ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

برگشت به پله اول

عنوانو ننوشتم شکست! چون هنوز امیدوارم ک اوضاع روبراه شه. 

سلام . طاعاتتون قبول. همین اوله کاری بگم که جلسه امروز نتیجه مثبتی نداشت. قصه از این قراره ک تو جلسه گروه دو تا از نخاله ها نبودن. و حالا این دو تا نخاله گفتن چرا بدونه ما تصمیم گرفتین !!! در حالیکه پوزیشن خاصی هم در گروه ندارن. چند نفر هستن که همممممه زورشونو دارن میزنن که نذارن من این شغلو بگیرم :/ نمیدونم نفرینشون کنم یا چی! خب اگه بگم عینه خیالم نیس دروغ گفتم ولی همش یاده دعاهای سر نمازم تو دوروزه گذشته میوفتم: به خدا گفتم هر جا که لایقمه رو نصیبم کن. اگه من لیاقته این دانشگاهو ندارم یا اگه حقم نیس اوکی! منو بهش نرسون! 

این دعامو ک یادم میاد اروم میشم. 

از ساعت نه صبح زدم بیرون. قبلش رفتم دره پشته بومو چک کردم که قفلشو عوض نکرده باشن. دیدم نه همونه قفلش و من کلیدشو دارم. تصمیم گرفتم بزنگم ب اقا کولریه و بگم امروز یا فردا بیاد. تا پنشمبه نمیتونم صبر کنم. خلاصه که اشغالا رم گذاشتم و رفتم سمت دان. سر راه دو تا پیشی هامو دیدم و خاسم براشون سوسیس بخرم دیدم کافه بستس! بخاطر ماه رمضون. طفلیا خیلی گشنه بودن. رفتم دان و اول مدیر گروهو دیدم و بعدم رفدم سراغ کارشناس اموزش و گفدش جلسه ساعت ١٢ هس. یهو بالتازارو دیدم و بهم گف هر چی فایل کار کردی عصر ساعت پنج بیار نشونم بده . گفدم اوکی! مجبور شدم برگردم خونه و فایلارو ببرم دان. نزدیک ١١ بود. نشستم تو سایت و بیاد ایام دانشجویی کارامو راست و ریست کردم. چقدم خنک بود و خوش ب حالم شد. طرفای دو رفتم که ببینم جلسه چی شده که خبرشو بالا براتون نوشتم. 

تا ٥ منتظر موندم و بالتازارو دیدم و قضیه رو هم بهش گفتم ( البته ماون بهم گفده بود بکسی نگم که اون دو تا نخاله موش دووندن!) منم نگفتم و فغط گفدم ماون گفده پروندت بررسی نشده بدلیل کمبود وقت! و بهد گفدم من نگرانم و میترسم قضیه صرفا کمبود وقت نبوده و لطفا با رییس دان صوبت کن ببین قضیه چی بوده. اونم اولش گف نه نترس مطمینن وخت نکردن توی جلسه مطرح کنن ولی بعد که اصرار منو دید گف باوشه با رییس میحرفم ببینم چرا مطرح نشده.

پیشه استاد مهربونه هم رفتم و تحلیله اونم این بود که فک نمیکنم گروه تصمیمشو عوض کنه ولی خب کارت با این تفاسیر حسابی به تعویق میوفته( تابستون داره میاد و دان تقریبا تق و لقه :(    ) 

.

خلاصه اینطوریا! دقیقن شش و ده دقیقه بود که اومدم سمت خونه. ملافه و چن تیکه لباس شستم و از تصوره اینکه در ب دره  مملکت غربت بشم اشک افشانی کردم و خودمو شستم و بعد اذان بود که اومدم بیرون و الانم نماز مغربمو خوندم و افطار کردم و میرم عشامم بخونم. نماز ظهر و عصرمم که از دس رف :/ 

.

بعدن نوشت: تولدت دوباره مبارک گردآفرین جونه نوزده ساله... چه سن خوبی :)))) کلی ساله پر از امید و ارزو جلو روته  :))) حسابی بسازشون دختر 


نظرات 4 + ارسال نظر
آفرین پنج‌شنبه 11 خرداد 1396 ساعت 12:42

ســعــے ڪــردنــد مـــا را دفـــن ڪــنــنــد؛ دریـــغ از ایــنــکـــہ مـــا بــذر بــودیــم

چه قشنگ

مرغ آمین سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 12:54

نگران نباش ملی جونم

نگرانم

آفرین سه‌شنبه 9 خرداد 1396 ساعت 01:49

سلام اخه چرا ملی.... چرا همیشه کسایی هستن ک انقد پَستَن و انگار بویی از انسایت نبردن؛ اونقدی ناانسانن ک برایِ دیگرون بد میخوان و حاظر ب دیدنِ موفقیتِ یکی از خودشون بهتر و بالاتر نیستن؛ اونقدی بد و ناپاکَن ک هرکاری از دسشون بر میاد میکنن تا دیگرون ب خواستشون نرسن. خدایا چرا این ب ظاهرْ انسان ها اینقد زیادن و دنیا رو جای زشتی کردن.......
باور نمیکنی ملی با خوندنه تیتر و پست، اونقد دپرس شدم؛ اونقد ناراحت شدم ک خودم حتی متعجب شدم. هنوزم تو خودمم. نمیدونم عمق ناراحت شدن و همدردیم رو چجوری تویِ این کلمه ها بیان کنم ک بتونی حسش کنی. ولی بازم البته ی امیدی اون گوشه موشه ها هست تو دلم ؛ ک این امید ، امیدواره ک اگر این شغل و موقعیت مناسب و ب صلاحِ ملی هست، بش میرسه وگیرش میاد. و همین امید کوچولوئه باعث میشه ک بازم برای موفقیتت و رسیدنِ ب آرزوت دعا کنم(البته اگر لایق باشم و خدا نگاهش بهم باشه و حرفامو بشنوه)
لاکِن آخره پست ک دیدم اسممو بردی و بم تبریکِ دوباره گفتی، لبخند اومد رو لبم و ذوووق زده شدم. ی حسِ خیلی باحالی بهم دست داد؛ اینکه ملی تو پستش از من نوشته و از برایم نوشته و لایق دونسته ک ببخشی از پستش رو از من و خطاب ب من بنویسه وکلا ی حس خاصی(ک این حس رو هم باز نمیتونم با این جمله ها بطور کامل بیانش کنم. ممنونم ازت ابجی بزرگه ی خووووبم
دوستداااااار تُ خانوم کوچولوی نوزده ساله(ک تازه فک میکنه ک الان خیلی بزرگ شده دیگه)

سلام آفرین جون متاسفانه از این ادما کم نیسن و دنیا رو به جای مزخرفی تبدیل کردن. و اصلا هم به این فکر نمیکنن که قراره بمیرن یه روزی! و در نهایت سهمشون از کل این دنیا یه متر زیره خاکه با یه تیکه پارچه!
ببخش ناراحتت کردم آفرین جون و این لطف و بزرگیه تو رو میرسونه که انقدر با شادیام شاد و با ناراحتیام ناراحت میشی ولی من دلم نمیخاد تو ناراحت باشی دوسته خوبم پس همیشه بخند تو دلت صافه و قطعا دعاهات میگیره ....میگم دلت صافه چون مهربونیت از کلماتت بهم منتقل میشه
عزیزم پسته من که قابل تو رو نداره...یه کادوی مجازی بود خواهر کوچولو
معلومه که بزرگ شده! بزرگی که به سن نیس به دل و روح آدماس مرسی ازت

آرمیتا دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت 21:55 http://zigmaweb.com

خیلی وبلاگ جالبی دارید
سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد