ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

پاییز 98

سلامون علیکم

خب ...چطورین؟ با پاییز چطورین؟ یادمه دقیقن اولین روز پاییز من وزارتخونه بودم برا اون جلسه هه. برایندش رو بخام بگم جلسه خوبی بود و از اون روز به بعد رییس میونش باهام بهتر شده. ینی احساس می کنم بهتر شده! شایدم تلقینه خودمه.

ولی از چن روز قبلش یعنی طرفای 28 شهریور اینا من حس پاییز بهم دس داده بود و یه حس استرس توام با غم اومده بود سراغم. یکمیشم بدلیله این بود که هوا دیگه سرد شده بود و مثلا بعد از ظهر جمعه که می خوابم مجبور بودم یه چی بکشم روم!

.

جمعه با اتوبوس رفتم تهران و شب تا صبح فقط خواب بودم البته بگم که هر یک و نیمساعت یکبار از خواب می پریدم و پوزیشنمو عوض میکردم. ینی ناخوداگاه انگار که کوکم کرده باشن بیدار میشدم. اصن ورودی تهران و اینا رو ندیدم و وقتی اساسی بیدار شدم که داشتیم وارد ترمینال آزادی میشدیم! رفدم هتل و تا اتاقو بهم بدن و یه صبونه بخورم شد نه که تو اتاقه بالتازار بودم. نشستیم تا هشت شب !  نهار هم بهم زرشک پلو با مرغ داد. هشت شب اومدم و واقعنی نا نداشتم ! یه دوش گرفدم و خابیدم تا جایی که یادمه چون قرار بود هفت صب دوباره دان باشم. صبحش بلند شدم و هفت و ربع اینا بود که دان بودم. یه کله باز کار کردیم تا 11 که قرار بود بره یه جلسه ای. رفت و من دو ساعتی وقت داشتم که رو پاورهای جلسه فردام کار کنم. یک بود که هوس کردم برم کافه و پاستا بخورم! پاشدم رفدم و نگو از اون ورم بالی بخاطره من زود پاشده از جلسه و تا دو که من برگردم منتظره من بود! دیه نشستیم دوباره رو کتاب و طرفای هشت اینا بود که هتل بودم چون یه ساعتی هم طول کشید یه سری پرینت بگیرم از کافی نته پایینه هتل. بعدش یه حمومه حسابی کردم و نشستم رو پاورام . طرفای نه تا ده و نیم اینا یکم خوابیدم چون واقعنی کمبود خاب داشتم و ده و نیم باز کار کردم تا نزدیکای دو شب و خابیدم. صبحش ده جلسه داشتیم و دیدم هر جور حساب کنم نمیتونم صبح جم و جور کنم و  اتاقو تحویل بدم . شش بیداریدم و یکم دیه رو پاورام کار کردم و هفت و نیم اینا پاشدم اماده شدم و رفدم پایین صبونه. یکم مهر بود و استرس داشتم ترافیک اینا باشه و دیر برسم. رسپشن رو گفتم برام اجانس بگیرن ولی خب گفتن بهتره بری اون وره خیابون و دربست کنی چون ماشین بخاد از اجانس بیاد تا اینجا هم کلی طول میکشه. صبونه رو زدم و از هتل اومدم بیرون و یه ماشین دربست کردم و در نهایت نه و نیم وزارت بودم!

.

در کل جلسه خوبی بود همونطور که گفتم و قرار شد حمایتمون کنن. و اینکه گفدن اگه یه مصوبه از شهرستانتون بفرسین برا وزیر تا بیس روز دیه عالی میشه که اونم ایشالا اول هفته بعد ارسال میشه و مقدماتشو انجام دادم.

بعدش از وزارت زدم بیرون و دوباره خاستم بالی رو ببینم و یه سر رفتم هتل و وسایل رو جم کردم و اتاقو تحویل دادم و چمدونمم گذاشتم همونجا تو هتل بمونه طبق معمول و رفدم پیشه بالی. رییس دانم رفدم دیدم و در مورد موضوعه تاسیس کارشناسیه رشته که با معضل برخورد کرده هم باهاش صوبت کردم. بعدشم از دان زدم بیرون و رفدم سمته کافه پرسه...کافه گربه ها! تو چارراه  و لیعصره. اونجام یه چیه چربی سفارش دادم که بعدش پشیمان گشتم. نصفشو دادم به خورده گربه های اطرافه کافه! اسمش ژام لیر بود و خعلی چرب بود. اشتبا کردم خلاصه!

.

دیه بعدش طرفای 5 اینا بود راه افتادم پیاده سمت انقلاب و برا وسطی چنتا کتاب تست خریدم و برا مامی یه دفتر یادداشت و سریع برگشتم هتل و وسایل رو برداشتم و یه جیشم رفدم  و برام اجانس گرفدن و همین که رسیدم ایسگا راه اهن دیدم اعلام شده و پریدم تو قطار و با یه  کوپه خالیه خالی مواجهیدم! خعلی حال میده میری میبینی هیشکی نیس. یکم تو نت چرخ زدم و تو کرج چشمتون روز بد نبینه دو تا خانوم با دو تا ولوله وارد شدن! ولی خب من انقدر خسته بودم که نیمساعت بعدش رفدم بالا درازیدم و خوابم برد تا خوده صب!

.

صب طفلی بزرگه اومد سراغم و دیه اون روز رو مرخصی موندم. (یادم افتاد نگرفتم مرخصی و برم بگیرم) دیه حموم رفدم و اینا و بشدت خسته بودم و خابیدم تا 3 و نیم که بزرگه اومد و ناهاره وسطی پز خوردیم . بعدشو یادم نمیاد! ولی میدونم که استرس داشتم حسابی! بابته کارایی که وزارتخونه ازم خواسته بودن و هنوز هم انجامشون ندادم!

از چارشنبه هفته گذشته تا الانم تا میتونستم کارامو پیش بردم و فقط جمعه رو نمیدونم چم بود بشدت چشم درد داشتم (البته میدونم چرا از بس که اینستا چرخیدم سه شمبه رو!!) و البته خیلی خوابم میومد و صب هشت و نیم که بیدار شدم 11 دوباره خوابیدم تا یک و نیم و 5 دوباره خوابیدم تا نه شب! بعدشم پاشدم حموم گرفتم و دوباره 12 شب خابیدم.

.

کلاس روز سه شمبه رو هم دانشجوها عصرش پیام دادن که نیان! منم از خدا خواسته قبول کرده بودم و قرار بر این شده که هفته بعدش (ینی پس فردا) دو جلسه پشت سر هم داشته باشیم. اماده ام پارسال هم داشتم این درسو! روش تحقیقه دیه! اون یکی درسه یک واحدیمم از وسطای ترم شرو میشه. براش از بالتازار کتاب گرفتم یه دونه.

.

این هفته 5 شنبه باز یه جلسه مهم داریم همینجا و از تبریز قراره بیان. خدا بخیر بگذرونه. مهمه نتیجش. یه سری کارا دارم که قبلش باید انجام بدم:

- یه سری فرم پر کنم که مرتبطه با جلسه!

- کلاس سه شمبه رو یکم اماده بشم

- دو تا از مسئولا رو برم ببینم که یه ماهه دارم دمبالشون میدوئم و نمیتونم بگیرمشون!

- سه تا طرح بنر طراحی کنم!

- دو تا پیش نویس نامه خیلی مهم تدوین کنم

- سه تا پیش نویس نامه نه چندان مهم تدوین کنم!

- یه مطلب 700 کلمه ای بنویسم برا یه روزنامه ای

.


تازه از جمعه تا دوشنبه هم یه برنامه فشرده دارم برا یه پروژه فیلمبرداری( یادم نی گفته بودم نقشه مصاحبه کننده رو برا یه مستندی که با ضرب و زور من داره ساخته میشه و پولشم قراره دانشکده بده - قرررررررررراررررررره بده و امیدوارم زیرش نزنن-  ایفا میکنم؟!! ) البته فقط نقش مصاحبه کننده رو ندارم و طراحی سوالاتش و هماهنگی با 12 نفری که ازشون مصاحبه گرفته یا خواهیم گرفت و هماهنگی با بروبچ فیلمبردار هم باهامه! به همه اینا اضافه کنید ناز رییس رو کشیدن رو بابت اینکه قراره پول رو بده و استرسه تحویله وسایله واحد سمعی بصری رو که نزدیکه 100 ملیون قیمتشونه!!!

.

بعله!

.

خلاصه که خعلی به دعاهاتون محتاجم...هنوزم خبری از اون پوزیشنه که براش اپلای کردم نشده :( 

امسال وخت میکنم ترشی بگیرم؟؟؟ بعید میدونم  :(

برام دعا کنین یه عالم....منم براتون قلب میفرسم و انرژی مثبت


نظرات 4 + ارسال نظر
گندم پنج‌شنبه 11 مهر 1398 ساعت 12:26 http://40week.blogfa.com

برو جلو می تونی
از پیشی چه خبر؟
موفق باشی

ممنونم
پریروز بهش سر زدم...بدک نبود ولی هنوز غش کردس و حال نداره و چیزی هم نمیخوره...با سرم زنده مونده

آفرین دوشنبه 8 مهر 1398 ساعت 13:15

سلووووممم
خوووفم میسی قوبونت.. ت خوووفی؟
پاییز؟ : پادشاه فصل‌ها پاییز پاییز هم ی حس غم‌گنانه و دلتنگی‌گونه و دل‌گرفتگی‌گونه داره و هم ی حس شاعرونه و عاشقونه و احساسی.... و با وجود تموم این حس ها،،، من عااااشق پاییزم.. عشق میکنم باش

خب خب خوشال شدم ازینکه جلسه‌ت خوب و امیدبخش بوده..
و خوشالم ازین قدری حس‌رضایت و اکتیو شدنی ک درونت احساس کردم
بروی چـــــــــــــــــشـــــــم.... مث همیشه برات دعاها و ارزوهای خوب خوب میکنم و کوله‌باری از انرژی مثبت رو ب سمتت حواله میکنم ؛ باشد ک پیروز و رستگار شوی
منم قلب و انرژی مثبت ت رو دریافت کردم عزیزم؛ حس خوبش ب جونم نشست
لبخند یادت نره‌آ دوسی جونم (هر شش ساعت ۲ عدد)
حسابی پرچونگی کردم...ببخشیندا
بوج بوج... بااااای تا هاااااای

چه کامنت پر و پیمون و پر انرژی ای ...مرسی ازت خب پس پاییزت حسابی طلایی باشه افرین جون و امیدوارم بهترین پاییزه عمرتو امسال تجربه کنی خیلی هم خوب کردی و کلی بهم انرژی + دادی

زهرآ یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 17:57 http://asemanvaeshgh.blogsky.com

سلام دکتر جون خوبی؟ منو یادته
هزار ماشالا به اکتیوی و فعالیت هاااات
کلی خوشحال میشم که کارای مهمی توی دستته. ما چندین سال از تلاش های روز و شبت باخبریم و خدا را شکر که داری قدمهای مثبتی برمیداری

سلام زهرا جون...مگه میشه یادم بره اولین دوستای وبلاگیمو قوربونت ولی میدونی پیر شدم انگار!! هر چی میدوئم نمیرسم ب کارام برام دعا کن ...منم جدی جدی گاهی ناخوداگاه تو دعاهام دقیقا تو یادم میوفتی...و ازت یاد میکنم

ارمان یکشنبه 7 مهر 1398 ساعت 17:10 http://Khiyaanat.blogsky.com

وختی نوشته هاتو میخونم یا ترافیک کاری زمان دفاع دکتریم میوفتم
هرچند فشرده و پر استرس بود اما حالا که فک میکنم بهش شیرینه برام
تا یادم نرفته بپرسم رشتت چیه؟

برای من هیچی شیرین تر از خاطرات روزا و ماه های قبل دفاعم نیس...یه دوره سخت و پر از امید به اینده شغلی خوبی که متاسفانه بعد از دفاعم در هم شکست...ولی خب الان دارم ترمیمش میکنم.
من از رشته های وزارت بهداشتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد