-
سفر تهران
چهارشنبه 15 تیر 1401 15:37
ماموریت اومدم تهران. دیروز جلسه بود از ساعت 8 تا 16 و امروز که چارشمبس رو هم خودم موندم و عصر ساعت هشت راه میوفتم سمت ولایت پریشبش سایت کنسرتهای ققنوس رو چک کردم و تنها گزینم با توجه به مسیرها و ساعت جلسه و .... کنسرت محسن ابراهیم زاده بود! القصه دیرو ساعت 6 رسیدم هتل و حمام کردم و تا هشت خابیدم و بعد صبونه پاشدم رفتم...
-
خواب به خواب !
جمعه 3 تیر 1401 21:48
نزدیک ساعت شش عصر خوابیدم . قبل خواب با خودم گفتم که ایندفه اگه مادرمو خواب ببینم حسابی قربون صدقش میرم! خلاصه خابیدم و خواب به خواب شدم! چی میگن بهش؟ توی خواب ببینی که داری خواب میبینی . تو خواب دیدم که دارم مادرومو خواب میبینم. خوابش این بود که دیدم روح مادرم به چشمم اومده و دارم روحشو میبیمنم. روحش مث خودش بود و...
-
پست کوتاه
سهشنبه 31 خرداد 1401 23:33
خستم و دلم میخاد یه دو ش بگیرم تا عرق تنم بره و بعد بگیرم بخابم!! تمبلیمه دوش بگیرم ولی میگیرم بالاخره!! . هشدار هواشناسی گفته از نصف شب به بعد باد و گرد و خاکه! همینو کم داشتیم. شبها واقعا هوا تو حیات عالیه و من حتی الان سردمم هست یکم! خدا مادرمو بیامرزه که اینجا رو برامون به ارث گذاشت و رفت. نور به قبرش بباره
-
کمردرد
شنبه 28 خرداد 1401 21:52
نشستم تو حیات! یه میز پلاستیکی و صندلی پلاستیکی داشتم که ده سال پیش از اهواز گرفته بودم . زمانی که اونجا کار میکردم برا خودم این میز و صندلی رو گرفتم و گذاشتم تو اتاقم در پانسیون و چه روزها و شبهایی رو پشتش نشستم و درس خوندم و دکترا قبول شدم! . الان همون میز و صندلی رو از انبار مامی خدابیامرزم دراوردم و گذاشتم تو حیات...
-
تنهایی...
سهشنبه 10 خرداد 1401 11:50
احساس می کنم به یه مرحله ای از زندگیم رسیدم که باید به هیچ احدی هیچ امیدی نداشته باشم و از هیچ کس انتظار هیچ محبتی و توجهی نداشته باشم. نمی دونم تا کی یک انسان می تونه این شرایط رو تاب بیاره ولی به نظر میاد که این شرایط برای من رقم خورده و به احتمال زیاد مدت زمان طولانی (شاید حتی تا اخر عمر ) دوام داشته باشه. . بزرگه...
-
سفر اهواز
جمعه 6 خرداد 1401 00:31
سلام سه شمبه رفتم که برم سمت ایستگاه راه اهن. قبلترش رفتم به یه گلفروشی و یه نامه ای که برا بزرگه نوشته بودم رو بهش دادم و گفتم فردا قراره یه سبد گل درست کنی بفرستی فلان جا و تحویل فلانی بدی. دیگه شب تو قطار بودم و صبح رسیدم هتل - هتل خودم برا خودم گرفتم چون دو تا خانوم بودیم و دانشگاه برامون اتاق تکی نگرفت. دیگه منم...
-
جیب خالی...حس نسبتن خوب
چهارشنبه 21 اردیبهشت 1401 13:48
هفته پیش جمعه خاهرم و شوهرش اومدن نیمساعتی نشستن و رفتن. یکمم سوغاتی اورده بودن (در حداقل ممکن!!) من که با اخم و تخم نشسته بودم که مردک پررو نشه بعدم گذاشتن رفتن و از اون روز دیگه ندیدم و نشنیدم بزرگه رو تا امروز که صب تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم . گفتم یکیمون میوفته میمیره و پشیمون میشم! حس پشیمونی بعد مرگ عینه خوده...
-
مراسم عقد!!
جمعه 9 اردیبهشت 1401 22:18
سلام دیروز مراسم عقد بزرگه بود مراسم که چه عرض کنم. قرار محضر گرفته بودن ساعت نه تا ده صبح. به من صبح چارشمبه گفت! پرسید میای؟ گفتم اره!! ولی خب نرفتم! ساعت هشت و نیم صبح ماشین رو ورداشتم و رفتم سمت جلسم. الکی گفتم دارم میرم با بابا بیام. بابامم با عمو و یه دوستش بودن. رفتم یه طرف ماشینو پارک کردم و نیمساعت جلو جلو...
-
اولین خواب مادرم در سال 1401
چهارشنبه 17 فروردین 1401 09:17
سلام امیدوارم روزگارتون خوش باشه امروز بعد از سحر و نماز صبح که خوابیدم بین شش صبح تا هفت و نیم که بیدار شدم خواب مامانمو دیدم. بزرگه هم کنارمون بود. قیافه الانش بود و میخندید. میدونستم فوت شده و دست کشیدم رو ساق پاهاش و دستش رو گرفته بودم. ازش پرسیدم مامان منو میبخشی؟ منو حلالم میکنی؟ گف اره من سه تا دختر دارم که تو...
-
سالی که نکوست از بهارش پیداست!
جمعه 5 فروردین 1401 21:32
سلام امیدوارم سال خوبی برای هر کسی که اینجا رو میخونه باشه. روز دوم به اصطلاح عید با یه اعصابخوردی بزرگ شروع شد. تعریف کردنش تف سربالاست. خلاصش اینکه بزرگه می خواد بزرگترین اشتباه عمرشو که ازدواج با یه مرده زن دار هست رو انجام بده . درسته که من در طی دو سه سال اخیر همواره با دعوا و مرافه خواستم که منصرفش کنم ولی قبل...
-
خواب پنجم و ششم!
شنبه 21 اسفند 1400 15:19
چارشمبه رو اصلا یادم نیس چکارا کردم. هرچی ب ذهنم فشار میارم یادم نمیاد!! میدونم که شبش حمام نکردم و رو مبل خوابیدم (از زمان کرونا بدونه حمام نمیرم تو اتاقم!) نمیدونم چه ساعتی از شب بوده یا نزدیک صبح بود...خواب دیدم که تو همین خونه ایم و مامانم رو میخان دوباره غسل بدن. منم به دور و بریهام میگفتم این که غسل میت داده...
-
روزهای اخر سال
دوشنبه 16 اسفند 1400 16:55
چه اخره سال بی حس و حالی در عمرم هیچ اخره سالی اینقدر بی حس نسبت به تغییر سال نبودم بهترم و گاهی می خندم. برای خاطر دو رکعت نمازی که واسه مادرم میخونم نمازامو سعی می کنم به موقع بخونم که سعیم هم نتیجه مساعدی نداره! فقط نمازای ظهرم مرتبه. . یکی دو تا کار از قبل کرونا رو دستمه. پروژه دانشجوییه و برا دو تا دانشجو...
-
بعد چهلم
دوشنبه 9 اسفند 1400 11:07
5 شنبه مراسم سر مزار بود و جمعه هم نهار هر دو مراسم ابرومندانه و خوب برگزار شد از سه شمبه من بدو بدو بودم تا شنبه صب که خالم اینا رفتن و من دیدیم نا ندارم برم سرکار. خواهرا رفتن و من تا 11 و نیم خوابیدم و بعدم پاشدم تمبلانه یکم یخچال رو تمیس کردم و اشپزخونه رو جم و جور کردم و یه متن هم نوشتم به مناسبته بازنشستگیه...
-
تمیزکاری قبل چهلم
شنبه 30 بهمن 1400 11:44
دیروز کمی تمیزکاری کردیم سه شمبه خالم اینا میان ولایتمون. 5 شمبه میریم سر خاک و جمعه هم که نهاره. البته که من می گفتم بیشتر از 50 نفر نشیم ولی بزرگه زیر بار نرفت. با کلی دعوا و ضرب و زور مهمونا رو رسوندم به 83 نفر . تا حالا چهار بار تو خواب دیدمش. دفعه اول که همون خوابی بود که چشماش درشت و مشکی بود...دفعه دوم که به...
-
کاش نشونه ها واقعی باشن...
یکشنبه 24 بهمن 1400 09:22
سنگ قبرش امادس. پنجشنبه اماده بود و امروز اگه خدا بخواد میندازن سنگشو...رو سنگ سرش عکسشم چاپ کردیم. یه عکس از جوونیهاش که محجبه هم هست توش. همیشه دوس داشت جوون به نظر برسه و دوس نداشت مردم پیر ببیننش. . از وقتی وسطه اومده با ما زندگی میکنه نونامون زود تموم میشه. به طرز فجیعی میخوره و هر چیم بهش تذکر میدم افاقه نمی...
-
خواب دوم
شنبه 23 بهمن 1400 09:10
دوباره تو خواب دیدمش جمعه صبح فک کنم! احتمالا بعد طلوع بود. تو اون یکی خونمون بودیم و نشسته بود. داشتم نگاش می کردم و با خودم می گفتم این که تا یه ماه بعد فقط زندس پس باید بیشتر نگاش کنم و کمتر حواسم به چیزای دیگه باشه نمیدونم واقعا روح مادرم میاد به خوابم یا این خواب انعکاسه افکاره بیداریمه...خوب همه حسرته من الان...
-
زخمهای تازه دلم
سهشنبه 19 بهمن 1400 15:43
شب اولی بود که مادرم رفته بود . ساعت ١٢ : ١٠ دقیقه ظهر شنبه ٢٥ دی بالاسره مادرم بودم که دیگه نفس نمی کشید ساعت ١١ شب بود که به اصطلاح پدر اومد نشست روبروی ما سه تا و تهدیدمون کرد که اگر جایی که من میگم خاکش نکنید دست زن و بچمو می گیرم و ده روز میرم مسافرت !! تو هیچ مراسمی شرکت نمیکنم و اسمم رو هم رو هیچ اعلامیه ای...
-
یکم دیگه کور میشم
یکشنبه 17 بهمن 1400 10:12
دیروز زیاد گریه کردم شب قبلش هم طوری که دیروز صب با چشمای پف کرده رفتم سر کار قضیه اینه که جمعه به اصطلاح بابام برای بار هزارم خون به دلمون کرد سره انتخاب و ساخت سنگ! فک کن تو این شرایط به جای اینکه مرهم زخممون باشه سره شعر روی سنگ و رنگ سنگ با ما لج میکنه!!! بهش میگم اقا خودم اصلا پرداخت می کنم و ما رو راحت بزار! کسی...
-
خوابش رو دیدم ...
شنبه 16 بهمن 1400 11:22
سلام چارشمبه هفته پیش طرفای هفت عصر بود که یکی بهم گفت بهتره که در لیله الرغایب بوی حلوا بپیچه تو خونه فرد فوت شده.... بزرگه موافق بود و وسطی مخالف ! چرا؟ چون از زن همسایه می خواستیم بیاد و برامون حلوا بپزه و وسطی میگف من میخام بخوابم استراحت کنم!!! خلاصه زنگیدم به خانم همسایه و ازش لیست وسایل لازمو گرفتم و خریدم بردم...
-
خستم ...
سهشنبه 12 بهمن 1400 14:50
یه خستگی عجیبی تو تن و بدنمه...تازه این روزا بهترم، دو هفته اول خیلی بدتر بود و این حس خستگی از بین نمی رفت. دیشب داشتم به خواهرا می گفتم....میگفتم در ناخوداگاهمون نسبت بهش بی توجه بودیم. اگر واقعا بهش توجه داشتیم و اگه واقعا برامون مهم بود همون عصر جمعه که رنگش سفید شد و دیدیم که اشتها نداره باید دکتر میاوردیم بالا...
-
یه حفره تو قلبمه
یکشنبه 10 بهمن 1400 15:13
سلام احساس خلا شدیدی می کنم و یه حس بیچارگی عجیبی بهم دست داده. به این فکر می کنم که دیگه قرار نیست بهم زنگ بزنه و باهام حرف بزنه....کاش من میمردم . کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم. راستشو بخوای دیگه این زندگی رو دوست ندارم. علاقه ای به ادامش ندارم و انگیزه ای ندارم. امیدی به اینده ندارم و نمیدونم اصلا چرا زندم؟!...
-
اولین روز دلتنگی
چهارشنبه 6 بهمن 1400 23:58
امروز برای اولین بار بعد مرگ مادرم دلم براش تنگ شد. انگار چند وقت زیادی باشه که ندیده باشمش تا حالا احساسم بیشتر پشیمانی و حسرت بود و امروز دلتنگی عجیبی هم بهش اضافه شد. از روز تشییع که ٢٧ دی بود تا الان هر روز رفتم سر مزارش. تنهایی راحتترم و دل سیر میتونم گریه کنم. اغلب براش رو گوشیم ربنای شجریان رو میزارم. عاشق...
-
مادرم رفت ....
یکشنبه 3 بهمن 1400 13:30
سلام هفته سیاهی رو پشت سر گذاشتم. شنبه گذشته مادرم با ایست قلبی رفت .... الان یهو یادم به وبلاگم افتاد....سیاه ترین هفته عمرم بود....سیاه ترین شنبه عمرم بود.... تا عمر دارم یاد نمیبرم شبی که داشت به صبح شنبه میرسید رو...اون شب من تماما بیدار بودم و تمام شب داشتم به این فکر می کردم که اگر مادرم بره راحت میشه و راحت...
-
سلامی چو بوی خوش آشنایی
جمعه 2 مهر 1400 16:35
سلام بچه ها امیدوارم حالتون خوب باشه چنننننددد وقته که ننوشتم اینجا ...دلم برا وبلاگ و برا خوندن پیامای شما تنگ شده بود گفتم بیام چن خطی بنویسم... حال و احوال جسمیم خوبه شکر...بدیش اینه که چاق شدم دوباره !! و عینه چی تنقلات میخورم و نون و برنج و غذا....نمیدونم دوباره کی قراره اراده کنم و دوباره رژیم بگیرم...ازین نظر...
-
سال 1400 ...ان شاالله به یاری خدا مبارک خواهد بود
شنبه 7 فروردین 1400 08:35
سلام بروبچز خوبید خوشید؟ امروز اولین روز کاریه سال 1400 هست و بنده بعد از شیش هفت ماه دوباره پیاده تشیف اوردم سر کار و از فردام قراره همین مدلی ادامه بدم. بد عادت شده بودم و همش با بزرگه میومدم چندین ماه گذشته رو . عیدتون خیلی مبارک و امیدوارم بهترین روزها و لحظه ها در انتظارتون باشه. اول از همه براتون سلامتی می خوام...
-
دو روز مونده به رونمایی از کتاب
شنبه 9 اسفند 1399 18:07
سلام گفتم بیام بنویسم که هم به شماها خبری بدم و هم اینکه یادم بمونه ! هم این روزا رو...همم کارایی که بعد رونمایی دارمو . کتابی که از شهریور 96 با بالتازار شرو کرده بودمو یادتونه؟ دوشمبه ینی پس فردا رونماییه مجازیشه. توی زوم! و من مجریه برنامم در حالیکه زوم بلد نیسم!!! حالا فردا قراره یه دمو بریم با ییکی از همکارای...
-
چه زود گذشت!
جمعه 10 بهمن 1399 22:32
چقد زود گذشت از اخرین باری که اینجا پست گذاشتم . داریم بهمنو میگذرونیم و همیشه این دو ماهه اخره سال به شدته برق و باد میگذرن...قبول دارین؟ دو هفته اخیر رو از نظر اجرایی خیلی پربار گذرونیدم ولی چنتا کاره علمیه عقب افتاده دارم که خیلیم عقب افتادن و باس این هفته حسابی روشون وخت بذارم: 1- کار پژوهشی دانشجویی که با چهار تا...
-
نشونه ها
شنبه 8 آذر 1399 08:57
سلام به نشونه ها اعتقاد دارین؟ من نمیدونم اعتقاد دارم یا نه ولی وختی نشونه ای می بینم توجهمو جلب میکنه و نشونه حسابش میکنم! فک کنم این یعنی اعتقاد دارم! این روزا از دسه ماونه بهداشتمون کفریم...هیچ همکاری باهام نداره و همه تلاششو میکنه که کارامو خراب کنه. تو این وضعیت به جا اینکه به فکره وضعیت قرمزه شهرمون باشه به فکر...
-
اخرین شمبه ابان
شنبه 24 آبان 1399 10:37
سلام دوس جون مجازیا خوبین؟خوشین؟مماغاتون چاغه؟ بی کرونایین؟ ایشالا که باشین منم خوبم شکر . تنها کار مفیدی که جمعه کردم ضبط صدا برا سه جلسه درس بود که الان میکسش کردم با پاورها و بارگذاری می کنم رو سامانه بره برا دانشجو تمبلا خعلی درس نخونو تمبلن واقعاااا پنشمبم که فقط گوشی دستم بود و یا پست اینستا گذاشتم یا تلگرام!...
-
پاییز 99 هم نصف شد
شنبه 17 آبان 1399 08:47
چه خوبه شبایی که تو خوابی و وسطش صدای بارون میاد و بیدار میشی!! البته امشب این اتفاق برا من نیوفتاد ولی شب قبل خواب از فکره این اتفاق کیفور شدم و بعد خوابیدم و صب که پاشدم دیدم بارون زده خوشال شدم! . خوش به حال پیشیا که میمونن تو خونه و این وقته روزو می خوابن ...این حسیه که صبح ها هر وقت بهشون صبونه میدم میاد سراغم ....