ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اخرین تابستونه 1401

سلام

نصف سال گذشت و موند نصف دیگش

اولین سالی بود که بدون مادرم شروع شد و به نصفه رسید

.

چقدر رنگ تاریکی و غم داره همه چی این روزا...تا دیروز عصر با اینستا وضعیت رو رصد می کردم که اونم قطع کردن.

خیلی سخت و درد اوره ... اینکه اعت.را.ضا.ت رو ببینی و اقلیت ادمهایی که برای خاطر حقوق بحق یک انسان فریاد می زنن و نتونی کاری بکنی...حرفی بزنی و چیزی بگی... دیروز یه دوست بهم گف تا دو ماه استوری و اینا وحتی پست علمی هم نزار تو اینستات!! اگر این وضعیت اسمش خفقان نیست پس چیه؟

.

خستم...از دیدن اجحاف ها خستم...از دیدنه بی لیاقتی ها در این سیستمی که توش کار می کنم خستم... از دیدن جناح بازیها و کثیف کاری ها....خیلی خستم


از احوالات درون

سه روز پشت سر هم تعطیلی خوب بود. 

البته که من کار چندانی نکردم ولی همینکه تو خونه بودم خوب بود. چن روز پیش خواب سیزدهم رو دیدم. اگاه نبودم مادرم مرده و دعوای سختی با هم میکردیم تو خواب. 

.

وسطی رفته خونه پدری و اون اونجا و من اینجا تنهام. درسته که شبها کمی میترسم و تا صبح چن بار بیدار میشم و بدلیل روشن بودن لامپ بالا سرم کمی زیر چشام گود افتاده ولی احساس میکنم تنهایی ارومترم. حس بهتری دارم. 

.

هوا داره یواش یواش پاییزی میشه و دلشوره خاص پاییزی گاهی به دلم میوفته. از طرفی گاهی هم احساسات خوبی بهم دست میده و بیشتر دلیلش  هم بخاطر هوا و رنگ نور و این چیزاست. اینا بهم حس خوب میدن. مثلا یه حس و انرژی مثبتی میگیرم وقتی به یه گوشه از اتاق که افتاب بهش افتاده نگاه میکنم! دل خوشیه منم این چیزاست! و البته خدا روشکر که همینها هم هست.

.

تا این لحظه بعد فوت مادرم هیچ پولی نتونستم پس انداز کنم و ته حسابم یکم هست فقط 

باید یکم پس انداز کنم برا مراسم سالگردش و احسانهایی که قراره بدیم. شونزدهم هم خدا بخواد یه نذر صبحانه سالم میخام بدم تو یکی از مدارس کم جمعیت در پایین شهر . 

بعد پس انداز برا سال مادرم باید یواش یواش برا خودمم پس انداز کنم! یه چی تو حسابم باشه خدای ناکرده بد نیست!!

بزرگه داره یه واحد اپارتمانش رو راست و ریست می کنه که بره بشینه توش. خودش انتظار داشت تو خونه مادری یا پدری پذیراش باشیم و زندگی کنه! ولی نمیشه که. نهایتش هر وقت سهمش رو از ارث مادری خواست میفروشیم و تقدیمش می کنیم. ولی اینکه انتظار داشته باشه با شوهره ایشون زیر یه سقف باشیم انتظار بیخودیه

یا خونه پدری یا مادری رو تقدیمش کنیم و من و وسطی تو یه خونه با هم باشیم باز انتظار بیخودیه! 

.

درسته بزرگه زحمتم رو زیاد کشیده ولی متاسفانه با این ازدواج نابهنجار و باز کردنه پای یه ادمه معلوم الحال وسطه زندگیمون گند زد به همه اون از خودگذشتگیهاش و .... بگذریم

فقط امیدوارم حداقل خودش از تصمیمش راضی بوده باشه و احساس بدبختی نکنه! 

.

یکمم سردرد دارم. همسایه کمی شله زرد نذری برامون اورده. پاشم اول یه دس ب اب برم و بعدش بساط چای رو بزارم و با شله زرد بخورم.

روح م.ه.س.ا ا.م.ی.ن.ی  هم شاد باشه. جوونه مردم سر هیچ و پوچ جوونمرگ شد. به نظرم تو این شرایط و اوضاع اونایی که بچه دارن اولین درسی که باید ب بچه هاشون بدن اینه که دنیا به هیچ جاشون نباشه ! بچه به قدری بهش فشار اومده که سکته کرده و تمام :(((( 

.

میگم امام حسین و یارانش واقعا خیلی شجاع بودن که با دست خالی و با وجودیکه میدونسن اخرش چی میشه مقابل ظلم و ستم وایسادن! خیلی شجاعت و ازادگی می خاد واقعا 

من سر اینکه یه استوری دیشب تو صفحم بزارم یا نزارم کلی با خودم کلنجار رفتم!! جالبه که هییییییچکس از فعالان اجتماعی که در سطح شهرمون میشناسم هیچ واکنشی نشون ندادن!! میترسن پست و مقاماشونو از دست بدن!! یا احیانا بعنوان کاندید مدیریت و معاونت مطرحشون نکنن!! 

ما نخواستیم اقا ... نه مدیریت خواستیم نه معاونت نه هیچی ... :/ 

دختری در استانه فصلی سرد؟!

الان دقیقا یه جایی از زندگیم وایسادم که باید تکلیفمو روشن کنم با خودم. 

چهل سالمه و هر ان ممکنه بیوفتم و بمیرم! البته ادم تو هر سنی ممکنه بیوفته و بمیره و ربطی به چهل سالگی نداره ولی موضوع اینه که دیگه زمانی برای ساختن نیست تقریبا! دیگه هر انچه در چنته داشتم و انجام دادم نتیجش شده اینی که الان هستم و وقت و زمانی برای از دست دادن ندارم دیگه! 

باید تکلیفه خودمو روشن کنم که چی  میخام دقیقن؟ ازین ب بعد سره چی سرمایه گذاری کنم عمرم و جوونیه رو به زوالمو؟! چه کارایی دوس دارم انجام بدم و ایا برام امکان داره که انجامشون بدم یا فقط قراره در هپروت بهشون بپردازم؟ 

.

دیشب خورش بامیه پختم برا نهاره امروز . به وسطی گفتم که به بزرگه هم بگه بیاد نهار رو با ما بخوره. کته فقط باید بار بزارن. خودمم که تایمم شده ساعت 4ونیم و رسما دو به بعد دیگه کارایی ندارم. 

.

بوی پاییز داره میاد و هوسه روزهای پاییزیه خونه پدری زده به سرم. 

.

اوضاع م.م.ل.ک.ت خیلی خیطه به نظرم ....خیلی خیلی خیطه و ماها خیلی بدشانس و بدبختیم که با این سن و سال وسطه این اوضاعیم! 

خواب 12

تو خونه مادرم بودم، دیدم که صدای مامانم از تو اتاقم میاد. میدونستم مرده. عادت داشت با خودش حرف میزد. تو خوابم هم صداشو شنیدم که داره با خودش حرف میزنه. یه سوراخی رو دیوار اتاقم بود. از تو سوراخ دید زدم و دیدمش که یه روسری سرمه ای سرشه و نشسته رو تخته من. از ترس اینکه یه وقت محو نشه به کسی نمیگفتم که دارم میبینمش.

بعد یهو فضا عوض شد. من پشت یه پنجره ای بودم که به سمت یه پاسیو بود. یه پنجره هم روبرو بود که اونم به سمت همون پاسیو بود. مادرمو با همون روسری سرمه ای دیدم که داره پنجره ها رو چک میکنه. عادت داشت موقع بیرون رفتن در و پنجره ها رو چک کنه که بسته باشن.

وسطی هم همون دور و بر بود. به مادرم اشاره کردم و به وسطی با بغض گفتم ببین مامانو اوناهاش ... وسطی هر چی نگا می کرد نمیدیدش.


-----------------


دیشب بعد چند وقت تو اتاقم خوابیدم. فک کنم بعد خواب بالایی تو اتاقم نخوابیده بودم البته اتفاقی و نه به دلیل خاصی. دیشب قبل خواب دلتنگ مادرم شدم و گریم گرفت. یادمه یه بار دو سال پیش اینا خواب میدیدم که روحم داره از بدنم جدا میشه...تو خواب قشنگ حس می کردم دارم می میرم که یهو صدای مادرمو تو خواب شنیدم و به محضی که صداشو شنیدم روحم برگشت به جسمم...صداشو تو همون خواب شنیده بودم.

دیشب با خودم فک میکردم که مادرم یه بار منو صدا کرد و نذاشت روحم از بدنم جداشه ولی من برا نجاتش کاری نکردم....نمیدونستم به همین راحتی قراره بمیره....


----------------


کلی برنامه کاری برا خودم ردیف کردم و تو کار غرقه غرقم....نمیدونم تا کی میخام این شرایط رو ادامه بدم. یواش یواش دارم خودمو از نظر ذهنی اماده میکنم و به خودم تلقین میکنم که بار کارامو باید سبک کنم. نمیدونم شاید یه روزی هم زدم زیه همه چی...


---------------


شماها چطورید؟