ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

شیرین ترین و خنک ترین بستنی زعفرونیه دنیا

یکم گریه کرده بودم از یه ساعت پیش ...تو اتاقم...در رو بسته بودم که کسی نبینه و دشمن شاد نشم تو این سازمانی که معلوم نیست کی دوستته و کی دشمنت. پاشدم در رو باز کردم و دوباره نشستم به یکم رایتینگ تمرین کردن. این وسط باز گاهی چشمام اشکالود می شد و  خودمو پشت مونیتور پنهان می کردم که کسی نبینه چشمای قرمز و خیسمو ( تو یه اتاقه بی پنجره و چسبیده به ابدارخونه همون اتاقی که توش پروژه بین المللی رو برا سلامت شهرم نوشتم و الان یه ماهه دربدر دنباله یه وقتم از فرمانداری که بهم بدن و نمیدن تا برم طرحمو معرفی کنم...همون طرحی که معاون بهداشته دانشکدمون که زنش الان هم اتاقه منه و چشم دیده منو نداره داره در مقابلش مقاومت میکنه....عاره تو همون اتاق پشته مونیتور پنهان میشدم که کسی گریمو نبینه چون میزه کوچیکم درست روبروی دره اتاقه و هر کی به ابدارخونه میره و میاد منو میبینه! ولی خب ظاهرن غافل بودم از چشمای تیز بینه ابدارچیمون! ولی عب نداره ابدارچیمون که خوده خوده فرشته است اومد تو و بدون اینکه چشماش بیوفته بهم و حرفی بزنه یه بستنی زعفرونی بهم داد و فوری رفت بیرون.... پاشدم در رو بستم و یه دل سیر دوباره گریه کردم و بستنی رو هم تا ته خوردم...شیرین ترین و خنک ترین بستنی ای بود که تا حالا خوردم و بدجور بهم چسبید..... خدایا کمکم کن به بهترین شکل ممکن از اینجا نجات پیدا کنم....

.

من اینجا هیات علمیم و یه ابلاغه کارشناسی امروز زدن بهم که بشم کارشناسه زیردسته یه پزشک عمومیه عقده ای! پستم هیات علمیه ولی نمیخام زیر بار برم.... اگر دارن یه پست در حد و شانه من بهم بدن ...اگرم ندارن که خلاصم کنن برم پی کارم....فردا قراره با رییس دان جدی بحرفم