ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی خستس!

وااااای نمیدونم چرا اینهمه خستمه...انگار کتکم زده باشن ....کوفتمه!

.

ساعت شیش امتحانه اورالمو هم دادم. اه اه اه ...چه تیچری هم افتاده بود بهمون....عاخه تو امتحانه اورال گرامر میپرسن؟؟؟؟ بی شعووووور  گرامر ها رو که همه رو غلط جواب دادم ولی سوالاته بعدی رو دیدم که تیک درست می زد. اخرشم گفتم میخام پاسخ یکی از سوالای گرامری که پرسیدی رو مجدد بدم و اونم نذاشت و گف اصن یادم نیس چی پرسیدم. دید اصرار میکنم گفت نمیخااااد نگران نباش پاسس شدی....ینی ببینین ملی به چه روزی افتاده که باس خیالش راحت باشه که پاس میشه...این همون ملیه که سه ترم گذشته عینه سه ترم رو تاپ استیودنت شده بود و 15 درصد تخفیف گرفته بود...عب نداره بابا بیخیال...فعلن غصه های بزرگتر هستن که خوردنه اونا در اولویته

.

از موسسه رفتم دانشکده و به یه پیشی مادر + دو تا پیشی کوچولو که داداشن و بهار به دنیا اومده بودن و حسابی هم قد کشیدن + یه پیشیه یالقوزه ریقو که مدل رنگش یه جوریه انگار از این لباس مجلسی ماسکیا پوشیده که یه دونه استین دارن و یه دونه استین ندارن!  غذا دادم. سرجمع چهار تا پیشی امروز دل مرغ خوردن (آیکونه ملی که داره برا شبدر جون بای بای میکنه!)

.

هفت اینا خونه بودم و سر راهم 12 تومن دادم لواشک خریدم بعلاوه پنیر و یه دونه شیرکاکایو (عاخ جون برم بخورمش!) . اومدم خونه و سر راه با مدیر ساختمونه مهربون که از همینجا براش بوس میفرستم در مورد قطعیه تیلیفونم صوبت کردم و بعدم پریدم حموم و یه حمومه فوری کردم و بعدم چای تازه برا ملی دم کردم ! ( آیکونه ملی که داره برا شادی جون و ندا جون بای بای می کنه!) و یه ظرف خوراکی شامل لواشک، خیار ، یه دونه شیرینی کشمشی، یه گاز نون شیرمال و یه دونه شیرینی دیگه که نمیدونم اسمش چیه برا خودم اوردم و نشستم به فیلم دیدن: before midnight

تا نصفش دیدم و باحال بود. من before sunset رو دیده بودم که در واقع سری قبلیه این فیلمه هس. و قشنگ بود داستانش. برا همین دیدنه بی فور میدنایت هم برام جالبه.

.

خستمه و خابم میاد. فردا اول وقت باس برم دان و حداکثر تا نه برگردم خونه و کلید تحلیلا رو دوباره بزنم امید انکه فرجی بشه. عصر اخره وقت هم طرفای هشت باس برم دان دوباره( ماها باس کارت بزنیم ماهی 100 ساعت اینا تا حقوقه چندرغازمون قط نشه)

.

داداشامون تهی و سامی بیگی می فرمان که...دلو بده دلو بده! تو بقلم قرو بده !! برقص به سازه عمو !! کمرو عقب جلو بده! ....بعله اینطوریاس ...خدا نیادار!

یه ملیه ناامید!

یه ملیه ناامید خدمت شماست الان...

سلام! 

صب هشت دان بودم و تا نه و نیم یکم مطالعه کردم و امضاهای وام دوستمو زدم و بعد راه افتادم . بنویسم ک یادم بمونه: با تاکسی های تجریش رفتم! بعد پای پل پیاده شدم و رفدم اون وره خیابون! و ازونجام باز رفدم اون ورتره خیابون!! و با تاکسی رفتم تا رسیدم ب درب مربوطه! ( خو ملی ادرس یابیش ضعیفه و زودیم ادرسا رو یادش میره)  سرجمع از دانشکدمون ی ساعت تو راه بودم تا رسیدم .

یه رب به ١١ رسیدم و ده مین منتظر وایسیدم تا مهمونش بره. خیلی محترمه و انرژی مثبت داره. رفتم تو و بیسکوییت خوشمزه تاروفم کرد و یکی خوردم و توضیحات لازمو دادم وفایلمم دید. همونطور که پیش بینی میکردم مدلم نیاز به اصلاح داره ولی اونم نمیدونست که دقیقن چکار باید کرد و تنها ادوایسی که بهم داد این بود که برو با متغیرهای مدلت بازی بازی کن!  بلکه پسماندات نرمال شن... نمیدونم دیگه. حالام یه چای و شکلات خوردم ک چسبید. میرم تا یه ساعت زبان بخونم بعدش بیام نهار و بعدشم باز زبان تا طرفای ٥ ، و سوپس امتحانمو گند زده و برمیگردم خونه! فدای سرم بابا ، کارام واجب تره. عصر شایس یه فیلم ببینم شایسم بیوفتم رو تحلیلام... بستگی به حالم داره

.

برام دعا کنین دوستام جون  اگه مشکل مدلم حل نشه واقعن نمیدونم چکار باس بکنم، خانوم دکتره میگف تا حالا با اینجور مشکلات روبرو نشدیم! و اگرم شدیم خیلی کم بوده و با کم و زیاد کردن ی سری متغییرها اوکی شده مدلمون. ولی من میگم مگه میشه عاخه؟!؟ ب نظر من که اینجور مواقع جماعت تو داده هاشون دست میبرن، مگه میشه همه چی همیشه گل و بلبل باشه؟!؟ واللا! یا هم اینکه  یا من خیلی بدشانسم یا بقیه خیلی خرشانسن که مدل میزنن و فرتی هم مدلشون اوکی از عاب در میاد! 

خدایا میدونی که تا اینجا نه اهل تقلب بوده نه دو دره بازی و برام مهمه کارم درست و بی عیب باشه پس لطفا کمک کن دیگه... پسماندامو نرمال کن یه جوری  لطفننننن

ذرت های تهرون!

خب ملی امروز تا ساعت یک ، یکی تو سره خودش زد و دو تا تو سر تحلیلاش و بعدم پاشد نهار پخت. یه نصف رونه مرغ و یه دونه گوجه و یه هویچ که پوست کنده و از وسط طولی برشش داده بود و یه نصف پیاز رو گذاشت آبپز شه با ادویه جات. و بعد چهل و پنج دقه یه نصف دونه ذرت رو هم گذاشت کنار همونا و یه ربع بعد نهارش اماده بود.

.

اغا ذرت ابپز شده تو اب مرغ هم خوشمزه بود...امتحانشو پس داد. زین پس میره تو مینی یووو!  

نهار رو خوردم و در کنارش سالاد نیز هم و بعد از سه و نیم خسبیدم تا پنج و از پنج و نیم درسیدم تا نه و نیم اینا. وسط مسطاشم یکم تو تلگرام چرخیدم و اهنگ گوش دادمو و چای تازه دم نوشیدم و اینا!

از طرفای ده تا همی الانم در حال تمیسکاریه خودم بودم و لباس هم شستم! چقد طول میکشه عادم بخاد همه جانبه خودشو تمیس کنه ها! قبل شستنه لباسام شاممو خوردم که یکم کالریه حاصل، صرفه شستشو بشه شامم هم شامل دو ملاقه ته مونده اش پریروز بود و دو لقمه نون بربری. البته عصرونه هم یکم نون شیرمال خوردم و چن تا دونه پسته ! اینجوری ادامه بدم دیگه نحیف تر نمیشم! ولی من میخام بازم سایز کم کنم  ...

.

از دانشگامون وام میدن قرض الحسنه ولی چون مبلغش کمه اصن نمی ارزه برا همین من قراره بگیرم و بدمش به یکی از دوسام که پول لازمه . خودش قراره قسطاشو بده. الان زنگیده بود هماهنگ کنه که فردا بریم برا کارای اداریش. قرار شد بره همه کاراشو بکنه من فقط برم باس امضا!

فردا صب زود طرفای هفت و نیم باس بزنم بیرون از خونه. نهارمم قیمه پلو فریزریه که گذاشتمش تو یخچال که صب با خودم ببرم. طرفای ده هم باس راه بیوفتم سمته اون وره شهر! که بموقع برسم به کناره مشاورم! برا نهار هم برمیگردم دان و همونجا میمونم تا عصر که برم امتحان اوراله زبانمم بدم و یبارکی بعد برگردم خونه. الانم پاشم بخابم که فردا کمبود خاب نداشته باشم.

.

ولی تعطیلیه امروز به من که چسبید...امیدوارم به شماها هم چسبیده باشه ...فعلا تا بعد...گودنایت

قربان 95

سلام و عیدتون مجددن مبارک.

.

عنوانه پست رو که نوشتم یاده کل قوربانه بزی اینا افتادم که یه کلاه اندازه هیکله نحیفم سرم گذاشتن و قزل الای ته یخچالشونو قالبم کردن!!

.

اگه مث من بدبخ نیسین و درس و مشق ندارین و صرفا شاغلین، امروز حتما یه سر برین ی وری دو قدم راه برین مختون باد بخوره. اینجا که هوا خوبه یحتمل اونجام خوبه

.

صبح هشت و رب پاشیدم و نون شیرمال با پنیر و گردو خوردم و چایی که از دیشب تو فلاسک بود نوشیدم! و لوپ لوپمو باز کردم که برسم به کارام. فردا با مشاورم قرار دارم و خدا کنه با حوصله برام وخت بزاره.

.

امروز باس خودمم بشورم! و چن تیکه لباس.

.

خداوندا هممون به یاری ات و توجه ات نیازمندیم...هر روز بیشتر از دیروز ! ...دینگ دینگ! (یادتونه تبلیغه صا ایران رو شونصد سال پیش؟! )

بعدن نوشت: بعضی وختا شعرهایی که دوس دارمو میخام اینجا کپیشون کنم. از وبلاگایی که میخونم یا چیزایی که برام تو تلگرام بروبچ میفرسن. مثلن ببینین تپل خانوم تو وبلاگش این شعرو گذاشته که خعلی غشنگه:

درخت دافعه دارد که سیب می افتد...

وگرنه هیچ سقوطی نشان جاذبه نیست...

الف جونی کیه؟

خب در این پست قراره شما رو با یکی از وقایع زندگیم آشه نا ! کنم. البته واقعه نه به اون معنا ولی خب اشنایی با اقای الف قطعا به معنی اشنایی با یه دوسته فک کنم خوبه ! و همه شما هم دوستای خیلی خوبی (که مطمئنن انگشت شمار هستن) دارین و داستانه اشنایی با هر کدوم از این دوستای انگشت شمار در نوعه خودش وقایع مهمی تو زندگیمون حساب میشن.

.

اذر ماه سال 90 بود که استارت ارتباط من و الف زده شد. من اونموقع ها چند وقتی بود که ارشدمو گرفته بودم و تو یکی از دانشگاه ها تدریس می کردم. اقای الف هم کارمنده ستادی همون دانشگاه بود و هست . از اونجایی که پانسیون ما با دانشگاه خیلی فاصله داشت من مجبور بودم از سرویس کارمندا استفاده کنم و هر روز در گرگ و میش صبحگاهی! ( سرویس اووووله همه ملی رو برمیداشت!!  ) چشمم به جماله اقای الف روشن میشد که یه ده متر بالاتر وایمیساد منتظر سرویس. اتفاقا من اونموقه ها که میدیدمش فکر نمیکردم مجرد باشه و خیلی قیافه اخمویی داشت ! اینو بعدها به خودشم گفتم.

روزی دسته بر قضا جفتمون خواب مونده بودیم و از سرویس هم جا موندیم . تا اون روز هیچ وقت با هم صحبت نکرده بودیم و حتی سلام علیک هم نمیکردیم ولی نگو این الف جونیه مارموز، منو زیر نظر داشته . اون روزی که از سرویس جا موندیم من هی مردد بودم که چکار کنم  ایا برم اژانس بگیرم یا نه و اینا. که دیدم این اقای الف که اونموقه نمیدونسم اسمش الفه! داره میاد سمتم. سلام کرد و اینا و چون شک داشتیم که سرویس واقعا جامون گذاشته باشه یکم همونجا وایسیدیم. اونجا بود که شرو کرد به صحبت و ته امارمو دراورد که کدوم دانشکده کار میکنم و کارم چیه و رشتم چیه و اینا که منم هممه رو گفتم و رشته اونو ازش پرسیدم و کاشف به عمل اومد که رشته های کارشناسیمون تقریبا بهم نزدیکه. بعد این برگشت گف که دوس داره در مقطع ارشد ادامه تحصیل بده و منم گفتم اتفاقا خوبه و اینا و اگر کمکی برا پیدا کردنه منابع و اینا میخای بهم بگو. و در اینجا بود که دیگه رفتیم از آزانسیه روبرو ماشین بگیریم و بریم برسیم به دانشگاه. داخل ماشین دقیقا یادم نمیاد چه اتفاقی افتاد ولی یادمه که گفتم بهش لیست منابع ارشده رشتمونو برات مینویسم و ایمیل میکنم فقط ایمیلتو بهم بده و چون هیچکدوم خودکار نداشتیم من شمارمو بهش دادم تا ایمیلشو برام اس ام اس کنه....اغاااا حالا شما نمیدونین همین یه حرکته من که به همین وقته مبارک قسم عینه واقعیتو نوشتم که خودکار نداشتم رو اقای الف جونی کرده پیرهنه عثمون!!! میگه نههههه تو خودکار قطعن داشتی و با اینکارت خواستی شمارتو بهم بدی هر چی هم قسم و ایه که بابا بوخودا من واقعنی خودکار نداشتم ... تو کتش نمیره که!

.

خلاصه همون روز لیست منابع رو براش نوشتم و ایمیل کردم و تمام. دو سه روز بعد اون ماجرا اقای الف بمن زنگید و احوالپرسی و تعارف تیکه کردن که اگه خواستی جایی بری و اینا بمن بگو بیام ببرمت و اشنا نیستی و شهرو بهت نشون میدم و از این حرفا! اینا رو که گفت من یکم شصتم خبردار شد که یه نقشه هایی تو کلشه ولی بازم به رو خودم نیاوردم و خودمو زدم به کوچه علی چپ ! گفتم لابد میخاد به یه دختری که در شهری غریب تک و تنها زندگی میکنه کمکی کرده باشه در راهه رضایه خدا  ولی به همین ختم نشد و دقیقا دو باره دیگه هم باز تماس گرفت و احوالپرسی و بیا ببرمت خرید و اینا! و من هییییچ عکس العملی نشون نمیدادم در قبال این زنگها یعنی نه تماسی میگرفتم و نه پیامی میدادم... تا اینکه عصره عیده غدیرخم بود فک کنم و یه چهارشنبه ای هم بود اگه اشتبا نکنم که پیامک تبریک عید فرساد و احوالپرسی و ایندفعه یکم پسرخاله تر شد و تو پیامکاش سنم رو هم پرسید و خلاصه در نهایت تونست به هدف خودش برسه ! دیدم این دفعه پنجمیه که میگه ببرم شهرو نشونت بدم دیگه منم قبول کردم! ملی افتاد تو کوزه و اون روز عصر ما رفتیم بیرون و بستنی هم خوردیم! و سه ساعتی تقریبا بیرون بودیم. عاااخی جووونی کجایی که یادت بخیر

.

لب و لوچم خشک شد پاشم یه چایی دم کنم یکم برقصم بعد بیام بقیشو بگم

.

خب کجا بودیم؟ اها : تقریبا هفته ای یکی دوبار بیرون میرفتیم و بعد از شش هفت بار بیرون رفتن من متوجه شدم که الف جونی اون مرد رویاییه سوار بر اسب سپیدی که من همیشه انتظارشو میکشیدم نیست. یعنی یه کارمنده دولتیه معمولی با چندرغاز درامد که نه خونه داره نه ماشین و اهی هم در بساط نداره. فقط سنش بمن میخورد که سه سال ازم بزرگتره! عاخه معمولا پسرایی که میان سمتم حداقل سه چهار سال کوچکترن! و یه خوبیه دیگه هم که داره اینه که خوش تیپه!  خب حالا فک کنم بهتره یکم در مورد نوع ارتباطمون به شما توضیح بدم!

.

راستش ارتباطی که من و الف داریم رو نمیدونم اسمشو چی بزارم! نه این وری هسیم خیلی که بگم دوسته اجتماعی و سوشیال ... و نه اون وری! هسیم خیلی که بخام اسم دوست دختر دوست پسری رو رابطمون بزارم! راستش از همون اول که من دیدم مورده ازدواجی که من میخام نیست نذاشتم و نخاستم که فاز عشقولی بردارم و فقط به در کنارش بودن عادت کردم و خب از اونجایی که ملی هم عادمه و دل داره طبیعیه که یکم هم احساسش درگیر بشه ولی همش به خودم نهیب میزدم که این عادم اونی نیست که تو به دنبالشی و شما دو تا صرفا با همین تا تنهاییه همو پر کنین و این تنهایی رو پر کردن خلاصه میشد در تلفنی صحبت کردن و با هم بیرون رفتن و نه هیچ چیزه دیگری! البته ایشون دو سه باری تعارف زدن که ملی خانوم تشیف بیارین منزل در خدمت باشیم ! ولی ملی زیر بار نرفت و تا این لحظه هم نرفته ....تکبیررر!!!

.

الف میگه من اون اولش به قصد ازدواج باهات اشنا شدم و به نظرم دختر خوب و متینی میومدی و اصلا قصدم این نبود که بین من و تو رابطه غیررسمی ایجاد بشه! ولی شد!

.

الف میگه تو برا من خیلی ارزشمندی و من برات احترام خاصی قایلم و این از اونجایی باید بهت ثابت بشه که هیچ وقت تو رو در منگنه قرار ندادم که روابط خارج از چارچوب(منظورش روابط خاک بر سریه!) با من داشته باشی و هر پسره دیگه ای بود اینهمه سال روابطشو با یه دختری که به درد لای جرز (منظورش از لای جرز باز همون روابطه خاک بر سریه!! ) نمیخوره ادامه نمیداد. البته باید این توضیحو بدم که تو این چند سال روابط ما افت و خیزهایی رو تجربه کرد. مثلا اوایل سال 92 بود و من چند ماهی بود اومده بودم از شهر الف اینا به تهران برا ادامه تحصیلم و الف برگشت و گفت میخاد با یه دختری اشنا بشه! و منم با وجودیکه ته دلم غصم شد ولی بهش گفتم که براش خوشحالم و دیگه تماسامو باهاش قطع کردم تااااااا تقریبا سه ماه بعدش که یک روز ظهر بمن زنگ زد و پشت گوشیه تلفن داشت زار زار گریه میکرد  اولین بار بود که گریه یه مردو اینطوری میشنیدم و باورم نمیشد الف داره این شکلی گریه میکنه! البته فک نکنین برا من داشت گریه میکرد!! تعریف کرد که خاهرش بیماری لاعلاجی گرفته و هی داشت تکرار میکرد که منو حلال کن اگه اذیتت کردم و برا خواهرم دعا کن...و خوب از اینجا به بعد دوباره ارتباط ما شروع شد. ( و خاهر الف چهار ماه بعد این تماس فوت شد...خدا رحمتش کنه)

.

دومین افت و خیز ارتباط ما برمیگرده به پارسال همین موقع ها دقیقا. راستش من از پارسال همین موقعها در مورد الف به نتایجی رسیدم و شما رو هم الان در جریانش قرار می دم:

- اون منو دوست نداره و صرفا همونطور که خودش هم بارها کفته بهم احترام قایله همین!  اون به من به چشم یه کیس خوب برا ازد نگاه میکنه . دختری که در کنارش میتونه با افتخار سرشو بالا بگیره و بگه این زنمه! برا همین این ارتباطو داره ادامه میده. در عین حال هیچ وقت هم به طور مستقیم بهم ابراز علاقه نکرده و عینه عادم نگفته که میخامت برا یه عمر زندگی. چرا؟ چون عادمیه که نمیخاد بره زیر بار مسئولیت! به نظرم میخاد اگر مثلا ده سال دیگه من پشیمون شدم برگرده و بگه خودت خاستی زنم بشی !! خودت گفتی بیا ازد کنیم!!

- اون اگه واقعا منو دوست داشت چرا اینهمه مدت که من از شهرشون زدم بیرون و امدم تهران حتی یک بار بهم سر نزده و یکبار برا دیدنم نیومده؟؟

- پارسال اینموقع ها در تکاپوی گرفتنه خونه بودم و برا اولین بار هم بود که داشتم خونه اجاره می کردم و به هیچ احدی هم تو خونمون نگفته بودم دارم خونه میگیرم چون مخالف بودن! ( یه ماه بعد عقد قرار داد بهشون گفتم یکی یکی !!) به الف گفته بودم ولی دریغ از کوچکترین کمک(منظورم غیرمالیه) که بخاد بهم بکنه . شاید اگر واقعا دوسم داشت پامیشد میومد تهران و حداقل سه روز کنارم بود و من مجبور نبودم تک و تنها پاشم برم تو بنگاه بشینم و یه بنگاهیه گردن کلفت حرفایی بهم بزنه که نتونم جوابشو بدم و از بنگاه که بزنم بیرون تا خوده خابگاه اشکام بریزه از بیکسی و تنهایی و زوره حرفایی که نتونسم جوابشونو بدم 

- من پارسال تابستون پاشدم رفتم شیراز عروسی یکی از دوستانه نزدیکم و قبلشم به الف جونی گفتم که اگه میخای تو هم بیا تا هم دیداری تازه کنیم و هم یکم بگردی... نیومد ... یه ماه بعدش با رفیقش که خارج زندگی میکنه و یه ماهی اومده بود ایران پاشد رفت شیراز مسافرت دقیقا یه هفته بعد از مسافرت شیرازش من خونه رو اجاره کردم ...این یعنی مسافرت با رفیقش براش ارزشمندتر از ملی بوده و این یه واقعیته!!

.

- عاره من تمام موارد بالا و کم لطفی هاشو گذاشتم کنار هم و به این نتیجه رسیدم که این عادم نه تنها کسی نیست که من بخام یه زندگیه مشترک باهاش داشته باشم و حتی انقدر ارزش نداره که بخام ارتباطمو باهاش ادامه بدم. الانم که مینویسمشون بغض دوباره گرفتم و باز نمیدونم چرا ارتباطه نیمه سوشیال نیمه غیرسوشیالمو! باهاش از سر گرفتم! شاید به خاطر اینکه تنهام و بخاطر اینکه اون ادمه ابروداریه و حفظ ابروی منم براش مهمه و اینو بهم ثابت کرده. بگذریم .

.

پارسال ابان اینا بود که قهر و دعوا باهاشو شرو کردم و تمام این چیزایی که گفتم بهتون رو براش بازگو کردم و گفتم که دیگه نمیخام بهش زنگ بزنم (اینم بگم که بعد از اومدن به تهران، هشتاد درصد تماسای تلفنی همیشه از طرف من بوده و اون در صورتی با من تماس میگیره که مثلا من یه هفته ای سر و کلم پیدا نشده باشه!! )

.

عاره بهش گفتم که میخام تنها باشم و من که در تمام مشکلاتم تنهام پس همون بهتر که تنهاییم کامل و جامع باشه!! ...اولش مقاومت میکرد و باهام وارد بحث میشد. حرف اصلیش این بود که میگفت تو خودت برا من چکار کردی ؟!! ( منظورش باز همون امور خاک بر سری بود!) ایا تو به عنوانه یه دختر خاسته های منو براورد کردی که انتظار داری من به عنوان یه مرد  اینطور که میخای در کنارت باشم؟  و من چیزی برا گفتن نداشتم و در نهایت گفتم عاره تو راست میگی پس نتیجه میگیریم که نه من تاحالا دوسته خوبی برا تو بودم و نه تو دوسته خوبی برا من هستی و تمام! بهش گفتم دیگه تماس نمیگیرم و  ازش خاستم دیگه باهام تماس نگیره و تموم شد تاااااااااااااااااااااا عید 95!! البته تو این مدت چند ماه سه چهار باری تماس گرفت که من جوابشو ندادم و هر بار که تماس میگرفت من فقط اشک می ریختم...نمیدونم چرا...شاید بخاطر تنهاییه خودم اشک میریختم یا به این خاطر که چرا یه همچین موردی بایس سر راهه من سبز بشه که این مدلی منو میخاد!!

.

الف شماره خاهره منو داشت و عید امسال به خاهرم زنگید! خاهرم اولش نشناخته بودش ولی بعد که الف خودشو معرفی کرده خاهرم شناختتش و بعد تبریک و اینا گوشی رو داد به  من. بهم گف به گوشیت نزنگیدم که پررو نشی! و در واقع احتمال داده بود که جواب ندم. بهم گفت که با یه دختری به واسطه خاهرش اشنا شده و این خودش دوس نداره ولی خونوادش دارن اصر ار میکنن که دختره رو بگیره و خلاصه در فاز اشنایی با دختره بود. منم براش ارزوی خوشبختی کردم و نمیدونم چرا ولی دلمم باهاش یکم صاف شده بود. یعنی کم لطفی هاش تو ذهنم کم رنگ تر شده بود!

.

تو این مدت تااا همین دو سه هفته پیش شاید دو یا سه بار بهم زنگ زدیم برا احوالپرسی و اونطور که خودش میگفت حتی تا مرحله ازمایش خون هم رفته بودن با دختره ولی نمیدونم سه هفته پیش چی شده بود که بهم زنگید و گفت بهم خورد! سر مهریه بهم خورد! راستش بهش یکم شک کردم و با خودم میگم نکنه از اول هم داستانه این دختره الکی بود...نمیدونمااا شایدم راست بوده الله اعلم! خلاصه که فعلا یالقوز تشیف داره. هااا اون روزی که میگم زنگیده بود بهم برگشت گفت بیام با استادت صوبت کنم که کاراتو زودتر راه بندازه ( اونموقه استادم یه سفر اومده بود ایران) . گفتم مثلا بهش چی میگی؟ برگشت گفت مثلا میگم این دختره ملی میخاد کاراش رو زودتر تموم کنه که ازدواج کنه و بعد همسرش به تبعیت ازش پاشه بیاد تهران! منظورش به خودش بود!! عاره ..اینم مدله خاطرخاهای ملیه  البته در طول سالهای گذشته هم چندین بار هی تیکه این مدلی بهم میپروند که عاره اگه زنم بشی این طوری حالتو میگیرم و اونطوری حالتو میگیرم!  

.

خلاصه که من الف جونی رو مطمئنم یه دوسته خوبه برام...منظورم از دوسته خوب کسیه که از ته دلش پیشرفت و شادیه منو میخاد! وگرنه که هیچ غلطه خاصی برام نکرده!!... ولی متاسفانه اینم مطمئنم که اون منو اونجوری که من ارزوشو دارم دوس نداره ...فک نمیکنم اینده و سرنوشت من و الف جونی با هم گره بخوره...فک نمیکنم!

.

ببخشید که سرتون درد اومد و ببخشید اگر قروقاطی بود...دستم درد گرفت و باسنم نیز هم!