ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ترس و برزخ

سلام

چقدر  هوا سرد شده... آماده اید برا شنیدن اخباره ملی؟ خب پس بزن بریم! :)

اولین خبر اینکه برا هیات علمیا فراخوان زدن و برا رشته من نزدن و دارم همه تلاشمو میکنم که رشته منم وارد کنن ولی امیدی نیست ...

خبر بد بعدی اینکه به دعوت از وزارتخونه داشت یه سفر بازدید فنی جور میشد برا خارج از کشور که تا مرحله گرفتنه وقت ویزا هم رفتیم و دقیقا همون روزی که وقت سفارت داشتیم نت ایران قطع شد و وقت سفارت مالید...

خبر بد سوم اینکه در طول یک ماه گذشته سه نفر بطور جدی باهام صوبت کردن مبنی بر اینکه بساطه برناممو جم کنم و  برگردم معاونت اموزشی و مث بقیه هیات علمی ها که اسمشون تو اسمها نیست بشم. دقیقا با همین جمله: بشو مث بقیه که اسمشون تو اسمها نیست!! از اینکه اسمم تو اسمهاست ناراحت میشن؟ بعبارتی اسم در کردن! اسم در کردنه من براشون چرا ناراحت کنندس؟ یکی از اینایی که باهام صوبت کرد ماون بود یکیش رییس دفتر و سومی هم رییس حراست! البته رییس رو از قلم انداختم که چن روز پیش دعوای بدی باهام کرد و غیر مستقیم گف پرتت میکنم ازینجا بری تو همون ماونت اموزشی بشینی و برنامتم تعطیل می کنم! عصبانیتش پشت بنده همون سفری بود که برام جور شده بود برا خارج از کشور و من ازش گواهی اشتغال بکار میخواستم و 5 روز مرخصی! (البته توضیح اینکه فرداش نرم شد و پشیمون شد و الانم بهم گفته قراره نامه بزنه وزارت که اسممو تو فراخوان بزارن و منم به این حرفش امید بستم )  ...خبر سوم طولانی شد!

خبر بد چهارم اینکه سازمانها باهام همکاریشونو کمتر کردن و زوره بیشتری میبره اقداماته مربوط به پیاده سازیه برناممو انجام دادن و علنا کارخرابی میخان بکنن.

.

فعلا دیگه همینا! هاااا یه بدبختیه دیگه هم دارم که بالتازار برام ددلاین گذاشته که کتابشو تا وسطای اذر شسته رفته تحویلش بدم که اگه شماها تونستین تا 15 اذر یه کتابه شسته رفته تالیف کنین و تحویله من بدین منم میتونم همین حرکتو برا بالتازار بزنم!

.

کلا اوضاع خجسته ای دارم برا خودم و الانم با استرس نشستم دارم لواشک الو میخورم با دونه سویای لیمویی شده! ترشه!!اگه ناممو بزنه رییس دانشکده (نامه به وزارت که رشته اینو بزنین تو فراخوان) باس شمبه پاشم برم تهران وزارتخونه بیوفتم ب دست و پاشون ببینم ویرایش میکنن فراخوانو یا نه.

.

پاییزه سردیه...قبول دارین؟ :/

زلزله ٩٨

دیروز نزدیک شش از دان زدم بیرون و رفتم سمت خونه پدری. پاپی ماهی خریده بود دو تا و خواستم بگیرمش ببرمش خونه مامی ک درستشون کنم. 

پاپی و وسطی رو دیدم و ماهی ب دست نزدیک هشت بود فک کنم ک رسیدم خونه. چن تا هم سی دی فیلم ورداشتم اوردم با خودم ک ببینم.  اول یکم فیلم دیدم (شاید ده دقیقه) بعد پاشدم ماهیا وو تمیس کردم و ادویه پاشیدم و بعدم دوش گرفدم و بعد نشستم پای لب تاب ب فیلم دیدن تاااا ساعت دو شب.

نزدیک دو و ربع بود که گرفدم بخابم یهو اول ی صدایی اومد بعد زیر کمرم خالی شد و تختم تکون خورد!!! 

چن ثانیه طول کشید تا بفهمم چ خبره و دویدم تو هال... زلزله بود! تا تلگرامو چک کنم و کمی ترسم بخابه و دوباره بخابم شد طرفای سه. 

خدا خودش کمک کنه ب زلزله زده ها ... خعلی سخته :( 

.

صب ده و نیم بیداریدم و بزرگه هم همون موقه بیدار شد و صبونه املت بار گذاشتم و نهار هم کته شیوید با ماهی . یه ماهی رو برا امروز پختم و یکیشم برا نهار فردا.  برا وسطی رو هم دو وعده کشیدم بزرگه براش برد. 

.

کاره خاص دیگه ای نکردم امروز. کمی چت با استاد جان، صحبت با الف، یه دوش سریع و همین. 

نیمساعت پیش هم رفتم رو ترازو شدم ٥٤ کیلو. خعلی بده :/ 

.

این روزا بشدت هوس زندگی تنهاییمو کردم! و هوای یه کسی رو که قبلنا یه سری ب زندگیم زد و رفت ... غمگینم یکم ... استرسها سر جاشه ولی غمگینی درجش بیشتره و برا همین استرسا فعلا کنار رفتن! 

با همه اینها صبحها ک بیدار میشم خدارو شکر میکنم... هر روز ... خدایا شکرت :) 

شارژم تموم شده

سلام

در هفته گذشته تقریبا هیچ کار مفیدی انجام ندادم

البته که خب شنبه برای یه کارگاهی دعوت بودم تهران و از شب پنشمبه حرکت کردم و جمعه صبح رسیدم هتل و یکم خوابیدم و طرفای 11 زدم بیرون. رفدم هفت تیر و کاپشن پسند کردم و از اونجام رفتم کافه پرسه که یه کافه گربه ای هست طرفای چارراه ولیعصر. غذاش کیفیتش افت کرده و حالمو بد کرد اما خب با پیشیهاش بازی کردم. بعدش برگشتم هتل و یکم استراحت کردم و ساعت شش عصر  دوباره زدم بیرون و رفتم میلاد نور و ازونجام برگشتم هفت تیر و کاپشن پسن شده رو خریدم. مشکیش رو برداشتم بگذریم که فرداش پشیمون شدم و عصر شنبه بعد از کارگاه دوباره برگشتم هفت تیر و تعویضش کردم. با رنگ سبز خوشگل. و چه کاره درستی هم کردم و راضیم از تصمیمم. برا پاپی هم خوشمزه جات دیابتی خریدم و از هتل تصویه کردم و خودمو رسوندم به ترمینال.

ساعت نه شب حرکتم بود ...ماشینه مهاباد بود و غذا هم دادن بهمون . منتها چشمتون روز بد نبینه این غذا رو که من خوردم هنوز یه ربع نگذشته بود که همه محتویات معدمو بالا اوردم! نهارمم یعنی هضم نشده بود! مقنعمم کثیف شد و همچنین مانتوم. خوبه صندلیم تو ردیف تک نفره بود! و اینکه پلاستیک هم تو دست و بالم بود!

بدترین سفره چند سال اخیرم بود از این نظر! تازه قرص ضد تهوع هم خورده بودما ولی نمیدونم جریان چی بود. یا از شام دیشبش بود که تو هتل خوردم(کتلتای مونده خواهر پز) یا هم از نهاره وزارت بود...یا هم کلا از خستگی بود و ربطی به غذاها نداش.

وضعیت مشمئز کننده ای داشتم ولی همونجوری هم گرفتم خوابیدم.

.

فرداش که یه شمبه بود رو تو خونه موندم و استر کردم! از دوشمبه به این ور هم هیچ کاره مفیدی انجام ندادم متاسفانه. یه حس رخوت و بی انگیزگی همه وجودمو گرفته. یه جایی یه متنی خوندم تو اینستا جالب بود. نوشته بود ترسهای الان ما بر میگرده به گذشته مون یا یه همچین چیزی. یعنی در گذشته ما از یه چیایی ترس و واهمه داشتیم و ممکنه دلیل این ترس و واهمه ها الان از بین رفته باشه ولی اون ترسه همچنان در وجود ماست! بعد گفته بود باس برگردین به گذشته و به خوده کوچولوتون بگید که همه این ترسا یه روز از بین خواهد رفت.

کسی در این مورد چیزی میدوه یا چیزی خونده؟ قضیش چه جوریاس؟  :/

.

هرچی فک میکنم یادم نمیاد ترسای من چی بودن! امید و ارزوهامو یادمه ولی ترسامو نه! یکی از چیزایی که همیشه می خواستم این بوده که یه خونه داشته باشم (حتی شده اجاره ای) که اختیارش دسته خودم باشه  و با سلیقه خودم بچینمش... هنوز بهش نرسیدم... این جور که بوش میاد قرار هم نیس بهش برسم...مدل زندگیم همیشه مثله کولی ها بوده! موقتی و کوله پشت به پشت!

ترس مردنه نزدیکانم هم که هست باهام البته به جز مواقعی که از دستشون ظله میشم که لاانم یکی از همون مواقعه!

.

گفتم که چن روزه شارژم خالی شده. این اصلا خوب نیست. دوباره باید همه چی رو از سر بگیرم...دوباره دویدنمو از سر بگیرم...هر چند که یه دویدنه بیخود باشه!! دویدن در بیابان...من که دویدن تو جنگل و دشت و دمن رو بلد نیستم ظارا حداقل تو بیابون بدوم و حس مردن بهم دست نده با یه جا نشستن.

.

پاییزه خوبیه ولی...زیاد دلتنگ کننده نیست...دوس داشتم بشینم و یه چی ببافم ولی بلد نیستم :/