ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

صبح خود را چگونه آغاز کردید!؟

با اعصاب خردی! صبح یه رب به هفت چشامو وازیدم و دیدم وسطی نشسته کف هال و داره صبونه میلمبونه...یادتونه که ؟ رفتم دو ملیون دادم میز و صندلی خریدم شهریور ماه سال گذشته برا اشپزخونه . و تا قبل عید که زندگیمون روال عادی داشت همیشه روش صبونه و نهار میخوردیم و بزرگه هم اذعان داشت که چقدر خونه تمیزتر میمونه و ات و اشغال نمیریزه رو فرشا. حالا از عید به این ور که من نمیام خونه و خونه مامی هستم و خونه افتاده دسته وسطی همه وعده های غذاییشو میاره دوباره وسطه خئونه میخوره و ات و اشغالم تا دلت بخاد میریزه و امروزم با وقاحت برگشته بهم میگه رو صندلی پاهام کرخت میشه!!! روزی هشت ساعت پشته میز میشینه تو اداره پاهاش کرخت نمیشه و ده دقه نهار و صبونه رو کرخت میشه. ازش متنفررررم...تررررر زد تو صبحم...این در حالیه که روز پنجشنبه تازه ساعت هفت و نیم عصر بعد کلاس زبانمو و بعده یه روزه کاری رسیدم خونه و تا ساعت دو و نیم شب کل خونه رو جارو کشیدم و تمومه اون روفرشیا رو که هم وزنه خودمن رو از بالکن تکوندم و دسشویی رو که بوی گه گرفته بود رو سابیدم. خونه ای که بیشتر از یک ماهه این تحفه توشه رو در واقه تمیز کردم...چرا؟ چون دلم میسوزه برا اون یه هفته ای که خونه تکونی کردم و خونه رو کردم دسته گل!! چون نمیتونم تو کثیفی زندگی کنم حتی یک شب ! بعد صبونشو با وقاحت جلو من رو فرش کوفت میکنه و میگه نمیتونم رو میزه اشپزخونه بشینم!!

.

ببشقین یادم رف  سلام بدم ولی خب لطفا درک کنین اعصابم خورده!

.

هفته نسبتن شلوغی داشتم و از پنشمبه عصر بارو بندیلمو برداشتم و برگشتم خونه پدری و جمعه عصرم بلیط قطار داشتم سمت تهران. شنبش قرار بود برم وزارتخونه در مورد همون طرح بین المللیه که رفتم و رفتنمم بیخود بود و بطور خلاصه خاکه دو عالم بر سرشون!!! ... ینی هیچ کمکی دستمو نگرف و علی رغم زبون بازیهای قبل و بعدی و فعلیشون عملا هیچ همراهی ای نخواهند داشت در اجرای پروژه. و البته مهم هم نیس چون اون پروزه ای که مد نظره خودمه رو بدونه کمک های بالادستی هم میتونم پیش ببرم.

روزه یکشمبش هم جلسه پروژه بالی بود که اونم عی بدک نبود و بالی باز برگش گف خوش بحالت شهرستانی و شروع به ضد تبلیغ بر  علیه تهران کرد!! منم عصری باهاش صحبتیدم و مستقیم گفتم که عایا درخواسته دان تهرانم کلا پروندش بسته شد؟ اونم گف  نههه و من فک کردم تو خودتم دیگه نمیخای و شاید بخای بمونی شهرستان و فلان و بیسار!!!! منم گفتم خیر و من هر روز که میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که جام اون خراب شده نیست و میخام که تهران باشم. و یادش انداختم که قرار بوده با رییسه دانمون حف بزنه در مورد من که ببینه عایا این یارو ولم میکنه برم یا نه! و خوب شد که یادش انداختم چون یا تظاهر کرد که یادش رفته بوده یا هم واقعا یادش رفته بود. خلاصه قرار شد با رییس دانه ولایت صوبت کنه ببینه اوضا چطوره! نمیدونم ولی شایدم بالی منو سرکار گذاشته که بتونه نهایت بهره کشی رو بکنه برا تکمیل این پروژش! احتمالش هس خوب! شایدم واقعن کاری برام بکنه نهایتن!

.

صب موقه اومدن داشتم با خودم فک میکردم که چرا من میخام از این دان برم تهران! عایا فقط پیشرفت شغلی مد نظرمه!؟ دیدم نه! دلایل متعدد داره. مهم ترینش که این روزا خیلی خیلی حسش میکنم داشتنه یه زندگیه مستقله...برم خونه اجاره ایه خودم و به من چه که تو این دو تا خونه کی چطور رفتار میکنه و چکار میکنه...دیگه با موقعه دانشجوییم هم فرق خواهد کرد و سالی فقط دو بار فوقش برمیگردم خونه پدری. یکی عید و یکیم یحتمل تابستونی وقتی! دیگه اعصابم بابته کثیف کاریای وسطی و رفتاراش خرد نمیشه. راحت میشم از دسش.

یکی دیگش اینه که من در واقع با شش ماه تو خونه موندن و کنار گذاشته شدن توسط دان تهران یه جورایی دشمن شاد شدم...میخام پوزه همه اونایی که با درست نشدنه کاره من تو دان تهران خیلی خوشال شدن به خاک مالیده بشه! میدونم خیلی احمقانس شاید اینطوری فک کردن ولی خب فعلا در ذهن من چنین چیزی هست ولو احمقانه!

یکی دیگشم همون اینده بهرته شغلی در تهران و تیره و تار بودنه اینده کاریم در این دانشکده فعلیه.

یه نکته بعدی هم جذابیت ها و تفریحاتی هس که گهگاه میشه در تهران ازشون منتفع شد و اینجا اونا رو نداره.

ولی مهم ترینش همون زندگیه تکی و مجردیه.  من دوس ندارم خونوادگی زندگی کنم . با تنهایی حال میکنم...شایدم وسطی باعث شده این حسو داشته باشم. مثلا وختی فک میکنم که ای کاش فغط من بودم و بزرگه تو یه خونه کلی حس مثبت میگیرم و برام کاملا مطلوبه.

.

رفتن به تهران البته یه بدیه بزرگی که داره اینه که حسابی هزینه هام بالا میره. خب اینجا تقریبن هزینه ای ندارم ولی اونجا فوقش 25% درامدمو بتونم سیو کنم! و خب این خودش یه ایراده بزرگه ولی به جون میخرم این ایرادو ! عوضش اعصابم راحت تره  و از تنهاییم لذت میبرم.  یه بدیه دیگشم اینه که میشم غلامه حلقه به گوشه بالی که خب البته بالی عادمه بیخودی نست و تا یه حد زیادی مرجعیت علمی داره و حق و حقوق معنوی رو هم رعایت میکنه . خیلی خیلی بهتر از خیلیای دیگس و صدالبته که به پای استاد راهنمام نمیرسه در علم و اخلاق و ایکاش راهنمام ایران بود و من میرفتم زیر دسته اوشون!

.

از تهران دو جفت کفش و دو تا ماگ و چن تا بلوز راحتی برا اهل خونه و یه پیرهن بلند و یه مانتو بهاری برا خودم خریدم. با یه شال. 200 گرم قهوه و یه فرنچ نمیدونم چی چی که برا درست کردنه قهوس! هزینه هتل نداشتم چون رفتم هتلی که با دان ولایت قرار داد داره و هرینه اسکانم (که یه شبه شمبه بود) رایگان شد. بلیط قطار هم رفت و برگشت خودم گرفتم. سفر خوبی بود هر چند نمیشه اسمشو گذاشت سفر ولی خب در کل خوب بود.

.

دیروز صبحم برگشتم و اشپزخونه رو جم و جور کردم و تا عصر سه دور ماشین لباسشویی لباسامو شست و 5 و نیم هم رفتم کلاس زبانو و شبم اینستا گردی کردم و دوازده خوابیدم. قبلشم یه دور قهوه ساختم با اون فرنچ میدونم چی چی و خوردم و عی بدک نبود. برا محضه چربی سوزی خریدم قهوه رو. الان دو هفتس شکم دراوردم! شکمم تخته تخت بود! از بس نهارا رو چرب میپزه این ابدارچیمون و منم حیا نمیکنم و همه رو میخورم اینطوری شده! واللا! خلاصه که قراره اینجا قهوه بزنم!

.

شماها چطورین؟ خوبین موبین؟ پسته عجیب غریب و بیخودی شد ولی خب بهتر از ننوشتنه! نه؟ امیدوارم بهترین روزای بهاری رو سپری کنین. حیفه بعضی که نمینویسین...بهاارررر...زهراااا تو کجای دختر؟؟ امیدوارم خوبه خوب باشین

نظرات 7 + ارسال نظر
زهرآ یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 ساعت 00:18

سلام ملی جون
امیدوارم به تمام آرزوهات برسی. آرزوهایی که دیدیم چقد واسش زحمت کشیدی

ملی جون من همیشه میخونمت و هستم.‌ علت نوشتنم هم اینه که واقعا حرف خاصی ندارم
منم همچنان تو خونه ام

سلام زهرا جون
خوشال شدم کامنتتو دیدم زهرا برام دعا کن که انرژی و ارادمو دوباره جم کنم برا تلاش بیشتر
ظاهرن خب تلاشم کافی نبوده...
امیدوارم به خاسته هات برسی زیر نظر و سایه لطف خوده خدا

مرغ آمین شنبه 15 اردیبهشت 1397 ساعت 21:21

با خونواده ام

هاااااااا پ همدردیم...الاهی ... مرغ امین تنها راهش اینه دور شیم و مستقل شیم . البته که اینا ککشون نمیگزه چون کلا به بی نظمی و کثیفی عادت کردن ولی عوضش خودمون راحت میشیم

ملیله جمعه 14 اردیبهشت 1397 ساعت 00:40

سلام برات یک پیشنهاد دارم وسطی رو عروس کنید بره

علکه سلام ملیل جونم
عروس؟!! 1- بدبخته گناه داره اونی که بخاد وسطی رو بگیره!! من که راضی نمیشم بچه مردمو بیچاره کنیم!! 2- یا طرف دق میکنه میمیره یا دو روزه سه طلاقش میکنه و در هر دو حالت یه نتیجه بیشتر نداره و اونم اینکه وسطی دوباره برمیگیرده سره خودمون!! پس بیخیال یه راهه چاره بیشتر نداره و اونم اینه خودم راه فرار برام باز شه! فغطم زندگیه مجردیمو تو تهران موخام و لاغیر

Lady پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1397 ساعت 15:27

سلام ملی مهربون
بعضی وقتا باید با بعضی شرایط ساخت
اگر بتونی بری تهران و تنها و مستقل زندگی کنی که چه بهتر ولی اگ خدای نکرده نشد باید بسازی چون نمیتونی وسطی و تغییر بدی اینجوری فقط خودتو ناراحت میکنی
ان شالله همه چی ردیف میشه

سلام لیدی جون
نع ...میسازم ولی این ساختن با شرایط موقته....یه راهی باس پیدا شه هر چه زودتر...یه راهه فراررر ...دعا کن کارم تهران اوکی شه

مرغ آمین پنج‌شنبه 13 اردیبهشت 1397 ساعت 10:04

وای ملی تمام حرفات حرف دل من بودا! جارو برقی می کشم از اون طرف مثل بچه های کوچیک خوردنی دستشون می گیرن و راه می افتن تو خونه! خوب یه جا بشین اونو بخور بعد راه بیفت یا یه پیش دستی بگیر زیر دستت! توالت ها رو می سابم دو دقیقه بعدش کثافت زدن!!! (ببخشید!) آشپزخونه رو نظافت می کنم چای می ریزن لکه های چای خودشونو حتی از روی کابینت پاک نمی کنن! اصلا یه وضعی!
جالب اینجاست که همه هم آدمای بزرگ تخصیل کرده هستن و پر از ادعای فهم و کمالات! دارم دنبال خونه می گردم که با بودجه ام بخوره جدا بشم از اینا

از کدوما جدا شی؟ با خونوادی می زی ای؟ یا دوستات؟ نمیدونم خو

بهار چهارشنبه 12 اردیبهشت 1397 ساعت 01:11 http://likespring.blogsky.com

سلام عزیزدلممممم
هر روز بهت سر میزنم و میخونمت...دلم خیلی برات تنگه...امیدوارم هر جا هستی شاد باشی ...نمینویسم ملی به چند دلیل که یکیش اینه که یه بار تو هم تو یکی از پستات در موردش نوشته بودی که اینجا هرچی مینویسی یهو نمیشه...برای من هم اونجوری شده بود.از هر برنامه ای حرف میزدم تو وبم نمیشد .این شد که کلا سرد شدم از نوشتن....نه که الان همه برنامه هام به انجام برسن هااا نه ولی خب نوشتنش بهم انرژی منفی میداد.شایدم یه روزی نوشتم ولی تو یه وب جدید ...اون روز حتما بهت خبر میدم
الانم هیچ کار خاصی نمیکنم.میرم سر کار و میام...همه چی همینجوری میگذره

سلام باهار دلم تنگت بود خوب شد اومدی...هممممم باشه هر جور راحتی... ایشالا که روزات به خوبی و خوشی بگذره

آفرین سه‌شنبه 11 اردیبهشت 1397 ساعت 20:20

سلام عزیزم مرسی ک نوشتی. ما هم هی شکر بدک نیستیم

سلام. خواهشناکم. خداروشکر ک خوبی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد