ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

پست در حالته بین مرگ و زندگی

گشنم نیستا ولی یه حالیم! ینی گرسنگی اذیتم اصلا نمیکنه. خواب و بی انرژی بودن بیشتر باعث اذیتم میشه. الانم مجبورم منتظر تا بزرگه بیاد دمبالم. سرعت نت گوشیم کم شده و میخام ببرم فیلترمو نشونه فیلتر فروش بدم ببینم مشکل از فیلتره یا نه کلا سرعت نت رو دوباره روش افتابه گرفتن!

.

اوضاعه بد و قاراشمیشیه تو سازمان. هیچی سره جاش نیست! کارای عجیب غریب و انتصابات عجیب غریب تر که از چن ماه پیش شرو شده و .... روابط پایدار نیس! همه دنباله زیر اب زنی هستن به شدت و به طرز مشمئز کننده ای همه به دنباله پست و مقامن.

از همینجا خدا رو شاکرم که من از اوناش نیستم! از پست و مقام بدم نمیاد ولی دیگه بیشرف بازی در نمیارم به خاطرش!

.

دیشب قبل افطار از 5 تا 7 غش کردم ! قرار بود یه ساعت بخابم که شد دو ساعت! زودی پاشدم کتری رو گذاشتم و حلیم و سوپ رو گذاشتم گرم بشه و از اون ورم بزرگه اومد و خلاصه 7 و ربع بود سفره افطار پهن بود و اذان رو هم ده مین قبلش زده بودن که وایسادیم نمازامونوبه امام جماعتیه ملی  خوندیم!! و بعد افطار کردیم.

قبل افطار نماز میخونم چون هم احساس میکنم ثوابش بیشتره و هم اینکه بعد افطار سرمم ببرن نمیتونم پاشم به نماز! لش میکنم فقط.

.

البته دیروز بعد افطار جلو خودمو بزور گرفتم و لش نکردم و کوکو سیب زمینی درست کردم برا سحر و سبزیجاتی که خریده بودم رو شستم و ظرفای افطار رو شستم. طرفای 12 هم خابیدم رو مبل و نشد برم حموم! یه هفتس نرفته بودم حموم و انگیزه ای هم نداشتم! البته بدنمو میشورم هر روز  ولی موهام چسبیده بود به کلم! اخرین بار شمبه حمومه حسابی کرده بودم!

.

صب ده مین به 4 پاشدم و سحری رو محیا کردم و خوردیم و یه راست رفتم حموم. بعدشم خاک تو سرم نماز نخوندم و گرفتم خابیدم تا 7  سی و بعد هم سریع اماده شدم و اومدم سر کار. ماشین نیاوردم که امروز کمی پیاده روی کنم 

با بچه ها کاراموزی داشتیم که بردم تحویلشون دادم مرکز بهداشت و برگشتم. بعدشم یه جلسه غیر رسمی تو یکی از این انجمنها و پیاده برگشتم تا ستاد دوباره. بعدشم واقعا کار خاصی نکردم فقط جوابه یه نامه رو دادم و با همکارم یه صوبتی کردیم و البته یه ارباب رجوع پرچونه هم داشتم که باعث شد نتونم برم نماز جماعت. نمازا ی ظهر و عصر رو سعی میکنم تو اداره با جماعت بخونم. از وختی مامانم مرده این کارو میکنم. یه دو رکعت هم میزنم تنگ نمازام هدیه به روحش. جماعن می خونم که این هدیه اول وقت بهش برسه و با جماعت انرژیش بیشتر میشه. امیدوارم به دستش برسه و اگاه بشه از این هدیه م.

الانم دیگه جون ندارم دوباره پیاده گز کنم برا همین به بزرگه گفتم بیاد دمبالم که اونم فعلا کاشتتم!

.

جالبه طول روز اب نمیخورم ولی گلاب به روتون دو ساعت یه بار باس برم دشوری! الانم باس برم!

.

فردا وسطی از مسافرت شمال برمیگرده و من اصلا از این بابت خوشال نیستم. دوس دارم تنهاییمو

.

طفلی کیومرث پوراحمدم که مرد. مرگ خودخواسته... خدا رحمتش کنه چقدر لذت بردیم از قصه های مجید....امیدوارم الان حالش خوب باشه  و روحش اروم شده باشه.

.

خوب دیگه پاشم برم. ها راستی اینم بگم. سیزده بدر رفتم تنهایی بیرون که سبزه هامو به اب بدم. نشستم تو ماشین گره زدمشون و شماهارم گره زدم گفتم شادی دل و خوشبختیه دوستای مجازیه وبلاگیم خلاصه که من انرژی مثبتمو فرستادم اینجوری براتون.

شمام منو تو این ماه دعا کنید دیگه خوب؟ افرین

خدافظ


از فردا رمضونه!

سلام

گشنه و تشنه نشستم پشت میزم تو محل کار ! روزه نیستم و فردا اولین روزه رمضانه برا من ولی خب گشنمه چون هیچی که نمیشه خورد! از صب فقط یه بار رفتم دسشویی یکم اب خوردم!

.

عرضم به حضورتون که دو تا اقا پیداشون شده که میخان با من بریزن رو هم! نمیدونم نیتشون ازدواج هست یا نه. البته یکیشون مستقیم ازم پرسید که ایا برا ازدواج برام مهمه طرفم هم رشتم باشه یا نه! اون یکی (که از همکارای قدیمیمه) صرفا گفته هر چن وقت باهم تبادل نظر داشته باشیم!

اولش فک کردم منظورش از تبادل نظر عمی و ایناس. بعدن که پیام داد دیدم نه میخاد ارتباط شروع کنه!

.

هیچ کدومو ظاهرشونو نمیپسندم. حتی بدم هم میاد. به نظره من مرد باید قدش بلند و یکمم جون دار باشه! اینا هر دوشون نصفه منن! و این در حالیه که من خودمم نصفه هستم! خلاصه که جالبه که هر دوشون یه شکلن!  تا حالا طرفه این تریپی نداشتم!  خداییش ظاهر مهمه ها!

حالا نه که من خودمم مالی باشم ولی این دو تا دیگه خیلی ضایعن! ینی از نظره من ضایعن! نون نخوردن انگار!

.

اونی که مستقیم تر صوبته ازدواج رو کرد رو اسمشو میزاریم موخی! اینو میخام زودتر تکلیفشو روشن کنم. الف میگه جوابشو نده بزار خودش بفهمه بزاره بره ولی خب من اینجوری دوس ندارم. متمدنانه نیست. مستقیم باهاش می حرفم و بهش میگم که شرایطش مناسب من نیست. نه؟

.

اون همکار قدیمی رو فعلا کاری باهاش ندارم چون هنو چیزی نگفته که! بزار ببینم تبادل نظراتش تا کجا می خاد ادامه پیدا کنه.

.

این چند روز عید هم خوب بود بد نبود. دیدنه شکوفه های حیاط مامانم خوشحالم میکنه. بعضی شاخه هاش شکوفه دادن برخی هنو نه! بیچاره درختا تکلیفشون با خودشون معلوم نی. دو روز اول عید خوب اشپزی کردم ولی بعدش نه! حس و حالشو نداشتم. امروز ولی عصر باید اشپزی کنم. الان که برم خونه کمی خرید میکنم. عصری غذا می پزم برا سحرم.

وسطی هنو خونه پدریه و بزرگه هم از اول عید خونه خودش بود و امروز میاد پیش من.

وسطی قراره بره شمال از دهم. میره مهمونه خالم. من نمیرم حوصلشو ندارم. مطمئنم باهاش ابم تو یه جوب نمیره و اعصابم خراب میشه فقط. ترجیحم مسافرته تنهاییه.

.

میخام برا افطاره بزرگه کمی سوپ درست کنم. فرنی هم براش میپزم. برا سحر هم مرغ میپزم با کته.

.

فردا افطار دختر عموم دعوتمون کرده. شوهرش پارسال فوت کرد و در واقع احسان داده به نیت شوهرش. خاهرا که میرن منم بستگی به حالم داره. یحتمل برم.

.

امروز طرفای 11 زدم از اداره بیرون و رفتم کفش خریدم. برا اولین بار ازین کتونیها. البته کتونی نیستا. مدلش کتونیه ولی چرمه. خیلی راحت و خوبه و برا پیاده روی عالیه. در راستای خود مراقبتی از پاهام و کمرم  این مدلی خریدم. میخام از این به بعد پیاده روی کنم. این دو روز رو هم پیاده رفت و امد کردم.

.

ملت دارن میرن خونه هاشون. کمی خلوت بشه منم پاشم برم. ساعته کاریه من 5و نیمه ولی نمیمونم تا اون ساعت. مرخصی ساعتی برام حساب میشه.

.

اگر روزه می گیرید نماز روزه هاتون قبول و منم دعا کنید. اگرم نمیگیرید باز دعا کنیم همو. دعا خوبه :)


اخرین شب ١٤٠١

سلام

البته اخرین روز ١٤٠١ محسوب میشه الان! دقیقترش اخرین بامداد ١٤٠١ !! از ساعت ١٢ رو مبل درازم و خابم نمیبره

تو خونه مادری تنهام و وسطی خونه پدریه و احتمالا در حال گند زدن به خونه ایه که تازه با بدبختی تمیزش کردم! البته اونم کمک کرد ولی خیلی کم. 

خونه مادری هم تقریبا کمک نداشتم. بزرگه فقط دیروز اومد و طبقه بالا رو به جارو کشید و طی کشید. 

چهار روز کارگر اومد و کارای سخت رو اون انجام داد. پنجره های خونه ها بزرگن و واقعا نمیتونم باور کنم که یه روزی وختی بچه بودم خودمون این پنجره ها رو پاک میکردیم!! 

.

خونه ما دری رو کاراشو نه شب اینا بود تموم کردم و فقط مونده به جارو به پارکینگ که حکم انباری داره بکشم اونم موند صبح و اها دو دور هم باس لباس بندازم تو ماشین. 

برا صبح هم کلی کاره بیرون دارم. میخام سنبل بخرم دو تا، یکی برا خونه بزرگه یکیم برا خودمون. سمنو و سنجد و سماقم باس بخرم. 

یه دست لباس تو خونه ای برا خودم که موقع سال تحویل بپوشم.

یه جفت کفش اداری و اگه شد یه روسری از این کوچیکا ، مینی اسکارف به اصطلاح! خو برا عید واسه خودم هیییییچیییی خرید نکردم !! والا از بس همه چی گرونه دلم نمیاد برم خرید لباس و اینا. 

یکم سیر تازه و سایر سبزیجات! 

گوشت چرخی و ماست و پودر سوخاری

سر مزار هم میخام برم، البته پنشمبه رفتم ولی فردام روز اخره ساله میخام برم. 

برا نهار که هیچی ولی برا شام سبزی پلو با ماهی درست میکنم. اندازه ٤ نفر که اگه خواهرم و شوهرشم اومدن اوکی باشه. نیومدن هم سهمشونو نیگه میدارم بهش میدم فرداش. 

شاید رشته پلو هم درست کردم برا نهاره پس فردا که دیگه نخام اشپزی کنم. 

.

ولی بدنم درد داره ها! کلی از خودم کار کشیدم و پدرم در اومده. عوضش خونه ها تمیسن! چیدمان مبلای خونه مادری رو هم که الان توشم عوض کردم که یه تنوعی بشه و از اون حالت پذیرایی برا مراسم عزا در بیاد! حالا خاهرا فردا بیان ببینن ببینم نظرشون چیه. 

.

امروز شب اخره کارام گریم گرفت، گفتم مامان خونتو تمیس کردم و اب و جارو زدم حیف که نیستی ببینی  

چقد ذوق میکرد شب های عید ... پارسال بعد فوتش که کمدشو مرتب میکردم چنتا دسته کوچیک  اسکناس نو پیدا کردم. همیشه میذاشت لای قران و بعد سال تحویل بهمون اسکناس نو میداد . اسکناسایی ک پیدا کردم رو همه رو نیگه داشتم. تا ده دوازده سال دیگه اگه عمری باشه میشه گذاشت لای قران که از طرفش به خودمون عیدی بدیم :/ 

هشتا اسکناس پنج تومنی هم امروز عصر گذاشتم لای قران برا فردا بعد سال تحویل :(  چقدر دلتنگم که نیست...

.

امیدوارم شما دوستای مجازیم در کنار عزیزانتون دلتون شاد و تنتون سالم باشه... امیدوارم فرجی حاصل بشه و اوضاع مملکتمون رو به بهبود بره... فقر و بدبختی کمتر بشه و ملت بتونن اونجوری که شایسته هست زندگی کنن و کمتر حسرت بخورن و سختی بکشن... امیدوار باشیم به روزهای روشن و کمک کنیم به زدودنه تیرگیها ! 

همه تونو دوس دارم و براتون بهترین اتفاقا رو ارزومندم. قصه های زندگیتون قشنگ و شاد و پر از رنگ خدا باشه ، آمین :)

روز تولدم :)

سلام

تولدم مبارک :)

چارشمبه سوریتونم مبارک :)

البته که میدونم هیشکی حال دلش مبارک نیست ولی چاره چیه ... باید سرپا بمونیم دیگه

.

دیروز عصر یه جلسه سنگین داشتم که در اخره جلسه اول فر.مان.دار حالمونو گرفت و پشت بندش ام.ام ج.معه حاله اونو گرفت ! خلاصه که بعدن ترش با حال نزار و خسته اومدم خونه. دو تا خاهر خونه پدری بودن برا تمیزکاری و منم خونه مادری. سه شبه اینجا تنهام و چه خوبه نعمت تنهایی.

رسیدم خونه یکم نشستم برا مادرم اشک ریختم و بعدش ناهاره اهداییه فر.م.ان.داری رو جای شام خوردم و لش کردم رو مبل. خابیدمممم تاااا هفت صبح و دوباره خوابای تیکه تیکه رفتم تا هشت و نیم.

دیگه پا شدم و حموم کردم و اومدم سر کار. صبونه توپول خوردم و جوابه یه نامه رو پیش نویس کردم رییس امضا بزنه و دو سه جا زنگیدم.

بعدم پاشدم رفتم پیاده سمت موبایل فروشی که ازش فیلتر میخرم! اینستام وصل نمیشد و اونجا اوکی کرد. حالا که برگشتم دیدم دیگه هیچیمو باز نمیکنه! عصر دوباره باس برم.

.

ازونجام پیاده رفتم تا نمایشگاه توانمدی خانوما که چیز زیادی برا عرضه نداشتن و فقط یه جفت دسگیره گرفتم و یه بسته دسمال که اتاقمو باهاش تمیس کنم و یه سفره 4 نفره و چارتا شمع برا سفره هف سین و دو تا مجسمه خرگوش که میشه توش یه چیایی گذاش برا سفره هف سین.

شیلنگم خریدم برا حیاطه خونه مادری.

.

وسطی 4-5 روز اخره عید نوروز رو میره شمال پیشه خالم و من نمیرم! می خوام استفاده کنم از فرصت تنهاییم. عاشق تنهاییم!

.

تازگیها یه هاپو اومده سراغم! دم خونه مادری. یه ماه پیش با دست گچ گرفته شده دیدمش و با کمک یه نفر که بردن  گچ دستش که کهنه بود باز کردن و دوباره برش گردوندن سمت خونه مادری. از اون روز دیگه همش همینجاست. دوسش دارم. به پیشنهاد وسطی اسمشو گذاشتیم چینای! :)

چینای صبح ها که میرم سر کار میاد دور و برم و عصرا هم که برمیگردم میاد استقبالم. خیلیم دوس داره بیاد تو حیاط ولی اجازه نداره. با پیشی های تو کوچه (جیغولی و کشمش) هم دوس شده :)

.

فردا رو هم گفتم کارگر بیاد خونه مادری. الیبته همی الان یه جلسه دعوت شدم و باس بزنگم کارگره کمی دیرتر بیادش.

فردا ایشالا کارای داخل خونه مادری تموم میشه و احتمالا بمونه تر تمیز کردنه حیاط  و درهای حیاط و پارکینگ. از کارای خونه پدری هم یکم مونده . چارشمبه و پنشمبه و جمعه تمیزکاریه. البته 3-4 روزم خونه پدری قبلا کار کردم.

.

شنبه یه شمبه رو خدا بخواد دیگه کار تمیزکاری ندارم. شمبه رو نصفه نیمه میام سر کار و یه شمبه رو دیگه مرخصی. بقیه خریدا هم بمونه برا همون دو روز. معمولا سبزه میخرم و سنبل و سنجد و اینا.

.

الان 4 وخته ارایشگا گرفتم. فقط ابرو :) موهامو خودم ریشه گیری میکنم. بعدشم میرم یه پیزا میخرم برا نهار و میبرم با خاهرا بخورم! برا چارشمبه سوریشونم میخام یه کادو کوچیک براشون بخرم.  ما کبریت و اینه و جارو و کوزه هم میخریم. شماهارونمیدونم :) راسی کیک ندارم! نمیدونم بخرم یا نه. نمیدونم خاهرا برنامه دارن برام کیک بخرن یا نه! نمیخامم بپرسم! بپرسم میرن میخرن! حالا اخره وخت میپرسم ببینم نخریده بودن میخرم. ها یه کوچولو هم میخام اجیل بخرم به نیت چارشمبه سوری. یه کوچولو زیاد نه! میگن کیلویی یه ملیونه !!!

.

تا شب باید متن خبر جلسه دیروزمم کار کنم. چقد کار دارم :/

.

امیدوارم روزای اخره سال بهتون خوش بگذره ...حال و هوای عید نیس تو دلامون ولی همونطور که گفتم باید سره پا بمونیم. اون روز یکی از این جیره خوارای رانتی بهم گف خانم دکتر مهاجرت کن! گفته نه مهاجرت نمیکنم ...میمانم و پس میگیرم!! مردک مفت خوری بهش مزه کرده. می خوان هممون بریم که مملکتی که دیگه چیزی هم ازش نمونده رو راحتتر مفت مفت بخورن!!

.

کمی جسور شدم! تو جلسه ها جواب رئیس روسا رو میدم و ازاد تر حرف میزنم. بسه دیگه هر چی خفه خون گرفتیم.

.

دیگه برم. یکم متن خبر بنویسم ببینم میتونم تا نیمساعت تمومش کنم.

فعلا خدافظ

.



اولین سالگرد مادرم

سلام

ممنون از دوستام که احوالمو جویا بودن. 

بد نیستم خوبم، کمی دلتنگ، یکم نگران ، از غم مادرم کاسته شده و بشدت قبلنها نیست ولی خب بازم حس غصه دارم. یه جورایی باور ندارم برای همیشه نابود شده. احساس میکنم هست ولی یه جای خیلی دوره

حتی خیلی وقته که صبحها که از خواب بیدار میشم خوابهای شب قبل یادم نمیاد، احساس میکنم خواب دیدم ولی یادم نمیاد... احساسم اینه توی خواب میرم یه جای خیلی دور. با خودم میگم لابد میرم جایی که روح مادرم هست و انقدر دوره که یادم نمیمونه ... باورم نمیشه این همه مدت مادرم نیاد سراغم. حتما میاد و منو میبره یه جای خیلی دوری که انقدر ازین دنیا جداست که من هیچی ازش یادم نمیمونه... 

.

مراسم سال مادرمو گرفتیم

پنشمبه ٢٩ دی سر مزار (که هوا به طرز معجزه اسایی عالی و اروم بود) 

جمعه ٣٠ دی نهار

عاقلانه بود که دو روزش کردیم. خیلی فشار روم بود و فقط بزرگه کمک کارم بود و البته اونم فقط سه چهار روز اخر

کل برنامه ریزیهاش با من بود و نصف بیشتره هزینه ها البته. اضافه کنید بهش نگرانی پول کم اوردن رو!! خیلی ابرومندانه بود و همه میگفتن مراسمات عالی بود.

برا پنشمبه ساعت ٣ تا ٥ مراسم سر مزار بود. از یه ماه قبلش در نظرم بود که پک چی اماده کنم . پاکت کاغذی خریدم و برا روش هم یه برچسب سفارش دادم طراحی بشه و شعر روشم گفتم اینو بزنن: 

 صد قصه عشق بودی 

میخواندمت مدام

رفتی و ماند قصه صد عشق ناتمام

ای سینه داشته سپر هر بلای من

اکنون بکن شفاعت من با خدای من 


لنت سیاه هم گرفته بودم و از یه ماه قبل به شکل پاپیون درست کرده بودم و داخل پاکتها رو که پر میکردم روش پاپیون سیاه میذاشتم و منگنه میکردم. 

برا داخل پاکت یه ابمیوه و یه موز و یه حلوا و خرما گذاشتم. البته بجا حلوا میکادو سفارش دادم

میکادوها رو تو دیس تحویلم داد و روش نایلون کشیده بود. یه چی بگم یاد بگیرید: شبی که داشتم میکادو و خرما رو میزاشتم تو یه ظرف یه بار مصرف تا فرداش بزارم تو پک متوجه شدم که نون میکادوها انگار قرچ قرچ نمیکنه زیره دندون. یکم نرم بودن.  انقدر ناراحت شدم که خدا میدونه! فک کردم سرمو کلاه گذاشته و میکادوی کهنه بهم انداخته. چنتا دونه میکادو همینجور شانسکی  موند بیرون و دو روز بعد که خوردمشون دیدم قشنگ قرچ قرچ میکنه نونش زیره دندون ! خیالم راحت شد که میکادوها کهنه نبودن. در واقع چون تازه پخت شده بودن کرم بین نونش  گرم و تازه بوده و باعث شده نونش نرم بشه و حالت تورد نداشته باشه. در واقع از قنادی که تحویل گرفتم بایس نایلونه روی دیس رو برمیداشتم و من این کارو نکردم. خب از کجا باس میدونستم؟! باید قناد بهم میگف


خلاصه ! خرماها رم هستشو با نی در میاوردم و به جا هسته گردو میذاشتم و میغلطوندم تو پودر گل یا پودر نارگیل یا پودر پسته!... تا ساعت سه نصف شب چارشنبه داشتم پک درست میکردم با خاهرا. وسطی فقط همین قسمته کار رو اونم با کلی نق نق کمک کرد. خالم و شوهرشم از شمال اومده بودن و خالم همش دلش برا من میسوخت! میگف عین مرغ سرکنده هی میری بیرون میای تو و تو خونه هم همش در حال دویدنی! 

.

ولی خب ارزششو داشت! 

ها یه چیم بگم! من بعد یه سال تازه فهمیدم ادرس مزار مادرمو اشتباه زده بودیم تو اگهی های سال قبل!!! اگهی های پارسال رو بابام داده بود چاپ کنن . همین یه کار رو هزینه هاش رو تقبل کرده بود و همینم افتضاح بار اورده. امسال خودم این تیکه کارم به عهده گرفتم که اگهی قشنگ ازینا که کاغذ روغنی هستن چاپ کنم. ادرس مزار رو هم از رو ادرسی که تو اگهی های پارسالی بود زدیم ( تو همون چاپخونه قبلی) درست دو ساعت بعد سفارش اگهی رفتم مزار رو متر کنم که دورش چمن مصنوعی بخرم. همونجا یهو توجهم جلب شد به تابلویی که البته اخیرا نصب شده و دیدم عه!! زده قطعه ٣ !!! دنیا رو سرم خراب شد! انقدررررر ناراحت شدم که نگو! با خودم گفتم خیر سرم چهار برابر هزینه اگهی کردم ادرسو غلط زدم!! زنگیدم ب چاپخونه که اونم گف نمیشه فرستادیم چاپ!!! انقدر ناراحت شدم و غصه خوردم که نگو

هرچند قطعه ٢ همجواره قطعه سه هست ولی بالاخره ادرس اشتبا بود! اینم از اعصابخوردیه روز سه شنبه! 

.

خب تو پنشمبه بودیم! پنشمبه صب یه دوش گرفتم و یه سر نمیدونم برا چه کاری رفتم بیرون و برگشتم اومدم خونه . وسایلی که باید میبرم سر مزار اعم از شمع و جاشمعی های شیشه ای و ازین رومیزی ها ک بهشون جهیزیه میگن و اسپیکر برا قران و .... 

بعدم چن نفر دوستای بزرگه اومدن و یه ساعت مجبور بودیم بشینیم پیشه اونا و من استرس بگیرم!! تو اون هیر و ویر اخه یکی نیس بگه برا چی اومدین؟!؟ خب بزارین عصری بیاین سر مزار!! 

خلاصه که ساعت ٢ و نیم من وسایلو جم کردم تو ماشین و رفتم با بابام سمت گلشن زهرا. رسیدم دیدم گلفروش دستش درد نکنه قبل من رسیده و داره گل ارایی میکنه

منم سریع کمکش کردم و وسایلو چیدیم.  پکها هم که ٢٩٦ تا بود یه نفرو گرفته بودم که با ماشینش برام از خونه بگیره و  بیاره گلشن. علاوه بر این اقا از یه خانم هم خواستم که بیاد برا پذیرایی. اغاهه و خانومه هر دو کمک کارم بودن و خیلی کار درستی کردم که این دو نفرو هماهنگ کردم بیان. البته اقاهه که کارگر نیس بنده خدا. ازش خواسته بودم یه کارگری که ماشین داره برام پیدا کنه که خب کارگر جماعت ماشینشون کجا بود! دیگه خودش اومد و منم البته دستمزدشو دادم. 

صندلیها هم ده مین به سه رسید و سریع چیدیم و تمام! همزمان به صد تا چی باید حواسم میبود!! 

هر کی میومد سر مزار مادرم بهش پک میدادیم. روضه خون هم هماهنگ کرده بودم که اومدن. 

شش اینا بود که دیگه از گلشن خارج شدیم. من رفتم خانومه رو رسوندم به خونش و برگشتنی یه روسری مشکی با طرحهای دایره ای نسبتا طلایی گرفتم برا خودم و هشت بود رسیدم خونه. 

شب کوفته خوردیم و خوابیدیم. صبح جمعه بیشترین فشار روم بود و بزرگه هم دنباله کارای خودش بود و فقط حرصم داد!!! 

صب اول حمومو رفتم و بعد هفتاد تا بشقاب حلوا رو که به همسایمون سفارش داده بودم بپزه رو بردم تحویله تالار دادم! برگشتم باز وسایل میز ترحیم رو اماده کردم و گذاشتم تو ماشین و برگشتم ارایشمو کردم و لباس پوشیدم. ساعت ورود مهمونا به تالار رو  ساعت یک زده بودیم و من قرار بود ١٢ تالار باشم طبق برنامه خودم که تازه بیس دقه به یک رسیدم تالار! با استرس میز ورودی تالار رو چیدم و  روی سن رو هم اقای گلفروش دستش درد نکنه به موقع گل ارایی کرده بود. 

خانوم کارکن دیروزیه رو گفته بودم بیاد زیر دستم باشه و درسته کار خاصی نمیکرد ولی همون چس مثقال کاری هم ک میکرد برا من کمک بزرگ بحساب میومد

تو شهر ما اصلا نی نوازی و این حرفا نداریم برا مراسمات عزا! من با مسئولیت خودم و بدونه اینکه به کسی بگم با کمک یکی از اموزشگاه های موسیقی شهرمون یه نی نواز دعوت کردم ک در تالار نی بنوازه. مادرم عاشق موسیقی بود و زن تابوشکنی هم بود. مطمئنم که راضیه ازین کارم!

فقط به خاهرام اونم با احتیاط گفته بودم و اونام اولش مخالفت کردن و بعدش که بهشون گفتم هر کی چیزی گف بگید ما خبر نداشتیم و کوچیکه سر خود اینکارو کرده راضی شدن!! 

البته چنتا ویدیوی نی نوازی سر مزار هم از نت نشونشون دادم. 

.

خلاصه استاد نی نواز هم بنده خدا راس ساعت یک اونجا بود. روز چارشنبه به خواست خودش نیمساعتی تو دفتر کارم ملاقات کردیم . شعری که میخاستم بخونم رو بهش همون روز داده بودم و ...

القصه مهمونا اومدن و یک و نیم بود که قران رو پخش کردن. ها اینم بگم که یکیو گفته بودم بیاد که میکروفون و پایه میکروفون بیاره و البته امورات صدابرداری رو هم انجام میداد (پونصد دادم بهش) خلاصه الرحمانه عبدالباسط پخش شد و بعدش اقای روضه خوان ده دقیقه روضه خوند و بعدم موزیک دعای ربنا رو  که ریخته بودم تو فلش و داده بودم به اقا صدابرداره تو سالن پخش شد و من و اقای نی نواز هم تو جاهامون قرار گرفتیم!!!  (یه هنرمنده لرستانی رو دعای ربنا کمانچه زده اگه سرچ کنید میاد براتون... خعلی قشنگه... مادرم عاشق ربنا بود! این موزیک رو پخش کردم که یه جورایی وصل کننده بخش روضه به بخش موزیک باشه!!)

اولش من سه چار دقیقه حرف زدم و تشکر و اینا. از طرف مادرمم تشکر کردم و گفتم مطمینم این مراسم و جمع ما رو درک میکنه و خوشحاله که شماها کنار مایید. 

بعدش اقای نی نواز دو دقیقه نواخت و بعد طبق هماهنگی قبلیمون اشاره داد بهم و منم شعرمو خوندم

و اما اعصاب خوردیه فجیعه سوم:

هفتصد تومن داده بودم و یه پایه دوربین خریده بودم که گوشیمو روش بکارم برا فیلمبرداری. خب البته این هزینه رو صرفا برا مراسم نکردمو و من کلا فیلمبردارم!! برا همین پایه واقعا بدردم میخوره

خلاصه گوشیمو رو سه پایه کاشته بودم و حتی به اینجاشم  فک کرده بودم که گوشیمو بزارم رو حالت پرواز که اگه یکی زنگید فیلم قطع نشه!

حالا حدس بزنید چی شد؟ 

هنوز ب وسطای شعر نرسیده بودم که یه دختر بچه احمق ازین ور سالن عینه یه الاغه وحشی داشت هجوم میبرد اون وره سالن که پاش خورد به سه پایه و گوشی چپه شد!!!

حالا اینو حدس بزنید که این موجوده وحشی کی بود؟!؟ 

حدس بزنید لطفا!!

بچه بی تربیته خواهر شوهره خواهر بزرگم! 

ینی این بزرگه با این شوهر کردنش فقط خواسته منو دق بده و انگیزه دیگه ای مطمینم نداشته !!!

خلاصه که شعرمو خوندم و تموم که شد اومدم پایین و سه پایه رو درستش کردم که لااقل از نی نوازیه استاد فیلم بگیرم


واقعیتش هدفم ازین حرکتا فرهنگسازی بود. با خودم گفتم من که اینهمه دارم هزینه میکنم حداقل یه قدمی هم بردارم برا اشتغالزاییه اهل هنره شهرمون. هزینه اش زیاد نیست و چه بسا روضه خونهایی که خعلی بیشتر ازین میگیرن برا گریه انداختنه ملت!

.

کیفیت غذا هم عالی بود و همه راضی بودن. مهمونا موقع خدافظی همه ازم تشکر میکردن و  خیلی تحت تاثیر نی و شعر قرار گرفته بودن. 

.

خدا رو شکر که ابرومندانه بود

این دیگه احتمالا اخرین مراسم هزینه برداری بود که برا مادرم گرفتم و اگه زنده باشم و عمری باشه سالهای بعد فقط سر مزار یادبود میگیرم و بقیه هزینه رو میدم به انجمنهای حمایت از بیماران که بهشون اعتماد دارم. 

.

به همه جزییات مراسم دقت کرده بودم و همه تلاشمو کردم

امیدوارم که مادرم راضی بوده باشه :)