ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش ...

سلام

طاعات قبول

خب من فردای روزی که جلسه دانشکده بود رفتم و رییس دانو پیدا کردم و ایشونم به طور کامل اب پاکی رو ریخت رو دستم. گف در شورای دانشکده مخالفت شده و نمیتونیم به صورت هیات علمی بگیریمت. پرسیدم که ایا مخالفت از جانب شورا بوده واقعن؟! که جواب داد نمیتونه تمام مسایل دانشکده رو بمن بگه و یه جوری رسوند که ینی مخالفت اصلی از شورای دان نبوده.... در کل همون یارو تو گروه کاره خودشو  کرده و نذاشته که منو بپذیرن.

خب حالم خیلی بد شد و رفتم پیشه استاد مهربونه  و هی هم به خودم میگفدم نباس گریه کنم! ولی نشد! دو سه کلمه که باهاش صحبتیدم اشکام جاری شد! این دفه دومه که پیشش گریه میکنم! یه بار دو سال پیش اینا بود که توی یه فراخانه دیگه ای حقمو خورده بودن و منو که اول شده بودم رد کرده بودن و به جاش نفر سوم رو داشتن میگرفتن! بار دومم که پریروز بود. البته ایندفه بحثه خودنه حقم نبود و ناراحتیمم از این بابت نبود که چرا کارم تو این دانشکده نشد. گریه میکردم چون مجبورم برگردم ولایت! جایی که 15 سال پیش ازش فرار کردم! به استاد مهربونه هم گفدم....طفلی برگشته میگه میخای با فلانی صوبت کنم بری کرمان! فلانی توی یزدم هس! بعدم دو ساعت نشسته از خاطراته خودش تعریف کرده که مثلا حواسه منو پرت کنه و بعد دو ساعت حرفیدن دوباره اشکه من بدتر از قبل سرازیر شد! اخرشم یه دختری اومد در زد و دیه پاشدم اومدم بیرون که اون بیچاره هم اعصابش بیشتر از این خرد نشه. دسته خودم نبود هی گریم میگرفت!

.

استاد مهربونه میگه اینجا اگه مشغول به کار شی همه وقتت برا کارا گرفته میشه و اگه بری ولایت وخته بیشتری برا خوندنه زبان داری. برو بشین زبانتو بخون و مقاله هات که چاپ شد بزار برو. بغض و گریه نذاشت بگم از رفتن میترسم! فوبیای رفتن و زندگیه تنهایی رو دارم تو خارج! ینی استارت بزن از صفر شروع کن اونم تو یه مملکت جدید. مث این میمونه که ادم بخاد دوباره متولد بشه و بعد تولد هم معلوم نیس چه جوری اوضاع پیش بره. من اینجا 14 سال زحمت کشیدم و ثمرش رو ندیدم تقریبا. میترسم که برم اون ور و 15 سال بعدش بیاد و بازم ثمرش رو نبینم. ینی چشمامو وا کنم ببینم شده 50 سالم و حتی یه واحد اپارتمان هم از خودم ندارم! ولی میدونین فک کنم چاره ای نیس! باس این راهو برم و امیدوار باشم که این دفه ثمرش رو میبینم!

.

پریروز قبل اینکه خبره بد رو بشنوفم ، بلتازار برام یه مقاله ای فرستاد که تکمیلش کنم و تا سه شمبه هفته بعد بهش بدم. مقاله هم نیس نامه به سردبیر یا همچین چیزیه! در مورد یه موضوعی که من هیچ سررشته ای ازش ندارم. مجبور شدم قبول کنم. نا سلامتی حمایتهای اون باعث رای مثبت گروه شد. ولی بعد که با رییس صحبتیدم و اب پاکی رو ریخت رو دستم دیگه با خودم گفدم ولش کن برا چی بشینم یه هفته رو کارای بالتازار! دیروز صب رفتم و دیدمش . دیدمش ینی دقیقا سه ساعت نشستم تو حیات زیر درخته توت تا از ساختمون که میاد بیرون ببینمش! اون وسط مسطا هم حس کردم خاله پری دوباره اومده. خلاصه دیدمش و بهش گفتم که ردم کردن کلا . اونم ناراجت شد و گف نباس این اتفاق می افتاد . پس ما حرف زدیم تو اون جلسه و تصمیم گرفتیم برا چی شورای دانشکده باس رد کنه تصصمیمی رو ک گروه گرفته! راستم میگه. منم بش گفتم مطمئنم از خوده گروه عاب میخوره این قضیه. خلاصه بهم گف عصری بهم بزنگ تا اونموقه با رییس صوبت میکنم و نتیجه رو بهت میگم. منم بهش گفدم (الکی) که دارم میرم بلیط بگیرم و هفته اینده دو تا استانو باس برم! برا دادن درخواست.

.

بعده دیدنه بالتازار رفتم بالا تو گروه. خواستم پوشه ای رو که کپیه مدارکمه رو از مدیر گروه بگیرم. برا چی بمونه پیششون؟! نزدیک به 100 تا برگ یا بیشتره و پوشش هم از این خوباس! واللا! توی سالن که بودم یکی از همون مخالفا رو دیدم. دیدم داره معطل میکنه و نمیره تو اتاقش و سرشو کرده تو گوشیش! منم سرمو کردم تو گوشیم و از کنارش رد شدم بی اینکه سلام بدم بهش! میدونم کارم کاره یه ادمه بالغه اکادمیک نبود ولی خب دسته خودم نیس! رفتم و مستنداته رزومم رو  از مدیر گروه گرفتم و بغض الود برگشتم خونه و روزم رو هم باز کردم فایده ای نداشت. گرفتم خابیدم تخت تا 4 و بعدم دو بار زنگیدم به بالتازار که بر نداشت. 5 مین دیه خودش تک زنگ زد بهم!! سریع دوباره خودم بهش زنگیدم و گف که مفصل با رییس دان صحبتیده. گف اینی که میگم نمیخام جلوتو بگیرم که نخای بری جای دیگه اقدام کنی ولی من همه تلاشمو خاهم کرد که نظر گروه رو برگردونم( منظورش نظره همون چهار نفر مخالفه که البته سه تاشون نوچه هستن و یکیشون اصله کاریه) گف اگه من جای شما بودم تا دو هفته جایی اقدام نمیکردم! دیدم داره متناقض صوبت میکنه. اولش گف اینی که میگم مانع از این نشه که بخای جای دیگه اقدام کنی و اخرشم گف من جای تو بودم تا دو هفته دس نیگه میداشتم.

راستش از صبحشم تصمیم داشتم بهش بگم که هفته دیگه مسافرم و نمیتونم رو مقالش کار کنم. دیه منم نه گذاشتم و نه ورداشتم بهش پشت گوشی گفتم شرمنده چون دو تا استان میخام برم هفته اینده برا همین نمیرسم رو مقالت کار کنم. اونم یکم یکه خورد! میدونم حماقت کردم و نباس اینو میگفدم! اونم برگش گف طوری نیس ایمیلو دیلیت کن ( توش یه گزارشی برام فرستاده که ظاهرن محرمانس و برا نوشته مقاله به برخی جاهای اون گزارش احتیاج داشتم) و بعد یه خدافظیه سرسری کرد.

منم حالم بدتر شد و نشستم با خاهری یه دور صوبت کردم و اونم اعصابمو خرد کرد که چرا این حرفو زدی بهش و خودت ریدی توی کارت و فلان. بعدم زنگیدم به استاد مهربونه و گزارش صوبتای امروزمو دادم و اون طفلکم مونده تو کاره اینا. اونم بهم گف اگه قراره اسمتو بنویسه داخل مقالش طوری نیس بشین براش بنویس مقاله رو. ولی ولایت رو هم برو و دو هفته منتظر اینا واینستا!

دیه بعد صحبتت با استاد مهربونه ( میشد تقریبا سه ساعت بعد صحبت با بالتازار) بهش توی تلگرام پیام دادم که من سفرم رو به شهرستان لغو کردم و رو مقالت کار میکنم و هفته اینده مقاله رو برات میفرستم! ( الان با خودش میگه دختره احمق نشسته فک کرده دیده به نفعشه مقاله رو کار کنه برا همین پشیمون شده و اگه من ازش حمایت کنم و خرش که از پل رد بشه دیگه کارای منو انجام نمیده!) 

یه ساعتی هم با الف صحبتیدم و اونم گف اشتبا کردی و از همون اولش نباس میگفتی رو مقالت کار نمیکنم و ناسلامتی این داره ازت حمایت میکنه. ادم دم کلفتی هم هست بالتازار. در حده ارتباط با رییس کل دانشگاه و معاونای وزیر و ... ولی خب به هر حال این حماقتو کردم و بعدم اون مدلی ماس مالیش کردم. الانم مقاله رو واز کردم و عینه خر توش موندم!! هااا صبحم دیدم تلگرامو ندیده براش پیامک فرستادم! گفدم یه وخ میشینه خودش رو مقاله کار میکنه و خرحمالیای من حیف و میل میشه! هر چند بعید میدونم بتونم چیز قابل داری به مقالش اضاف کنم !.

.

خاله پری ایندفه بدجور حمله کرده! ارتحال هالیدی رو هم که پیش رو داریم و من قراره بشینم یکی بزنم تو سره خودم و دو تا تو سره این مقاله هه و بدینن سان عزاداری کنم. زنگیدم یه سری اطلاعات هم در مورد کلاسای ایلتس گرفتم و قیمتاشونو. حالا یه دور هم حضوری باس برم و از دخدره بپرسم ببینم اسکایپی هم اموزش میده یا نه. برم ولایت باس اسکایپی کلاس بزارن برام چون تو ولایته خودمون کلاسا و معلمای زبان در حد  ترانه " ای بی سی در ای اف جی اچ آی جی کی ال ام ان " هستن!!!! :/

.

یخچال داشت جایخیش میپکید که اونم دکمشو زدم که یخاش اب شن و نهارم هیچی نپختم هنوز. میخام زرشک پلو بپزم رژیمیه بد مزه. پاشم درستش کنم و دوباره بشیم رو این مقاله هه. ها راستی یه چی دیگه هم تو این دو روز به ذهنم رسید ! اونم اینکه پاشم برم ولایته الف و اونجا اقدام کنم. البته بعیده بتونم اونجا هیات علمی شم ( قبلا بودمااا ! اصلا  من و الف تو همون دوره با هم اشنا شدیم) بعد زنه الف شم و همونجا زندگانی تشکیل بدم و فکر خارج و مارج و اینا رو هم از سرم بیرون کنم و به زندگی با یه کارمنده الف گونه که همیشه هشتش گرو نهشه تن بدم و خلاص!

.

برم دیه ! بای بای فعلا...دعام کنین  

برگشت به پله اول

عنوانو ننوشتم شکست! چون هنوز امیدوارم ک اوضاع روبراه شه. 

سلام . طاعاتتون قبول. همین اوله کاری بگم که جلسه امروز نتیجه مثبتی نداشت. قصه از این قراره ک تو جلسه گروه دو تا از نخاله ها نبودن. و حالا این دو تا نخاله گفتن چرا بدونه ما تصمیم گرفتین !!! در حالیکه پوزیشن خاصی هم در گروه ندارن. چند نفر هستن که همممممه زورشونو دارن میزنن که نذارن من این شغلو بگیرم :/ نمیدونم نفرینشون کنم یا چی! خب اگه بگم عینه خیالم نیس دروغ گفتم ولی همش یاده دعاهای سر نمازم تو دوروزه گذشته میوفتم: به خدا گفتم هر جا که لایقمه رو نصیبم کن. اگه من لیاقته این دانشگاهو ندارم یا اگه حقم نیس اوکی! منو بهش نرسون! 

این دعامو ک یادم میاد اروم میشم. 

از ساعت نه صبح زدم بیرون. قبلش رفتم دره پشته بومو چک کردم که قفلشو عوض نکرده باشن. دیدم نه همونه قفلش و من کلیدشو دارم. تصمیم گرفتم بزنگم ب اقا کولریه و بگم امروز یا فردا بیاد. تا پنشمبه نمیتونم صبر کنم. خلاصه که اشغالا رم گذاشتم و رفتم سمت دان. سر راه دو تا پیشی هامو دیدم و خاسم براشون سوسیس بخرم دیدم کافه بستس! بخاطر ماه رمضون. طفلیا خیلی گشنه بودن. رفتم دان و اول مدیر گروهو دیدم و بعدم رفدم سراغ کارشناس اموزش و گفدش جلسه ساعت ١٢ هس. یهو بالتازارو دیدم و بهم گف هر چی فایل کار کردی عصر ساعت پنج بیار نشونم بده . گفدم اوکی! مجبور شدم برگردم خونه و فایلارو ببرم دان. نزدیک ١١ بود. نشستم تو سایت و بیاد ایام دانشجویی کارامو راست و ریست کردم. چقدم خنک بود و خوش ب حالم شد. طرفای دو رفتم که ببینم جلسه چی شده که خبرشو بالا براتون نوشتم. 

تا ٥ منتظر موندم و بالتازارو دیدم و قضیه رو هم بهش گفتم ( البته ماون بهم گفده بود بکسی نگم که اون دو تا نخاله موش دووندن!) منم نگفتم و فغط گفدم ماون گفده پروندت بررسی نشده بدلیل کمبود وقت! و بهد گفدم من نگرانم و میترسم قضیه صرفا کمبود وقت نبوده و لطفا با رییس دان صوبت کن ببین قضیه چی بوده. اونم اولش گف نه نترس مطمینن وخت نکردن توی جلسه مطرح کنن ولی بعد که اصرار منو دید گف باوشه با رییس میحرفم ببینم چرا مطرح نشده.

پیشه استاد مهربونه هم رفتم و تحلیله اونم این بود که فک نمیکنم گروه تصمیمشو عوض کنه ولی خب کارت با این تفاسیر حسابی به تعویق میوفته( تابستون داره میاد و دان تقریبا تق و لقه :(    ) 

.

خلاصه اینطوریا! دقیقن شش و ده دقیقه بود که اومدم سمت خونه. ملافه و چن تیکه لباس شستم و از تصوره اینکه در ب دره  مملکت غربت بشم اشک افشانی کردم و خودمو شستم و بعد اذان بود که اومدم بیرون و الانم نماز مغربمو خوندم و افطار کردم و میرم عشامم بخونم. نماز ظهر و عصرمم که از دس رف :/ 

.

بعدن نوشت: تولدت دوباره مبارک گردآفرین جونه نوزده ساله... چه سن خوبی :)))) کلی ساله پر از امید و ارزو جلو روته  :))) حسابی بسازشون دختر 


بی کولرممم بی کولرررررر :((((((

سلاااااااام

گررررررررررررررمه :(((((((((((((

اغا من پارسال زودتر از همه همسایه ها کولرو دادم سرویسکار ولی امسال نشد که بشه. هفته قبل که مهمون داشتم و قبل اومدنشون باس یه سری کارایی که بالتازار ازم خاسته بود رو انجام میدادم و این هفته هم باز تا سه شمبه برا خودم ددلاین گذاشم برا کارای بالتازار و چارشمبم گفدم یه وخ کاری پیس میاد و مجبور میشم برم بیرون و لذا سرویس کار کولر رو بش امروز زنگیدم و پنشمبه باهاش قراریدم. گفدش فردا میتونه بیاد ولی من گفدم بزار پنشمبه...اشتبااااا کردمممم کاش میگفدم فردا عصری بیادشششش گرمهههه خوووووو. عه حالم از گرما بهم میخوره الان دلم باده خنک میخاد....از خیر خریدنه اسپیلیتم گذشتم. حالا اگه موندنی شدم تهران شاید تابستون خریدمش.

.

امروز 3 صب پاشیدم و سحریمو شامل بادمجون سرخ شده با گوجه و نون بربری  و یه لقمه نون پنیر همراه با کاهو پیچه اغشته با بالزامیک خوردم و یه دونم بامیه! با دو تا چای. بعد نماز و خسبان خسبان کردم تا هشت و نیم. خوبیش اینه که وختی پامیشی دیه لازم نی صبونه اماده کنی و بخوری! یه راس نشستم سر مقاله چهارم و متدش رو نوشتم و یکمم برا مقدمه و بحثش سرچیدم. این دو قسمتش مونده و وختگیره از این نظر که خلاقیت میخاد نوشتنش. تازه بعدش فارسیشو باس بشینم انگلیسی کنم و بدمش دسته ادیتور. باشد که رسدگار گردم!

.

تا 2 رو مقاله هه بودم و بعدش تا 3 در اینستا چرخونک زدم و خابیدم تااااااا 5 و نماز ظهر و عصرمو خوندم و از 6 تا هشت هم رو کارای بالتازار کار کردم .بعد از هشت پاشدم یه سینی افطاری اماده کردم.  نماز مغربمو خوندم و افطاریدم و با مامی و خاهری زنگیدم و حرفیدیم و نماز عشامم خوندم. بعدم کته درست کردم. گفدم بهتون؟ نه نگفدم! از شمال شوهره دختر خالم برامون دو بسته برنج گذاشته و منم اون روزی رفدم که راه اهن تا ساک و خوراکیای خاهری ها رو ببرم سهم برنجمو ریختم تو پلاستیک و عاوردم....عاغا نمیدونین این برنجه انقدرررر خوشمزسسسس انقدرررر خوشمزسسس که نگو. ینی من کته کردم بدون یه قطره روغن ...همینجوری خالی خالی هم خوشمزس و اصن خورش نمیخاد! ولی خب به عنوان خورشت دو تا کدو رو نگینی خرد کردم و دو تا هم گوجه خرد کردم روش و سه قاشق هم روغن زیتون دادم روش و دو قاشق هم اب مرغ که داشتم روش دادم و زردچوبه و زیره سیاه و فلفل هم روش پاچیدم و دربه تابه رو گذاشتم تا بپزن کدوها. انقدم خوشمزه شد که نگو. ها دسته اخرم یه قاشق رب بهش زدم. گذاشتم قششششنگ ابش تبخیر شه. با کته هه عالی شد. گذاشتمش برا سحر.

.

فردا ایشالا میرم دان. جلسه دانشکدس. ایشالا که مشکلی این مرحله پیش نباد و ناممو بزنن دانشگاه و دیگه باس منتظره جلسه دانشگاه بمونم. اینم از این. کارای بالتازار رو هم تا سه شمبه باس تموم کنم و سه شمبه بش پیام بدم که بهم وخت بده برم پیشش و نشونش بدم. خودش گفده بود تا دو هفته وخت داری. سه شمبه دو هفتم تمومه. اینم از این.

.

خو دیه من برم بخابم. از بس گرمه به زور خابم میبره :/// من بشدت گرما ستیزم برا همین وگرنه شاید زیادم اذیت کننده نباشه. عب نداره ایشالا 5 شمبه کولردار میشم.

امروز موقه نماز عشا رفتگان رو هم یاد کردم و از خدا براشون طلب امرزش کردم. پسردایی و پسر عموی جوونمو که فوت شدن. داییم و زن داییم. دو تا از همکلاسی های دورانه کارشناسی و ارشدم. مادر بزرگم و پدر بزرگم. عمه م پسر عمم که غریبانه رفتن و .... خدا همه رفتگان رو قرین رحمت خودش بکنه.... آمین :)


اولین روز رمضون 96

سلام عسیسام...خوبین؟ منم خوبم فغط تشنمه

زودی بنفیسم روزانمو و بعدش پاشم افداریمو اماده کنم. برا اینکه معدم قلمبه نشه غذای اصلیمو برا سحری میخورم و برا افطار نون و پنیر و خیار و گوجه و زولبیا و بامیه و یکم سمنو ( که خاهر بزرگه جونم برام اورده از ولایت) خواهم خورد با یهههههههه عااالمه چای هل و دارچین و تا وخته خواب هم میوه شامل موز و سیب و کیوی و پرتقاله شمالی خواهم خورد  نوش جونم!

.

امروز صب سه و ربع بیداریدم ولی از فردا سه میپاشم چون با عجله سحری خوردم! عاره ! سه و رب پاشیدم و یکم لوبیا پلو داشتم گرمیدم و کنارشم یه گوجه و یه لقمه نون و پنیر و یکی دو لقمه نون و مربا خوردم با ماست و خیار شور و دو ماگ چای تازه دم و شد 4 و پنج دقه! دیه سریع مسواکیدم و وضوییدم و اذان هم 4:10 زد و نمازیدم و خسبیدم. ساعتو گذاشته بودم رو هف ولی تا هشت و رب خوابیده و سپس پاشیده و کمی سرچیده نمودم. میخام یه مقاله بدم به یه کنفرانس و اسم مدیر گروه رو هم میزنم روش بعنوان ارائه دهنده محضه انجام فریضه مقدسه پاچه خواری! خو الکی که نیس تو جلسه ازم دفا کرده! میتونس دفا نکنه! نههههههههههه؟ غولام؟!

.

طرفای نه و نیم دیه اماده شدم و بدونه هیش گونه ارایش و پیرایش ( تو گزینشم!!) رفدم دانشکده و رزوممو باس میدادم به مسئول اموزش که دادم و قبلترش هم طی یک تماس تلفنی فمیده بودم که جلسه دانشکده پس فرداس. دیه یه سر هم رفدم پیشه ماون اموزشیه دان که یه خانومه باکلاسه مهربونه و بهش گفدم که پروندم عایا در جلسه دوشمبه مطرح میشه یا نه( البته میدونسم مطرح میشه فقط اینجوری خاستم یادش بندازم!) که اونم گفدش عاره و بهمم گف دوشمبه همینجاها تو دان باش یه وخ لازم میشه چیزی برامون بیاری و بهت میزنگم منم گفتم :چشماته پتاسیم!

از اونجام رفدم پیشه استاد مهربونه و یکم باهاش صحبتیدم و موقه خدافظیم بهش گفدم که از دیدنش انرجی میگیرم و اینا! محضه لوس ننراسیون! و اونم گف منم از دیدنت انرجی میگیرممم دیه تو دلم لوپشو ماچ کردم و خدافظی بنموده و زدم بیرون از اتاخش

.

از اونجا رفدم تا میدون ولیعصر تا برا خاله جانه تازه عمل شده دو سه دست لباس بخرم با ملافه مخصوص! خاهرا براش از این لباس راحتی برده بودن و خیلی ابراز رضایت کرده بود برا همین قرار شد من امروز بازم براش بخرم و بپستم بهشون. دیه خریدم و با تاسکی برگشتم انقلاب و سر راهمم یه بسته شیش تومنی زولبیا بامیا خریدم( عاااخ جووووون یه ساعت دیه حمله میکنم بهشون ) و اومدم خونه. از وسایل خریداری شده عسکیدم و فرستادم برا خاهر بزرگه جهت استحضار! و دوباره رفدم سه کوچه پایین تر برا پست کردنشون. واااای داخل پست که شدم انقدر خووووب بود! به جهته نصبه اسپیلیت انقدر هوا خنکه دلچسب بود. خداییه خداییش اسپیلیت خنکاش صد درجه بهتر از کولر ابیه . عزمم جزم شد برا خرید اسپیلیت دوباره. اصن ادم زنده میشه جلوش! واللا

.

خولاصه پستیدم و برگشتم خونه و ساعت 1ونیم بود. تا دو و ربع تو اینترنت و اینستا چرخیدم و بعدش خابیدم تاااااا4 و نیم . بعدن تر پاشدم و یکی یه کاری داده دستم که انجام بدم. راستیتش یه ژورناله علمیه (ژورناله خوبی هم هس از این رتبه دارها) بهم پبشنهاد کار ویراستاری داده مدیرش و یه نمونه مقاله برام فرستاده که براشون ادیت کنم که هم خودم ببینم دوس دارم یا نه و هم اونا ببینن منو دوس دارن یا نه ینی کارمو میپسندن یا نه. دو دلم برم تو کار یا که خیر. امروزم یادم رف از استاد مهربونه بپرسم. یادم باشه دوشمبه دیدمش ازش مشورت بگیرم. دستمزدشم فک نمیکنم زیاد باشه ولی بدک نیس به نظرم امتحانش کنم.

تا الان داشتم رو اون کار میکردم و البته به مقادیر متنابهی هم نت گردی کردم همزمان! فقط چک کردنه ده دوازده تا از منابعشش مونده.  مرحله اوله ادیتوریه یه مقاله ظاهرن خیلی راحته به نظرم مرحله بعدترش سخته . ینی اون مرحله ای که نویسنده غلطایی که ادیتور گرفته رو اصلاح میکنه و باس دوباره چک کنم که همه چی اوکی باشه.

.

الانم برنامم اینه که پاشم افطاری اماده بنموده و قبلشم نمازمو خوانیده و دوستان جونای مجازی و بقیه عزیزانمو اگر قابل باشم دعا بنموده و بعدش اگه حال داشتم یه کم کاره علمی بکنم. فردام خدا بخاد نمیرم بیرون فقط باس

1 به مدیر گروه بزنگم-

2 یه جا ایمیل بزنم-

3 سایت مجله ای که مقاله دوممو فرستادمو چک کنم ببینم در چه حاله -

4 و کارای علمی بکنم و یکمم به مقاله چهارمم برسم

.....انشا الله و به یاریه خدا البته

.

خو دیه مباظباته خودتون باشین...چه روزه این و چه نیسین حتمن دعا بکنین و منو هم تو دعاهاتون بشونین یه گوشه. قربونه همتون ..بای بای

.

فراموش نوشت:  این وبلاگو روزی کشف کردم که توی دانشکده جلسه بود ...فک کنم 26 اردیبهشت بود. با وجود استرسی که داشتم ولی خوندنه ارشیو این وبلاگ کلی خنده به لبام اورد و واقعن طنز باحالی داره. اسم وبلاگ اینه: تهویه شماره 17

اینم لینکش

پنجم خرداد ... یه خرداد شیرین

سلام دوس جونا

امیدوارم که حال مالتون خوب باشه.

منم خوبم شکر

بزارین از دوشمبه بگم! خب من برا سه شنبه بلیط کنسرت فریدون اسرایی رو گرفته بودم و دیگه خاهری ها هم تصمیمشون هفته قبلترش نهایی شد که پاشن بیان. سه تا بلیط خریده بودم. منم خوشال گردیدم. چون خالم هم عمل قلب باز انجام داده بود هفته قبل ترش لذا تصمیم بر این شد که خواهریا سه شنبه و چارشمبه پیشه من باشن و پنشمبه صب برن شمال سمته خالم اینا برا عیادت و جمعه صبح هم بلیط برگشت از شمال به تهران داشتن و عصرم بلیط برگشت از تهران به ولایت!

و لذا اینگونه بود که من دوشمبه از خواب بیداریدم و تا 11 یه سری کارای علمی کردم و پاشدم یا علی گفدم و رفدم برا خرید. کلللللی خرید داشتماااا. دقیقن سه بار رفتم و اومدم تا خریدام تموم شد. اول رفدم دو کوچه بالاتر یه سری سبزیجات و موز گرفتم و دستام پر شد و برگشتم. بعد رفدم دو کوچه پایین تر و نون خریدم و خریدامو از سوپریه اغ رضا کردم و برگشتم دو باره خونه و اونا رو گذاشتم تو واحد و بار اخر رفدم سمت انقلاب و کنگر خریدم و چاغاله و برگشتنی هم لوبیا سبز که از قلم افتاده بود و گوشت چرخی و گوشت خورشتی. داشتم که از عمو سوپریه لوبیا سبز میخریدم یه شاگرد مو فرفری داره که اومد کمکم کنه لوبیا سبزا رو بریزم تو کیسه! خو دستام پر بود. ازش که تشکر کردم با یه لحنی گف خااااهش می کنم خاااااااانووووووووووووم ینی همینم مونده که شاگرده موفرفریه عمو سبزی فروش دل در گرو عشقه من بسپاره  اینم از این!

دقیقن پروسه خریدم دو ساعت طول کشید و نزدیک 200 تومن اینا خریدام شد! اومدم تو خونه و مشغول جابجایی و تمیز کردناشون شدم. سبزی قرمه که خریده بودم رو گذاشتم تفت بخوره با روغن زیتون. کمتر از 1 و نیم کیلو رو نامرد نمیفروخت. دیه مجبور شدم 1ونیم کیلو بخرم و بقیشو فریز کنم. سبزی که تفت خورد گوشت و پیازم تو یه قابلمه دیه تفت دادم. گوشته چرخی رو هم فریز کردم گذاشتم تو یخچال.  کنگرای تیغ تیغی رو هم پاک کردم و شستم. گوجه و خیار و لیمو رو هم شسستم و گذاشتم ابش بره. توت فرنگی و دو تا دونه انبه رو هم همچنین. توت و انبه خریده بودم براشون دسر بدرستم. برنامه غذایی برا دو روزشون نوشته بودم از قبل  سه شمبه ظهر خورش کنگر،  سه شمبه شب صرفا دسر و میوه، چارشمبه ظهر خورش چاغاله بادوم، چارشمبه شب کتلت. برا پنشمبه تو راهشونم ساندویچ کتلت دوباره. برا جمعه شام و در واقع سحریشون هم لوبیا پلو!

خلاصه که تا بخام هم خورش کنگر و هم چاغاله بادوم رو بار بزارم و خریدامو جابجا و شستشو کنم شد طرفای 4 و دیه نهارمو خوردم و خاستم یکم بخسبم که هیجان دیدار اجازه نداد و پاشدم به سابیدنه خونه. واه واه چقدم کثیف بود. اتاق و حالو جارو زدم و سرامیک لختا رو دسمال کشوندم و دسشوری رو سابیدم و اشپزخونه رو شستم و پریدم حموم و چن تیکه لباس و دسمالا رو شستم و خودمو شستم و 11 و نیم اینا با تنی خسته و رنجور بیرون بودم! همه اینا در حالی بود که دو تا قابلمه خورشت داشتن در حرارته بسیور ملایم قل قل میکردن.

دیه از خستگی رو پا بند نبودم! یکم توی تلگرام چرخیدم و طرفای 1 خابیدم و زیر اجاقم گذاشتم روشن بمونه. بطور خودجوش 4 بلند شدم دیدم خورش چاغالم حسسسابی جا افتاده و کارش تمومه . زیرشو خاموشیدم ولی خورش کنگر موند. خابیدم تا یه رب به شیش که باز خودجوش پاشیدم نماز صبحمو خوندم و برا کب کبی ها دون ریختم و زیر خورش کنگر رو هم که حسابی جا افتاده بود خاموشیدم! اصولا باس خاهری ها میرسیدن ولی قطارشون تاخیر داشت بیش از دو ساعت! دیه دوباره خابیدم تا هشت و بعد پاشدم و بساط صبونه رو چیدم و فک کنم نزدیک نه بود که زنگ درو زدن  خاهر جونیا اومدن بالا و نشستیم به صبونه خوری و بعدم تا بخان دوش بگیرن و یکم بحرفیم وخته نهار شد. منم تو این مدت برنج رو دم کردم و سالاد گرفتم و دیه بساط نهار رو هم خوردیم و یکم درازیدیم و پاشدیم اماده شیم بریم برج میلاد. کنسرت 9ونیم بود ولی ما میخاسیم قبلش بریم برجم ببینیم. پرسیده بودم برنامه دلفیناریوم برج رو از قبل باس رزرو میکردیم و متاسفانه برا سه شنبه جاخالی نداشتن. و لذا به همون سکوی دید باز قانع شدیم! اژانس گرفتم و رسیدیم و برج رو گشتیم و سکوی دید باز هم رفتیم و کلی هم عسک گرفتیم و خاهریا خیلی خوششون اومد. منم دفه اول بود برجو میگشتم. قبلنا فغط یه بار رفته بودم سکوی دید بازش اونم از طرف یه همایشی برده بودنمون.

رو بلیط نوشته بودن از یه ساعت قبل باس بیاین و دیه از هشت رفتیم که ببینیم سالن همایشهای برج میلاد کجاشه و پیداش کردیم و دم درش اغاهه گف برین نه بیاین. مام رفدیم دسشوری یافتیم تا خاهر وسطی کارشو بکنه و دیه تا برگشتیم نه بود و چقد هم اومده بودن. تا طرفای نه و نیم نشستیم کنار باغچش و بعد دیدیم عه صف بستن! پریدیم رفتیم تو صف و نزدیکای ده بود که رامون دادن تو.

تشنمون بود و رفتم اب معدنی گرفدم. یه چی بگم.مدیریت برج میلاد اصن خوب نیست. اولا تابلو راهنما و اینا اصلا درست و درمون نصب نکردن و هی باید بپرسی. تازه کسی هم زیاد نیس که بخای بپرسی. داخل سالن همایشهاشم که یه گوشش برا فروش اب و نوشیدنی و بیسکوییت و اینا بود....اب معدنی ها گرمه گرم! ینی مجبور شدیم بخریم چون تشنمون بود! بیسکوییتا و شکلاتا هم همش غیر وطنی و گرون! خلاصه تا بریم داخل سالن کنسرت دیگه ده بود فک کنم. اغا ما جزو نفرات اولی بودیم که وارد شدیم و انقد حس خوبی داشت ورودمون به سالن و پیدا کردنه صندلیامون  ندیده هم خودتی!  حدود یه نیمساعتی هم منتظر موندیم تا همه بشینن و کنسرت شرو شه.  شروعش خیلی باحال و هیجانی بود و درومب درومب شرو شد بلخره و فریدون جون اومد و همه جیغ و دس و هورا و من و خواهریا هم فغط کف میزدیم عینه این بچه مثبتا  هر چن دقه یه بار نیگا بهشون مینداختم میدیدم محو شدن و دارن لذت میبرن و خوشال میشدم که این برنامه رو جور کردم. از اونجایی که ما ها اب هم بخوریم باس وسطش یه جر و بحثی داشته باشیم و لذا اینا هی میگفدن فیلم بگیر فیلم بگیر و منم هی میگفدم بزارین لذت ببریم فیلم برا چیمونه و اینا ولی با همه این ها نه تا دونه فیلم گرفدم و اخرش دیه پیام داد که حافظه پره!

خلاصه که خیلی خوش گذشت و یادم نی ولی فک کنم 12 اینا بود که اخرین اهنگش که گل هیاهو بود رو خوند و بای بای کرد و رفت. من از روزای قبل به این فک بودم که خوب میشه اگه بتونیم یه عسک بگیریم باهاش. خاهر وسطی هم همون روز بهم گف که عایا میشه عسکید. دیه منم گفدم تلاشمو میکنم که بشه. داشتیم که از سالن میرفتیم بیرون به یه پسری که از مراقبا بود گفدم میشه عکسید. پسره قیافه جدی داش ولی ازین عقده ایها نبود. گف برین فلان درب ممکنه شاااید یه درصد بزارن برین پیشش. رفدیم و یه مرتیکه کچله بیخاصیت که اتفاقن قیافه مهربونی هم داش اجازه نداد و گف اصن امکانش نیس  ولی من بازم ناامید نشدم و ایبار از یکی از نیرو حراستیها که دم درب خروج بود پرسیدم و اونم خدا خیرش بده گف برین پارکینگ. با اسانسور برین و طبقه منفی 3 رو بزنین! شایدم منفی 1! همزمان یه خونواده هم که یه پسری با بلوز زرد همراهشون بود از اغا حراستیه مث ما راهنمایی خاستن و من فمیدم اینام میخان بعکسن. از دخدره هم که پرسیدم گف عاره میخایم بعکسیم باهاش. دیه منم به خاهریا گفدم از اینا جدا نشیم تا به نیته پلیدمون برسیم! خیلی خنده دار بود چسپیدیم به اینا و رفتیم تا پایین و دم پارکینگ.

اونجام پسر پیرن زرده از یکی از حراستیا پرسید و اون عقده ای هم گف الان دارن شام میخورن و تا 1ونیم زودتر نمیان پایین. حالا ساعتمون 12 و ربع اینا بود. ولی جلو تر از یه حراستیه مهربون دیه که پرسیدیم گف فک کنم تا نیمساعت شامشو بخوره و بیاد و ماشینشم سفیده شاسی بلنده و اشاره کرد و  گف از همین مسیر هم رد میشه و ممکنه براتون نگه داره  دیه مام وایسییدیم!  من و خاهریا دمه دره پارکینگ بودیم و اون خانواده پسر بلیز زرده هم ده قدم جلوتر. یه نیمساعتی گذشت و یهو خاهرم گف عهههه این نبود رد شد؟!  دیدم ماشینه جلوتر نیگه داش و پسر بلوز زرده داره باهاش میحرفه و ماشینه سواری بود و یکی از بادیگارداش رانندش بود. من دوئیدم رفدم سمت دربی که اسرایی توش نشسه بود ولی نتونستم باهاش بحرفم! ینی یه دخدره ای داشت ابراز محبت و اینا میکرد بهش با هیجانات و اسرایی هم محو همون شده بود و صدای منو اصن نشنید تا بخاد نیگام کنه خب منم روم نمیشد اونجوری جلب توجه کنم! دیگه نمیدونم که چی شد و نشد خلاصه دیدیم به رانندش گف بزن کنار و پیاده شد و یه بیست نفر اینا هجوم بردیم که باهاش بعکسیم. خب شبم بود و همه هم هل میکردن که بعکسن باهاش. دیه منم گوشیمو دادم دسته خاهر بزرگه و گفدم اول از من و خاهری بعکسه بعد جامونو عوض میکنیم. و در اینجا دومین دسته گله عکاسیه بنده رقم خورد (قضیه دفاعو که یادتونه؟!) بعله! اولش که یادم رف چون شبه باس فلاشو روشن کنم! خلاصه اون وسطا من و خاهر وسطی وایسادیم و بزرگه چنتا عکسید و بعد من سریع جامو با خاهر بزرگه که عکاس بود عوض کردم و اینبار من از اونا عکسیدم و اومدیم کنار. بعد این جماعت که عسک میگرفدن من دیدم دوربینشون هی فلاش میزنه و با خودم گفدم کاش منم فلاش دوربینمو روشن میکردم! بعدش عینه خنگا گفدم من که بلدش نیسم!( در حالیکه صبحش بعد صوبت با الف یادم اومد فلاشش کجاشه و قبلنم خودم میدونستم!) خلاصه که عسکا یکم تاریک افتادن و بنظرم با فلاش خیلی خیلی بهتر میشد. ولی مهم نیس با این فکر خودمو اروم کردم که بازم میایم کنسرتشو و بازم فرصت عکس گیری هس. البته عکسام زیاد ضایع نیستن و قابل قبولن! اینم از این

اغا ما رفتیم از تاکسی رانیه برج ماشین بگیریم و برگردیم. یک شب بود. من از کجا باس میدونستم عاخه! چی رو؟ اینکه قراره 50 تومن ازمون بگیره یارو! واااااااااااااااااای. ینی کفم برید! ماشینه ازین 200 ملیون تومن به بالا بود و کولرشم برامون زد و بصورتی شکیل و باکلاس رسیدیم دمه خونه و 50 چوق پیاده شدیم !!! دفه دیگه اون ورا اگه رفتیم باس یه فکری به حال برگشت بکنم!

.

شبش تا دوش بگیرن و دسر ( مخلوط بستنی و کیک و عنبه و موز و توت فرنگی) رو بخوریم و بخابیم شد نزدیک سه و صبح نه پاشدیم و صبونه رو زدیم و رفدیم سپهسالار برا خرید کفش و خرید کردیم و برگشتیم و نهار خورش چاغاله رو زدیم و نیم ساعتی درازیدیم و دوباره حاضر شدیم و رفتیم سمت میدون ولیعصر برا یه سری خرید دیه. شبم زود برشون گردوندم و شامشونو دادم و خودم خسبیدم و اونام یکی یکی دوشاشونو گرفدن و خسبیدن.

صبح پنشمبه هم برا ساعت 10 بلیط اتوبوس داشتن واسه شمال. صبونشونو دادم و اژانس گرفتم و فرستادمشون برن  و چنان ان تایم فرستادمشون که یه ساعت قبل حرکته اتوبوس توی ترمینال بودن  برا اینا که دقیقه نودی هستن و سابقه جا موندن از حرکت رو هم دارن این یه رکورده قابل توجه بود!  خودمم پاشدم و خونه رو دوباره تمیس کردم. عینه بچه ها میمونن خونه کلی کثیف شده بود در عرض دو روز ! تا 12 مشغول بودم و بعدم حمومیدم و نهار خوریدم و یکم خابیدم. خدا رحم کرد 4 و نیم بیداریدم اتومات! چون قرار بود برم خرید خوشمزه جات دیابتی برای پاپی! زنگیدم به فروشگاهه ببینم تا کی هستن که پسره گف پنشمبه ها تا شیش هسیم و جمعه ها هم تعطیلیم. سریع اماده شدم و فشنگی یه ماشین گرفدم و رفدم در عرض ده مین همه سفارشات پاپی رو خریدم و با همون ماشین برگشتم خونه. شش خونه بودم!

لوبیا سبزا رو اب پز کردم که اماده باشه برا امروز و امروزم که 5و نیم صب پاشیدم و نمازیدم و برنج خیسوندم و دوباره خابیدم تا 9 و بعدم صبونه و مایع لوبیا پلو رو درست کردم . فقط مونده دم انداختنش با برنج.

یه ظرف از هر کدوم از خورشت چاغاله و خورش کنگر رو فریز کردم برا مامی + خریدای پاپی + لوبیا پلو برا شام و سحریه خاهریا + یکم خوراکی دیگه قراره عصری براشون ببرم ایستگاه و اونام از اون ور میرسن از شمال و دیه همونجا خدافظی میکنیم تااااا انشالا اواخر خرداد. وفات حضرت علی خاهری هر سال شله زرد میپزه و منم هر سال هر جا باشم خودمو بهش میرسونم برا کمک . خدا بخاد امسالم میرم ولایت برا ده روز اخر ماه رمضون یا حداقل برا همون چند شب قدر.

.

از فردا رمضونه. پارسال به خاطر نیتی که کردم و از خدا چیزی خاستم همه رمضونو روزه گرفتم. درسته سخت بود ولی خیلی حس خوبی برام به همراه داشت. امسالم به نیت درست شدنه کارم و انگیزه گرفتنه دوبارم برا پیش بردنه کارام روزه خواهم گرفت. البته که وظیفمه روزه بگیرم ولی از خدا میخام که تو این موارد دستمو بگیره. بچه ها بیاین تو ساعات سحری و افطاری برای هم دعا کنیم. دعا کنیم که دلامون آروم باشن و اراده تلاشمون بیشتر بشه . دعا کنیم که حالمون خوب باشه و خوب تر بشه. دعا کنیم خدا کمکمون کنه که با سختی هامون راحت تر کنار بیایم و صبر و تحمل و حوصلمون بیشتر بشه. دعا کنیم خدا کمکمون کنه که ادمای بهتری باشیم و راضی یه غم و غصه کسی نشیم خدای نکرده . انرژی مثبت دادن به اطرافیان و شاد کردن دلشون _ در درجه اول اعضای خونوادمون و در درجه بعدی دوستان و اطرافیانمون و در درجه بعدترش حتی غریبه ها! _ خیلی برکت به زندگیه ادم میاره و موجباته ارامش روحی و روانی ادمو فراهم میکنه. دیدم که میگم...خدا کمکمون کنه که این ماه شروعی باشه برا بهتر شدنمون تااا رمضونه سال بعد.

.

دیروز این موقه احساساته منفی بهم هجوم اورده بودد و احساسه پوچی و بیفایدگی و دست و پا چلفتگی و انسانه بد بودن بر من عارض شده بود! نمیدونم چرا این فکرا زیاد به سراغم میان ! ایشالا با شروعه ماه رمضون و به برکته این ماه این حالتها هم در من از بین بره! لازمش اینه که اکتیویتیه بیشتری داشه باشم. من وقتی از خودم ناراضی باشم این حالات بهم دست میده! ایشالا با انرژی بیشتری از این به بعد کارامو انجام میدم تا رضایت از خودم هم بالاتر بره و در کنارش به تفریحات و انرژی مثبت دادن به خونواده و دوستان هم باس فک کنم. راستش چند ماهیه که از دوست جماعت بریدم. منظورم دوستای دنیای واقعیه. احساس میکنم ازم دلخورن. خدا کمکم کنه که بتونم دوباره دلشونو بدست بیارم...خدایا به امیده خودت.....

.

.

بهار نوشت: برا هر کسی ممکنه پیش بیاد عسیسم. از خستگیته ... راسی چه اسمت خوشگله

زهرا نوشت: دیروز پستتو خوندم و برا مادر عزیزت که الان در آرامشه فاتحه هم فرستادم.. خدا مادرتو بیامرزه و همه رفتگان رو