حسودان و عنودان دست از تمرکز رو من بردارن. مواظبات بفرمایین از خودتون...قوبونه همتون و ماچ به کله هاتون

حس خوفه اوله هفته

سلام

توضیح نوشتِ عنوان: صب همینجوری که داشم تو دشششوووری  صورتمو میشستم یهو یادم افداد به اخره این هفته که از چارشمبش تعطیلیم و حس خیلی خوفی بهم دست داد

خیلی خوفع نع؟

.

دیروز عسکه یه بشقابه قدیمی رو که تو خونه مامی داریم فرسادم برا الف و براش نوشتم که من عاشخه این بشقابه عم! اونم برام نوشت منم عاشخه توام!! منم براش نوشدم راس میگی یا الکی میگی که جواف داد راس میگم!

.

انقدر کارای بیخوده ریزه میزه دارم که به کارای اصلیم نمیرسم. از کپی فرم صورتجلسه ای که خودم طراحیش کردم تا طراحی لوگو و نوشتن پیش نویسه نامه که ملت امضاش بزنن و ..... هم کاره کارشناسی و هم کاره علمیه اکادمیک ی جا انجام دادن خعلی سخته. ناجوره ینی

.

 دیروز بزرگه میگف اینکه اومدی ولایت و اینجا هیات شدی خیلی خوفه چون هم بابا خیلی خوشاله و همه جا هی پوزتو میده...هم کمکه منی در نگهداری از مامی...هم برا دله من خوبه که کنارمی و هم اینکه وسطی رو تونسی بیس کیلو لاغر کنی( از عید که اومدیم خونه مامی به این ور یک گرم هم کم نکرده وسطی.من تو خونه رو خورد و خوراکش کنترل داشم)

منم در جوابه بزرگه گفدم پس خودم چی؟ میگه عب نداره اوضا درست میشه ایشالا رییس میشی! میگم فرضه محال که منو رییسمم بکنن من اصلا نمیخام حتی اینجا رییسه دان بشم! جواب میده عب نداره درست میشه برا منی که الان دارم کارای خرده ریزه میکنم و هیچ جایگاهی برام قایل نشدن هیچ اینده ای متصور نیست اینجا ...هیچی...

.

خو دیه برگردم به همون حس خوفه سه روز تعطیلیه اخره هفته .... فعلن دلخوشیم همینه! راسی فردا تو رادیو شهرمون قراره حف بزنم! در مورد یکی از کارای کارشناسیم که با خونه دل دارم پیش میبرم و معلوم نیس چقد جواب بده

.

همینا دیه...برم استرسه کارای نکردمو دارم. بعده نه ماه هیات علمی بودن تازه یه چکیده پریروز فرسادم برا یه کنفرانسی. اولین حرکته علمیم به عنوانه یه هیات علمی. تازه اگه اونم اکسپت شه! برام دعا کنین و مواظبه سلامتیتون باشین تو این روزایی که سرده....همه جوره سرده ...

.

دوست نوشت: کامنت خصوصیتو خوندم و دلم گرم شد. ایشالا هر جا هسی خوش باشی. دنیا کوشمولوئه شاید روزی به پست هم خوردیم

ترشی گیرون

سلام

خوب موبین؟

عرضم ب حضور انورتون که پنشمبه هفته پیش رو مرخصی گرفتوندم و صبحش تا نه خوابیدم! بعدن ترش با پاپی رفتیم خرید مواد ترشی. یک عااااااااااااالمه خرید کردیم و برگشتیم خونه. تا من بشورم و یکم جابجا کنم سه ظهر شد و بزرگه از سر کار برگش خونه. نذاشم بیاد تو و در حالیکه باران میبارید! رفدیم بیرون برا اینکه اولن من برا اینا ساندویچ خوشمزه برا نهارشون بگیرم و ثانیا سرکه بگیرم. رفدیم و ساندویچ رو زیر بارون سفارش دادیم و بعدن ترش سرکه خریدوندیم و اومدیم خونه. سرکه انگور گرفتم و یه چن تا شیشه کوچیک هم سرکه انار و سیب و خرما. خیلی تند و غلیظ بودن این سرکه ها. خواستم ترکیبی باهاشون ترشی بسازم . تو نت نوشته بود انواع سرکه ها رو استف کنین خوشمزه میشه.

.

اومدیم خونه و ساندویچا رو زدیم تو رگ و یکم گرفتیم خوابیدیم و من پاشیدم به سبزی پاک کردن. خولاصه که یادم نمیاد تاااا ساعت چن داشتم مواد ترشی اماده میکردم. شب یه دوش گرفتم و خوابیدم و صب هشت و نیم پاشیدم. از شبش گوشیم خاموش شده بود و شارژ نمیشد. خیلی اعصابم خراب بود و بهم سخت گذشت بیگوشی! فک کردم دیه کلا خراف شده نگو ایراد از شارژکنشه...شارژکنش اتصالی کرده بود هیچی دیه گوشی رو دادم با اوقات تلخ به بزرگه که ببره تو کلاسش بزنه به برق! گفدم شاید برق کشیه خونه مامی ایراد کرده! خودمم اولش با اعصاب خرد شرو کردم به بقیه کارای ترشی ولی یکی دو ساعت بعد ب خودم دلداری دادم و گفدم ترشی رو با بی اعصابی نگیرم! طرفای ظهر بین دو تا کلاسش بزرگه برگشت و گوشیمو در حالی که همچنان خاموش بود پس اورد. دوباره خودم زدم ب برق و طرفای سه ظهر بود حینه نهار خوردن که یه قرمه سبزیه خوشمزه ملی پز بود دیدم عههههه روشن شد. و خوشال شدم! ولی دیدم که علامت برق روش نیس و فمیدم از شارژرشه! شارژر قدیمیه رو ک سیماش شرحه شرحه شده رو زدم بهش و دیه دوباره زدم ب برق و رفدم خسبیدم و برگشتم دیدم اوکی کلی شارژ شده...دیه بقیه کارای ترشی رو با خوشالی انجامیدم.

کلییییییییییییییییی ترشی شد...شوری گل کلم و هویچ، خیارشور، ترشی هفت بیجار ، ترشی کلم قرمز و پیاز، تازه ترشی لبو و انارم میخام بسازونم اگه خدابخاد. لبو قرمز گیرم نیومده هنو. دیه 12 شب اینا بود خیارشورا رو جاساز کردم تو یخچال و ترشی ها رو هم بردم گذاشتم یه گوشه حیات که افتاب گیر نیس . یه هفته باس اونجا بمونه. بعد میزارم زیر نور افتاب. ینی فک کنم باس این کارو بکنم!

برگشتم و کف اشپزخونه رو طی کشیدم و بعدن ترش پریدم تو حموم و برگشتم خافیدم دیه! نزدیک 2 بود خافیدم! صب دیروز هفت با بدبختی بیداریدم و به خاهری گفدم من ساعتی میگیرم و دیرتر میرم. خوافیدم تا ده مین به هشت و دیه پاشیدم و شال و کلا کردم و اومدم دان. فک کنم نه دان بودم.  تا پنج و ربع عصر دان بودم و بعدم یه جلسه تو یه محله ای داشتیم و رفدم اونجا. با خودم هم کارشناس روانشناس بردم که براشون حف بزنه! با کارشناس هماهنگیده بودیم وایسه دم دره خونشون و راننده منو ازینجا ورداش و بعدم اونو  انداخیتم تو ماشین و بردیمش تا محل مزبور تا هفت و نیم اونجا بودیم راننده هه دوباره ما رو برگردوند. اول منو گذاش جلو دره پاپی! قبلش از جلو دره مامی رد شدیم ولی نخاسم اون روانشناسه که همکارمه و راننده هه بفهمن خونه پاپی نیستم! دیه پیاده شدم و خوبم شد چون پاپی رو تونسم ببینم.

بزرگه مامی رو برده بود دندون پزشکی و برگشتنی اومدن پیشم و دیه با هم رفدیم خونه. دمه در هم تخمه و سپیده و مامانه تخمه و یه پیشی دیه منتظرم بودن که بهشون غذا دادم. ازین غذا گربه ها میگیرم. اولش خارجکیشو میگرفدم ولی الان گیرنمیاد و ایرونی میگیرم که میگن خوب نیست و کلیه رو داغون میکنه ولی چاره چیه؟!!! الان چن وخته میخام ظرف یه بار مصرف بخرم و اب کنار غذاشون بزارم. ولی هممممش یادم میره....

.

خب دیروز نتونسم  کار مفیدی انجام بدم ولی امروز ب امید خدا روز خوب و پرباری خواهد بود چقدم که هوا سرد شده.... مواظبه خودتون باشین و سعی کنین همش بخندین و از وقتتون استفاده مفید کنین....همه شما رو به خداونده منان میسپورم و یه ماچ براتون میرفسمممم