ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

اوله صفر

سلام امروز روز اول صفره!

صب که از خونه زدم بیرون و رفتم سر کوچه و دیدم خپل زیره ماشینه. از دور نشناختمش ولی منو که دید از زیر ماشین اومد بیرون و دیدم با زور داره راه میره و حالش خیلی خرابه :((( اصلا نای راه رفتن نداشت. از دهنشم اب اویزون بود. دیه برگشتم خونه که یه سبد بردارم. سبد اوردم و طفلی منو که دید باز اومد بیرون از زیر ماشین. در سبدو باز کردم و خیلی راحت رفت تو سبد...اصلا نا نداشت بچم :((( زنگیدم  دکتر دامپزشک و گف ما یازده باز میکنیم کلینیک رو . بعدش گف بزار به همکارم بزنگم و اگه شد بره وا کنه کلینیکو. دیه بهم چن دقه بعدش خبر داد که همکارم تا یه ربع دیه میرسه و منم یه اجانس گرفدم و گربه بدبختو بردمش کلینیک.

امیدوارم حالش خوب بشه :( هاپویی که امداد کرده بودیم رو گفدم مرد؟ خدا کنه این نمیره دیه و بتونه طاقت بیاره. گاهی به دکترا شک میکنم و میگم نکنه بهش خوب نرسن :( زبون بستس دیه نمیتونه که حرف بزنه و بگه چکارش می کنن...خدایا خوب شه. عصری میرم بهش سر میزنم...

.

بدو بدو دارم کارامو  انجام میدم. از تبریز زنگولیدن که دوباره دعوتنامه برفس...ماشین هم برفس !!!!  خاک بر سرا! با اون ریختشون...حالا خوبه خودشون هم خودشونو دعوت کردن ورنه من چکار به اینا دارم! داشتم کارمو پیش میبردم و میبرم. منتها چون اینا با طرفه ما که اون وره ابه ارتباط دارن میترسیم که کارخرابی کنن و علی رغمه اینکه داریم زحمت میکشیم ولی نزارن که ما به اهداف پروژمون برسیم. برا همین مجبوریم باهاشون کنار بیایم و به سازشون برقصیم.

.

فردا جلسه اول سال تحصیلیه...امیدوارم خوب باشه.

چند جایی که باید بزنگم برا هماهنگی کارمو یادداشت کردم که یادم نره.

تا دو هم یه جلسه ای هست  و خدا کنه بعدش بتونم یه سر برم شهرداری...باس با یکی صوبت کنم اونجا.

.

الانم از مهمونیه ناهاره دکتر "ر" میام. به مناسبت پست جدیدش همکارا رو ناهار مهمون کرده بود. خوش بحالشون دیه...هی پست عوض میکنن!

کباب بود جاتون خالی. سعی کردم نون کم بخورم. ولی خب همونیم که خوردم خیلی چرب بود.

.

پاییزه... دوس داشتم کیک سیب و دارچین میپختم....کیک انار می پختم. پسته میخریدم و خلال میکردم ... رب میپختم....ترشی درست می کردم.... در درون من یه کوکب خانوم نهفته هس که عاشق این کاراس کاش شرایط زندگی طوری بود که میشد ادم به علایقش هم برسه. الان انقدر اعصابم بابته کارای مختلف مشوشه که حتی اگه بخام کیک هم بپزم بهم نمیچسبه و با استرس میپزمش!

.

همه اون کارایی که بالا گفتم تو یه خونه ای که به سلیقه خودم چیده باشمش.... حسرتی که از بچگی شاید نه ده سالگی باهامه تا خوده الان که 37 سالمه عب نداره بذار بینیم تا کی می خواد این حسرت باهام بیاد...

.

منظورم از خونه ای که به سلیقه خودم چیده باشم قطعا خونه شوهر نیس...ملی رو که میشناسین؟؟؟!

.

همین دیه...بزارم برم...همین الان دلم بافتنی هم خواست هر چند که تا حالا امتحانش نکردم....چه پاییز قشنگه نه؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد