ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یه حفره تو قلبمه

سلام


احساس خلا شدیدی می کنم و یه حس بیچارگی عجیبی بهم دست داده.  به این فکر می کنم که دیگه قرار نیست بهم زنگ بزنه و باهام حرف بزنه....کاش من میمردم . کاش میمردم و این روزها رو نمیدیدم.

راستشو بخوای دیگه این زندگی رو دوست ندارم. علاقه ای به ادامش ندارم و انگیزه ای ندارم. امیدی به اینده ندارم و نمیدونم اصلا چرا زندم؟! کارم هم طوریه که فقط در حال دید زدنه بدبختی ها و مشکلات و خلاها  هستم و هیچ کاری هم از دستم براش برنمیاد.

.

دیروز سر مزار بودم نزدیکه غروب. بهم میگن تنها نرو خلوته و بلایی سرت میاد ولی من برام مهم نیست هیچی. نهایتش اگر مرگه که بهش راضیم. نشسته بودم سر مزارش که یه قمری پر زد و اومد نشست دو متریم. نگام میکرد با کنجکاوی و یکم ترس. دست اخر هم یه مردی اومد و اونم ترسید و پرید رفت.

با خودم گفتم کاش روح مادرم باشه.

گاهی با خودم فکر میکنم همه این خیالات و روح و دعا و نماز و .... الکیه و فقط برا دل خوشیه خودمونه . عمر همونی بود که گذشت و فرصت همونی بود که داشتیم و از دستش دادیم.

یادتونه که اسفند 96 مریض شده بود....یادم باشه برم ببینم ازش چیزی نوشتم یا نه. از همون موقع روند پیری و کهولتش بشدت شتاب گرفت. اونموقع من مرگش رو به چشم دیدم ولی عبرتم نشد. خدا یه فرصت دوباره بهم داده بود که ادم بشم و نشدم.

.

یه دست مانتو شلوار مشکی فاستونی راه راه سفارش دادم که اینترنتی برام بیاد. اینی که تنمه رو از بس شستم رنگ و روش رفت. خستم ...خیلی خسته ...کاش بخوابم و دیگه بیدار نشم

اولین روز دلتنگی

امروز برای اولین بار بعد مرگ مادرم دلم براش تنگ شد. 

انگار چند وقت زیادی باشه که ندیده باشمش

تا حالا احساسم بیشتر پشیمانی و حسرت بود و امروز دلتنگی عجیبی هم بهش اضافه شد.

از روز تشییع که ٢٧ دی بود تا الان هر روز رفتم سر مزارش. تنهایی راحتترم و دل سیر میتونم گریه کنم.

اغلب براش رو گوشیم ربنای شجریان رو میزارم. عاشق ربنای شجریان بود و موقع افطار بارها ازم میخواست که از نو پخشش کنم. منم که سگ اخلاق! دو بار پخش میکردم و دفعه سوم داد میزدم که چه خبره... ده بار ده بار که گوش نمیدن

.

هیچ وقت فکرشو نمیکردم انقدر سخت باشه این شکل از دوری... تو این سه سال چندین بار ب ذهنم خطور کرده بود که اگر مادرم نباشه برا همه بهتره ... با علم به اینکه میدونستم عاشق زندگیه اینجوری فکر میکردم، تا این حد حقیرم من!! الان بابت همه اون فکرها از خودم عوقم میگیره... و شب اخر خیلی بیشتر منو تو اتیشه پشیمانی و حسرت میسوزونه... شب اخر تا صبح که بیدار بودم چندین بار به این نتیجه رسیدم که مادرم نباشه بهتره ... و الان نیست و هیچی بهتر نشده که بدتر شده ... که من بیچاره شدم که من الان بدبخت ترینم :(((((( 

.

دلم براش تنگ شده یه جوره عجیبی ... مث وقتی که دلتنگه کسی هسی و میدونی که قرار نیست هیچ وقت دیگه ببینیش ... حتی از دور حتی برا یه لحظه

مادرم رفت ....

سلام

هفته سیاهی رو پشت سر گذاشتم. شنبه گذشته مادرم با ایست قلبی رفت ....

الان یهو یادم به وبلاگم افتاد....سیاه ترین هفته عمرم بود....سیاه ترین شنبه عمرم بود....

تا عمر دارم یاد نمیبرم شبی که داشت به صبح شنبه میرسید رو...اون شب من تماما بیدار بودم و تمام شب داشتم به این فکر می کردم که اگر مادرم بره راحت میشه و راحت میشیم....من نمیدونم جریان چی بود...ایا من تا این حد انسانیتم رو از دست دادم و شیطان صفت شدم؟؟؟ ایا فرشته مرگ بر من مستولی شده بود و به ذهنم سوار شده بود و این افکار رو در ذهن من زنده می کرد و شعله ورتر می کرد؟؟؟؟ کاش دومی باشه ...کاش شیطان نشده باشم...

.

7 صبح براش اب بردم و دیدم شکمش خیز کرده ولی بازم انگار نه انگار... هیچ کاری نکردم...اماده شدم و رفتم سرکار. به همین راحتی و به همین ریلکسی....نه، افکار منفی شبش  کار فرشته مرگ نبوده! این خوده من بودم که رفتم سره کار بی اینکه حتی به مادرم بگم که بزار بالا سرت دکتر بیارم.

.

بزرگه یک ربع به نه باهاش خدافظی کرده و بهش گفته میره دکتر بیاره ولی مادرم جواب داده که نه ! دکتر رو اگر تا عصر خوب نشدم بیارید. بزرگه هم اصراری نکرده!! رفته یک ساعت بعد برگرده ولی تا 11و نیم طولش داده ... بعد که برگشته خونه با جسد مادرم وسط اشپزخونه مواجه شده.

.

وسطی ساعت نه با مادرم صحبت کرده تلفنی...مادرم با ناله گفته حالش بهتره...اخرین مکالمه مادرم در این دنیا

.

من مقصرم در مرگ مادرم. من دیدم حالش بده و سعی نکردم نجاتش بدم. هیچ سعیی نکردم! هیچی. انگار دستمو گذاشتم رو دستم تا بمیره

کاش سعیمو میکردم و میرفت...

.

طرفای 12 و ده دقیقه شنبه 25 دی ماه 1400 بود که با ناباوری وایساده بودم بالا سره پیکر بی جان مادرم ...مادری که شب قبل چند بار گفتم کاش بره و راحت شه و راحت شیم...من تا این حد نامردم....تا این حد سنگدل و تا این حد شیطان....


سلامی چو بوی خوش آشنایی

سلام بچه ها

امیدوارم حالتون خوب باشه

چنننننددد وقته که ننوشتم اینجا ...دلم برا وبلاگ و برا خوندن پیامای شما تنگ شده بود

گفتم بیام چن خطی بنویسم... حال و احوال جسمیم خوبه شکر...بدیش اینه که چاق شدم دوباره !! و عینه چی تنقلات میخورم و نون و برنج و غذا....نمیدونم دوباره کی قراره اراده کنم و دوباره رژیم بگیرم...ازین نظر از خودم راضی نیسم! از نظر شکل ظاهری منظورمه...صورتمم جوش جوشی شده اساسی و کلی پوستم خراب شده...خلاصه ملی تون از نظر ظاهری خیلی وضعش ناجوره ...

.....................

از بابت کار و بار این اواخر ...دقیقتر بگم از اردیبهشت به این ور یکم ارتقا پیدا کردم از نظر سازمانی گوش شیطون کر!!! و هر روز دارم تجارب جدیدی در این حوزه کسب می کنم...البته اون اولاش بیشتر شوک میشدم و الان دیگه عادت کردم به تجارب! 

حسابی سرم شلوغ شده و به قدری کار روی سرم ریخته که خدا بدونه...یه ماه پیشم یه کار دیگه بهم دادن که البته در حد کارشناسیه ولی ردش نکردم....هر چی بهم عافر میشه رو میپذیرم تا ببینم کی قراره زیره این همه کار له بشم.

...................

انقدر بزرگه زیر گوشم خوند تا از اوایل تابسون رفتم دو سه جلسه اموزش رانندگی....میدونین که گواهینامه دارم منتها هیچ وخت رانندگی نکردم. دیه دو ماه اینام هر روز با بزرگه میرفتیم سر کار و مسیرها رو من میروندم و اون مینشست بغل دستم. تا بالاخره چن روزی هم روزای تعطیل اوله صبح ها خودم تنها رفتم و بالاخره ماشین ورداشتم برا سره کار بصورت مستقل! الان دیه با ماشین میرم و میام!  این پیشرفتمم مدیونه بزرگه هسدم.

...................

دیگه از اتفاقات بگم که اخیرا یه دوسته جدید پیدا کردم که امیدوارم عاقبتش به خیر ختم بشه...دوسته کاریه ...شاید منجر به پیشرفته بیشترم بشه....شایدم با کله بخورم زمین.

....................

الف سره جای خودشه و هی می گه بیا زنم شو!! منم بش میگم پاشو بیا ولایته ما! بعدن ترش با خودم فک میکنم که نکنه من برم زنه این بشم و بعدش فک و فامیلش رو نشه از ولایته ما و در واقع خونه ما جم کرد؟!!! من حوصله مهمون بازی ندارمااااا گفته باشم....خلاصه فعلا بین ما همه چی مث روزه اول سره جای خودشه و چیزی عوض نشده! 

...................

شماها چطورین؟ احوالتون خوبه؟ واکسناتونه زدین؟

سال 1400 ...ان شاالله به یاری خدا مبارک خواهد بود

سلام بروبچز

خوبید خوشید؟

امروز اولین روز کاریه سال 1400 هست و بنده بعد از شیش هفت ماه دوباره پیاده تشیف اوردم سر کار و از فردام قراره همین مدلی ادامه بدم. بد عادت شده بودم و همش با بزرگه میومدم چندین ماه گذشته رو

.

عیدتون خیلی مبارک و امیدوارم بهترین روزها و لحظه ها در انتظارتون باشه. اول از همه براتون سلامتی می خوام و بعدش شادی از ته دل...حس خوشبختی ...هیچی جای این سه رو نمیگیره هیچ چی. براتون همینا رو می خوام.

نهم اسفند اخرین پست سال قبل بود و من در حالیکه عینه اسب داشتم پیتیکو پیتیکو می کردم تا اخره اسفند به پیتیکوم ادامه دادم! مراسم رونمایی از کتابمون به بهترین شکل و ابرومندانه ترین شکل ممکن پیش رفت. بعدش ماراتونه کارای اخر سال و خونه تکونیه دو تا خونه! ینی پدرم رسمن دراومد و اومد جلوی چشمام.  طفلک بزرگه خیلی فشار بهش اومد چون سه روز قبل من شروع کرد و من نتونستم اون سه روز کمکش کنم چون بشدت مشغوله ادیت نهایی کتاب و برخی کارای اداریم بودم.

ولی تقریبا از اخرین سه شنبه سال تااااااا سال تحویل عینه چی کار کردم. ینی سفره هفت سین رو امسال چنان با عجله و حواس پرتی چیدم که تخم مرغ ابپز که رو گاز بود رو یادم رف رنگ کنم بیارم سر سفره! بزرگه برای اولین بار در تاریخ عمرش توی حموم سال رو تحویل کرد طفلی. حداقل نکردم براش تو بشقاب یه هفت سینه کوچولو ببرم!

.

بعد سال تحویل بلافاصله شرو کردم به بسته بندی عیدی کوچولوهایی که برا پرسنل شیفت در بیمارستان تهیه کرده بودم و به کمک خواهرا در دو ساعت انجام شد. کارت پستالای چوبی بودن که به امضای ف.ر.م.ا.ن.د.ا.ر رسونده بودم که در واقع رییسه من محسوب میشه .

ساعت چهار نهار خوردیم و من به زور تونستم تاکسی تلفنی گیر بیارم و خودمو برسونم ف.ر.م.ان.د.ا.ر.ی و از اونجا با  هیات همراهشون رفتیم سه تا بیمارستان و دو تا پایگاه اورژانس و یه مرکز نگهداری از بیماران روانی.

نه شب اینا بود برگشتم خونه. خسته و خراب. دوشی گرفتم و بعدم خواب

فرداش به قدری فشار بهم اومده بود که یهووووووووووووو در حالیکه رو تخت بودم خاله پری اومد ...یهو هاااااا.... هیچ وخت اینطوری نشده بودم.

.

دیگه سه روز اول رو تقریبا فقط خواب و استراحت مطلق بودم و اشپزی هم با وسطی بود و سه روز بعدیش هم یکم از کارای عقب افتادم انجام دادم که بقیشم مونده و باید سریع دس به کار بشم.

.

راسی یه ابلاغ مشاور هم بهم دادن :) از طرف اقای ف.ر.م.ا.ن.د.ا.ر....از جهاتی به نفعمه و از جهاتی هم با فعالتر شدنه کرم های اندرونی برخی حسودان و عنودان کارم سخت تر می شه! به دعای خیرتون محتاجم که سربلند بیرون بیام از پس این مسئولیت.

.

بچه ها اول سال رو خداییش دعاتون کردم . به یادتون بودم. گفتم دوستای مجازی وبلاگیم...شمام منو دعا میکنید؟ اولای بهاره دیگه

برم برسم به کارام :))