ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

تولده سال خروسی

تولد سال خروسی بهتر از این هم نمیشه!

هنوز شیرینیه اتمامه همایشی که تقریبا خوب برگزار شد تو دهنم مزه نکرده بود که از دماغم با شدته هر چه بیشتر اومد بیرون!

عجب روزه گاریه ... تو پست قبلی نوشتم یحتمل سال بعد نیستم اینجا که بخام مراسم چارشنبه سوری رو برگزار کنم برا خاهریا و مامی...خبر نداشتم که امسالم نخاهم تونست و از امسال رفتیم پیشوازه این از هم پاشیدگیه هر چه بیشتره جمعه خونوادگیمون! ...بطوره خلاصه بخام بگم مامی از دیشب بستریه تو بیمارستان!

قضیه از این قراره مادره من یه هفت هشت ماهی هست که وضعیته ارتروزش خیلی بدتر شده و با واکر راه میره و راضی هم نمیشه ببریمش دکتر... میگه دکتر قراره عمل کنه و اینا. البته بگماااا. من خودم شخصن غفلت کردم. من عادمیم که اگه بخام کاری بکنم و رای مادرمو مثلا در زمینه ای بزنم با مداومت و اصرار موفق میشم. یا حداقل موضوعه دکتر بردنه مامی موضوعی بود که میتونستم روش مانور بدم و راضیش کنم که باهم بریم دکتر...ولی همش پشت گوش انداختم. تا اینکه هفته گذشته خاهریا که دیده بودنش اوضاعه کمرش بد بوده و با کمره خم راه میرفته. روز جمعه هم که من رفتم برا نهار پیشش باشم باز دیدم اوضاعه راه رفتن و کمرش بده. حتی دو سه بار هم بهم گفت نمیدونم چرا بیحالم و منه خر بازم اهمیت ندادم. حتی بهش نگفتم بیا ببرمت دکتر. نمیدونم چرا نگفتم! شاید به این خاطر که مطمئن بودم نمیاد باهام! فشارشو گرفتیم و فشارش نرمال بود. فقط مشکل تو راه رفتنش بود. اسه اسه و اروم. هاااا اینم میگف که چن روزه اشتها نداره و فقط اب میخوره ولی خب ناهارشو با من خوب خورد.

سرتونو درد نیارم روزه شمبه از صب تا عصر ما هر چی زنگ میزدیم جواب نمیداد که بیسابقه بود. اخرش نصفه شب که من نردبون به دست داشتم میرفتم پایین که بریم سمته خونش و از دیوارش بیوفتیم و یه جوری قفل رو بشکنیم و بریم تو یهوجواب داد و گف نهههههههههه هرررگز نیاین و من خوبم. یه جورم بیحال صوبت میکرد و مشکوک تا حدی که من گفتم نکنه یکی پیششه و داره تهدیدش میکنه و چاقو گذاشته لبه گلوش!! همون موقه باید میرفتیم اشتبا کردیم. ینی میدونین چیه؟ من گفتم به خاهریا که بیاین صبحش بریم و کلیدساز ببریم. که نخایم از همسایه کمک بگیریم. ولی صبحشم نرفتیم! به حرفاش که میگف حالم خوبه و قرص ارامبخش میخورم و صدا گوشی رو نمیشنوم اعتماد کردیم. نمیدونم چرا بهمون نمیگف که حالش انقدر بده. چندین علل میتونه داشته باشه...یا دوس نداره ما اذیت بشیم (که بعیده این گزینه) یا دوس نداره از خونش بیاد بیرون و بره دکتر (یه جورایی فوبیای دوا و دکتر و هر نوع مداخلات درمانی ) یا فک نمیکرده قضیه انقدر جدیه و فک میکرده خود به خود خوب میشه. یه چکابی هم دو ماه پیش داده بود و همه چیش سالم بود.

هیچی دیگه. نگو این طفلک روز شنبه دو بار زمینه خورده! شد یه شمبه . بازم دیر به دیر جوابه تلفنمونو میداد و حتی عصر که من زنگیدم قشنگ حس کردم با دهن کج داره حرف میزنه ولی گفتم شاید چون خابالوئه اینجوری می حرفه. حتی بهشم دو سه بار گفدم بزار بیایم در رو بشکنیم برت داریم ببریمت دکتر که گف نه خوبم. شبش به بزرگه پشت گوشیه تلفن گفته خونه پر از موشه و موش داره!! بعدم گفته دختر خالتو کی اورده اینجا !!! (خداییش این حرفش دیگه خیلی تابلو بوده که حالش خرابه ولی خب بزرگه بما نگفت که مامی چنین حرفه تاریخی ای زده!  شایدم مامی بعدش حرفشو اصلاح کرده و اینم برا همین حساس نشده)

سرتونو درد نیارم میشه دوشمبه ینی دیروز و من ساعت 4 و نیم راه افتادم خونه مامی(دوساعت قبلش خاهری گف بیا اونجا مام میریم اونجا) رفدم دیدم در حیات طاق ب طاق بازه و دو تا از مردای همسایه داخلن و و خاهرامم گریه کنان مامانو صدا میزنن. مامی هم هر یه ربع یه بار یه صدایی میداده! بشون گفتم عامو این خب نمیتونه پاشه بیاد اگه میتونست که میومد...خب بشکنین این درم. دو تا درای داخل رو از پشت قفل میکنه و اولی رو شکسته بودن و مونده بود دومی! منتظره من بودن برم فرمان بدم که بشکننش!! شکستیم رفتیم تو دیدیم لخت و پتی افتاده زمین و بشدت ترسیده و داره هزیون میگه و بهشم دست میزدیم دادش میرفت هوا. اورژانس 115 خاستیم. مامیم خودشم خراب کرده بود :( ظاهرن از صب نزدیک به ده ساعت اون مدلی مونده بود. اورژانسیا هم تا اومدن لب و لوچشونو ورچیدن که بو میاد و فلانه و بیساره ! یکی نیس بگه مرتیکه خب دسته خودش که نیس خودشو خراب کرده...خو مریضه ناخوشه....من که گفتم لابد سکته مغزی ای قلبی ایه! برش داشتیم بردیمش تو امبولانس و وسطی داخل امبولانس بود و بزرگه با ماشینش رف دنبالشون و منم موندم درها و فلکه گاز و اینا رو ببندم و بعدش برم.

بعدن که رفتن یه خوفی افتاد به جونم! اخه مامی حرفای ترسناکی میزد! مثلا تو بقله خاهری بود و هنوز اورژانسیا نرسیده بودن یهو میگف وااااای اومدننننن اومدننننن نزارین بیانننن :(((( یا مثلن میگف عزراییل اومد منو حلال کن فلانی(اسمه خاهربزرگمو میگف)  یه جورایی با خودم گفدم نکنه واقعن چیزی تو این خونه هس که مامی رو ترسونده. خونه دو خابس با یه هال بزرگ و در دوطبقه و به اندازه کافی برا یه عادمه تنها ترسناک هس هر چن که قدیمی نیست و جدیده.  خلاصه با خوف همه چیو چک کردم و سریع در رو بستم و اژانس گرفدم و رفتم بیمارستان. دیدم تو اورژانسن. از بخته بدم یکی از همکارامم از پزشکای شیفت اورژانس بود و سرشو برام تکون داد و گف شما مشخصه ده روزی از این بنده خدا غافل بودین!  بدنش بشدت دهیدراته هست و هیچی نمیتونم بگم تا وختی نتایج ازمایشش بیاد :( گفتم دکتر من روز مادر پیشش بودم! اونم سرشو تکون داد! حقم داشت! من کوتاهی کردم به سهم خودم و قبول دارم. تبش 40 درجه بود و ازمایشا نشون داد تو خونش عفونته. بعده کلی دوا درمون طرفای دوازده شب تبش شده بود 38 و برا همین براش ازمایش کشت خون و اینام نوشتن. خلاصه که تا 12 بیمارستان بودیم و یه دورم اومدیم وسایل لازمو برداشتیم بردیم

شب یک بود که دوش گرفتم و تا یک نیم اینا گرفتم خابیدم. اذان صبح بیدار شدم و صدای اذونومیشنیدم وتمام مدت داشتم به مامی فک میکردم.نمیدونم چرا جرات نمیکردم چشمامو باز کنم ! میترسیدم از جام پاشم ! ولی خب کل صدای اذونو با دعای بعدش شنیدم و بعدش خابم برد!

.

صب اومدم سرکار و طرفای نه خاهر زنگید و قرار شد من دو ساعتی برم پیشه مامی تا اونم بره و کارای ادارشو بکنه و مرخصی بگیره و برگرده.  رفتم و نوبته اکو و سونوهم داشت که بردیم و حالا منتظپریم نتایج ازمایشاش بیاد و کلا ببینیم چند چندیم.

.

خب این بود شرحه روزه تولد و مراسم چارشمبه سوریه ما .... خو قسمته مام این بود امسال...عب نداره ...لابد حکمتی بوده.

اگه خدا بخاد فردا مامی رو مرخص میکنن و میبریم خونه خودش چون تو خونه ما پله زیاده. ولی دیه بزرگه قراره بمونه پیشش. منم بهشون غذارسانی میکنم مث قبل! خونه مامی تمیز کاری میخاد که شاید برا هفته بعد وخت بزارم و برم تمیز کنم. 

.

الان که فکرشو میکنم میگم ایکاش این پست رو نمیذاشتم و شماها رو روزه چارشمبه سوری ناراحت نمیکردم....ببخشین اگه انرژی منفی دادم بهتون... امیدورام چارشمبه سوری برا شماها خوش بگذره و شبی خوبی رو کنار عزیزانتون داشته باشین...یه کاربن بزارین زیرتون و از طرفه منم خوش بگذرونین

.

عصر نوشت!! : انقدر اعصابم خرد و دلم اشوبه که فک میکردم امروز بیست و سومه و تولدمه! الان ک ب الف گفدم چرا تولدمو تبریک نگفتی گف تولدت فرداس!! :/ یادم اومد کامنته غنچه رو که صب تایید کردم براش نوشتم تنها کسیه که  امروز بهم تبریک گفته! هیییییع خدایا شکرت برا داشته ها و نداشته هامون 

نظرات 10 + ارسال نظر
Lady جمعه 25 اسفند 1396 ساعت 08:39

من الان این پست و کامل خوندم
عزیزم نمیدونستم انقدر بهتون سخت گذشته و درگیر بودین خیلی نگران شدم
ولی با خوندن پست بعدی خیالم راحتتر شد
راستش منم این مدت درگیر آزمایش دادن و مطب دکتر بودم
ملی جون بنظرم شما دخترا پیش مامانتون زندگی کنید بهتره دیکه مامانت هم تنها نیست

ببخشید ناراحتت کردم
ایشالا خدا به شما و عزیزانت هم سلامتی و صحت بده دیگه تنهاش نمیزاریم و نوبتی پیشش خواهیم بود

Lady پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 18:19

سلام ملی جون
خوبی؟
کم پیدایی

سلام لیدی
خوبم قربونت

مژده پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 10:28

ملی جون جونی تولدت مبارک باشه ایشالله 120 سال عمر با عزت و سلامت داشته باشی ، خیلی واسه مامانت ناراحت شدم امیدوارم هر چی زودتر سلامتیشونو بدست بیارن

قربونت مژده جون و مرسی به یادم بودی عیدتم دوباره موبارک ممنونم ازت

زهرآ پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 01:46

سلام ملی جون. امیدوارم حال خودت و خانواده ات خوب باشه
تولدتتتتتت مبارک عزیزم انشاالله بهترین اتفاقات پیش روت باشه و سال شادی و موفقیتت باشه.. من فک میکردم ۲ یا ۹ اسفند تولدته
حال مامانت چطوره؟ سایه شون مستدام

سلام عزیزم قربونت برم و مرسی به یادم بودی عیدتم دوباره مبارک و امیدوارم بهترینها در پیش روت باشه امسال مامان هم خوبه شکر

بهار پنج‌شنبه 24 اسفند 1396 ساعت 00:30 http://likespring.blogsky.com

سلام ملی جون
خیلی ناراحت شدم برای مامانت...انشاالله بلا دور باشه.انشالا که چیزی نباشه و هر چی که هست زود رفع بشه...حسابی مراقبش باشید.نذارید تنها بمونه و نوبتی هر شب یکیتون بره پیشش...تنهایی خیلی بده
توکل به خدا...انشاالله که خیلی زود سرپا بشه...
تولدت هم مباررررککک
انشاالله امسال به همه آرزوهات برسی خانوم دکتر

سلام بهار جون
حالش بهتره و عاره دیه شبا تهاش نمیزاریم و یحتمل پرستار بگیریم صبح ها هم براش ...مرسی به یادم بودی بهار و لطف کردی یه عالم منم برات از خدا بهترینا رو میخام و امیدوارم خدا بیشترین قدرت رو بهت بده برا انجام کارایی که میخای

ندا چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 18:36

تولدت مبارک ملی جونم
چقدر ناراحت شدم از خوندن پستت یه غمی تو دلم نشست نگفتنی
اونوقتا که مجرد بودم و حرف هیشکی تو گوشم نمیرفت واسه ازدواج، همیشه عمه کوچیکه ام از اینجور تنهایی منو میترسوند.خیلللی سخته خیلللی

قربونت نداجون لطف داریسال نوی تو هم مبارک و بهترینا رو برات میخام در سال جدید
ندا خیلیا با وجود بچه الان تو خانه سالمندان چشمشون به دره و خیلیای دیگه سال به سال روی بچه هاشونو نمیبینن...به این چیزا نیست ولی در کل از خدا میخام که منو تا سر پام بمیرونه! خیلی بده درده سالمندی و محتاجه کمک و مراقبت شدن

مرغ آمین چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 08:39

ملی جون ایشالا مامانت بهتر بشن. تولدت مبارک

قربونت

فائزه چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 00:15

سلام عزیز دلم
خیلی ناراحت کننده هست . ولی بازم شکر اتفاق بدتری نیفتاد . خوب میشن به زودی ان شاءالله
غصه نخور خوشگلم ، مشکلات و بیماری برای همه هست . مهم اینه توکل کنیم به خدا و روحیه خودمون رو نبازیم .
روزهای شادت هم می رسه ملی جونم
فدای دل مهربونت

سلام فائزه جون عاره شکر خدا فقط یه تلنگر بود
ممنونم از دلداریت و اینکه به یادم بودی قربونت برم و امیدوارم بهترینها در سال جدید پیش روت باشه

پیشی سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 22:29 http://life1story.blogfa.com/

انشاالله مامان جونت به زودی خوب بشه و نتایج ازمایش هاش هم خوب باشه ملی جون...
عزیزم تولدت رو هم تبریک میگم...امیدوارم همیشه دلت خوش و تن سالم باشه و سالهای پر از موفقیت و شادی پیش رو داشته باشی عزیزدلم

ممنونم ازت پیشی و مرسی کهبه یادم بودی...خدا بهت بهترینا رو بده در سال نو

ملیله سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 20:35

سلام ملی جون
برای مادرت متاسفم و نمی تونم قضاوت کنم که چرا تنهاش گذاشتین شما هم دلایل خودتون رو دارین
ولی مادربزرگ منم در شرایط مادر شماست مادرم خونه ای نزدیک خودشون براش گرفتند و روزی چند بار بهشون سر می زنن شما چرا کلید خونه مادرتون رو ندارید ؟
با کهولت و بیماری مادرتون باید براشون به فکر راه چاره باشید یا از پرستار استفاده کنید و یا خونه هاتونو بهم نزدیک کنید و با خواهرا شیفت بذارید و روزی یکبار بهشون سر بزنید .

سلام عزیزم
شرایط جوری هس که نمیشد پیشش باشیم ولی ازین به بعد مجبوریم به هر سختی شده نوبتی پیشش بمونیم
کلیدشو بهمون نمیده ملیله وگرنه که برا ما هم راحت تره که کلید داشته باشیم. الان دیگه ازش گرفتیم ینی مجبور شد بده بهمون!
عاره کامنتات رو قراره اجرایی کنیم اگه بشه و اگه بزاره خودش
مرسی ازت و اینکه به یادم بودی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد