ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 307

سلام من به شماها ای یارانه قدیمی...منم همون ملی وفاداره قدیمی.... اگه امروز خراااااااابااااااااااتیو مستم لی لا لا لای سبوی می شکسدم

.

میدونین چیه؟ فک نکنین اون موقه که من تنها بودم هر روز هر روز مینبشتم و الان که تنها نیسم و کناره خونواده ام دیه نیاز به نوشتنم نیس و این حرفا...نع! من هنوزم دوس دارم هر روز بنویسم ولی مساله اینه که وختی تو تک وتنها تو یه خونه 40 متری زندگی میکنی ناخوداگاه وقته خالیه بیشتری داری...مجبور نیسی برا 4 نفر غذا درست کنی ... هر وخت پاپیت اومد بهت سر بزنه پای حرفاش بشینی...وختی خاهری داره غیبته همکارشو میکنه نخای هم باس گوش بدی و و و و و.... فلذا وخته خالیه بسیار کمتری برات میمونه طوری که یه هفته یه بار به زور میتونی وبلاگتو عاپ کنی!

.

یه چیه جالب قبل از شروعه صوبتام! صوبتای اصلیم! یه سایتی بود که من شش سال پیش باهاش اشنا شده بودم. اینطوری بود که تو بر خودت یه نامه مینویسی. برا سه سال بعده خودت! توی یه سایتی! و ادرس ایمیلتو بهش میدی. بعد این نومه بعده سه سال برات ارسال میشه! اسمشم نامه به آینده هسش! خب من یه بار شش سال پیش و یه بارم سه سال پیش برا خودم نومه نوشتم! نومه ای که سه سال پیش برا خودم نوشته بودم و هفته پیش به دستم رسید این بود:

salam khodam!
emrooz email I ke 3 sal pish bara khodam neveshte
boodamo khondam ... kheili hese jalebi bood!
pishbini karde boodam k daneshjooye phd basham v alan
ham hastam...alan saat 17:19 hast v man dar otaghe PHD
neshastam v himin alan power pointe
defaae proposalamoo sakhtam . delam pore ghosee hast
...haghamo too farakhan khordan v ye livan aab ham roosh!
man kari az dastam bar nemyad. mikham bara avalin bar
beram too khoneye ejarei o babate onam esters daram...
ghosse daram...tanham...v bi pool ham hasam!!
pishbinii mikonam ke 2018 yaani 3 sale baad shaghelam...
nemidonam koja! fekr mikonam ehtemal ziyad be tore jedi
be ezd fek mikonam ya ezd kardam...ba hamoni k mikham!!
albate agar zende basham...khodaya komakam koon
...rahmam koon...dastamoo begir... movazebam bash
manoo be jayee k mikham beresoon o badesham sayatoo
hamchenan negahdar roo saram... khodaya mersi!!

ابجی ملی تون پیش بینی کرده بوده که در سال 2018 به طور جدی به ازدواج فکر خاهد کرد نمیدونم اونموقه ها چی تو کلم میگذشته! واقعن یادم نیس. قطعن اونی که میخاستم الف نبود ولی کسه دیگه ای هم نبود! پنشمبه بود فک کنم که این نامه بدستم رسید و عینه خر عر زدم براش...دلم گرفت براش که از سه سال پیش به این ور هی همینجور دچاره حق خوردگی شدم! انی وی! یه نومه دیه برا سه سال بعدم نوشتم که اگه زنده بودم اونم براتون سه سال دیه میزارم همینجا که دوره هم بوخونیمش! ببینیم چن چندیم. 

خولاصه اینم از این.

.

شمبه راه افتادم سمته تهران و یه شمبه 5 صب تهران بودم . حال گیری بدو ورود این بود که دیدم استاد راهنمام یه ایمیل زده بهم و نامه یکی از زورنالا که یکی از مغاله هامو براش فرساده بودمو برام فوروارد کرده و پرسیده جریان چیه! دیدم زورناله نوشته چون سه ماهه نسخه اصلاح شده مقاله رو دوباره برامون نفرسادین دیگه مقالتون دی اکتیو شده و اگه همچنان قصد دارین که مقالتون تو ژورناله ما پروسه داوری رو طی کنه دوباره باس سابمیتش کنین از اول :(((((( خو دلیلشم واضح و مبرهنه! نویسنده مسئولش رو استادم زده بودم و یحتمل اینا هی برا استادم ایمیل زدن و اینم هی جواب نداده و باعث شده اونام از پروسه خارج کنن مقاله رو. به همین راحتی ! اگه این اتفاغ نیوفتاده بود حالا این مقالمم از داوری اومده بود. البته بگما من چون یوزر پس استادمو داشم هی وارد پروفابلش میشدم تو ژورنال و هی میدیدم تو یه جمله یه پیامی میاد و منم هی میبستمش :(((((((( خریته محض! فک میکردم اگه پیام جدی باشه باس تو قسمت  اینباکسه نامه های پروفایلش بنویسن و هیچیم ننوشته بودن خو!  حالا مجدد میخام برا همین ژورنال سابمیتش کنم منتها دیه مجبورم خودمو اول نزنم و خودمو مسئول بزنم و استاده رو اول! خو مسئول بودن هم امتیازش بالاس ولی بالاترین امتیاز ماله نویسنده اوله :((((((((

.

شش اینا بود که رفدم سراغه هتلی که رزرو کرده بودم . دو شب و شبی 130 تومن. تو آف بود وگرنه شبی 190 تومن بود اتاق یه تختش. رسیدم و درو تق تق زدم و اقای پذیرشی خابالو اومد و پذیرشم کرد و چمدونامو دادم بهش چون 12 به بعد اتاغو بهم میدادن. خودمم رفدم جیش کردم تو همون بقله رسپشن و ارایش و پیرایش! یکم نشستم که ساعت 7 بشه و اژانس گرفدم و رفدم برسم به قراره ساعت 7 و نیمم با بالتازار. هفت و ده دقه دان بودم و چون یادم رفده بود خمیر دندون ببرم رفدم از یه سوپری همون اطراف خمیر دندون خریدم و دندوامو مسواکیدم که بالتازار از بوی بیفه دهنه اوله صبحم سرمست نشه یه وخ یه دونم کیک خوردم جهت خالی نبودنه عریضه و دربه بالیو  تق تق زدم و رفدم تو اتاق و بالی ازم استقبال کردو یه دانشجو دیه هم پیشش بود و باهاش یه ربعی صحبتید و بعدم با من صحبتید تا یه ربع به نه و دیه من پاشدم وسایلمو جمیدم و رفدم اتاقه جلسه. اون دخدر عنتره و یه دخدر دیه و یه همکاره دیه که ماون اموزشیه یه دانی شده تو تهران هم بودن. این اغاهه (همون ماونه) طفلی بلند شد جلو پام  و اون یکی خانومه هم همینطور ولی  دخدر عنتره اولش نخاس بلند شه ولی دید اون دو تا که سنشونم از من و اوشون بیشتره بلند شدن مجبور شد بلند شه! منم حواسم رف به عنتر خانوم و اونطور که بایسته و شایسته بود با اغاهه حال و احوال نکردم و خیلی زشت شدش! هنوزم بابتش عذاب وجدان دارم. عاخه خیلی ادمه مثبت و خوبیه همین اغاهه و نباس احوالپرسی با ایشونو فدای اون عنتر خانوم می کردم!

.

میدونین چیه؟ احساس میکنم اعتماد به نفسمو از دس دادم! و این اتفاق در طول هفت هشت ماهه گذشته افتاده. وویسه صحبتامو  که در طی جلسه داشتم رو شب بعدش دوباره گوش دادم و دیدم نحوه پرزنتم یکم افت کرده هی میگفتم در واقع در واقع! احساس می کنم بخاطر دور افتادن از جو اکادمیک  و فشارها و استرسای روانیه که این مدت بهم وارد کردن. خدا ازشون نگذره! خلاصه جلسه به خوبی و خوشی تموم شد و یک و نیم بود که اومدیم بیرون و بالی بهم گف یه جلسه دیه رو که ساعت سه برگزار میشه رو هم شرکت کنم. تو این فاصله رفدم استاد مهربونه رو دیدم .  جلسه ساعت سه در مورد تقسیم کاره چنتا مقاله بود. یه مرکز تحقیقات سفارشه نگارشه شش هفتا مقاله رو به اینا داده و بالی در واقع رابطه بین این مرکز با دان هسش.  خلاصه عنتر خانوم هم تو همین جلسه باز بود و بالی اوشونو  از قبل کرده بود نویسنده مسئوله یه مقاله ای و منو هم فرت کرد همکاره همون مقاله! منم چیزی نگفتم! گفدم بزار دخدره اگه خاس با من کار کنه باهام بعدن هماهنگ میکنه و اگر نخاست که منم صداشو در نمیارم. مسئو له مقاله اوشونه و اوشون باس تقسیم کار کنه نه من که!

.

ساعت 4 و نیم بود که از دان زدم بیرون واجازه بدین قبله اینکه راهیه هتل بشم  در مورد صوبتای بالی هم   در جریانتون بزارم خلاصش این بود که من میخام یه  گروهه مستقل بزنم و یه نفر هیات بگیرم که بیاد اینجا هم پای من این گروه رو راه اندازی کنیم و فیلان و بیسار. تو بیا از همین فردا و پنج شش ماه اینجا برا من کار کن و منم تو این مدت همه تلاشمو میکنم که هیاتت کنم. حتی شده با رییس دانشگاه و خوده وزیر هم صوبت میکنم!!! ( من و اینهمه خوشبختی؟!!! فک نکنما! ) ولی بازم ریسکه و تو باس ریسک کنی. بعد اون وخ همه اینا رو بالی در حالی گف که دانه ولایت نامه اعلامه نیازه منو زده به وزارت و شمارشم تو جیبه ابجیتون بود که فرداش بره وزارت برا پیگیری نومش ! به بالی گفدم که اغا من الان داره حکمم تا یه هفته تو دانه ولایت میخوره و تو این شرایط که من الان ده روزه سره دان ولایتی ها رو کچل کردم که  حکممو بزنن حالا برگردم بگم نه نه نزنین!!؟؟ نمیگن این تعادل روح روانی نداره کلن؟!  بالی گف اگه حکمتو بزنن خلاصیت از اونجا خیلی سخت میشه و من الان رییسه دانتونو میشناسم و میتونم باهاش صوبت کنم ولی حداکثر تا یه ماه دیه قراره رییس دانتون عوض شه و ملوم نیس کدوم گزینه رو بجاش بزارن و ممکنه یک فرده مریض الاحوال بیاد بجاش و بخاد اذیت کنه و اینا. خلاصه بهم گف فکرامو بکنم و بهش بگم نتیجه رو. ینی ملی نزاره دانه ولایت حکمشو بزنن و بره 5-6 ماه برا بالی تو تهران شب و روز جون بکنه و اوشونم تلاش کنه منو هیات کنه و ممکنم هس تلاشاش نتیجه نده. تو این 5-6 ماه هم لابد میخاد تو کوچه بخابه و اوسکیژن بخوره بدبخ ملی!

.

خلاصه خسته و کوفده رسیدم هتل و 5 اینا بود. رفدم حموم و با وجود خستگی وافر وویس جلسه رو دوباره گوشیدم و نکات مهم رو پیاده کردم که فردا صبح زود (ساعت 7) نشونه بالی بدم و تصمیمم رو هم بهش اعلام کنم. تصمیمم این بود: اغای دکتر بالی شما این لطف رو در حق من بکن و تلاشتو بکن من اینجا هیات بشم. منم میرم کارمو تو دانه ولایت شرو میکنم. نامه اعلام نیازه من که از طرفه دانتون رسید  وزارتخونه  من شده خودمو اتیش میزنم و هر جوری هس عدم نیازمو از دانه ولایت میگیرم و میام سمته شما. اونم گف اذیتت میکنن و عدم نیاز نمیدن و رییسه جدید که میخاد بیاد اونجا هیشوخت نیروشو ول نمیکنه و فلان و بیسار. منم گفدم نه خیالت راحت اونا به من اگه نیازه مبرم داشتن منو شش ماه خونه نشین نمیکردن. خلاصه نخاستم بهش اصرار کنم. به قوله دوستم اگر خونم تهران بود عاره! ولی من الان باس دوباره یه وانت وسیله بردارم برم تهران و شش ماه مفت کار کنم و بعدنشم باز تازه ریسک توشه و ملوم نیس تلاشای بالی میوه بده یا نه. تصمیمم درسته؟ هم؟

.

دیه شبش خابیدم ساعت یک و گفدم صبونمم از شبش بیارن تو اتاخم و صب که پاشیدم صبونمو خوردم و هفت  و ده دقه دان بودم. با بالی صوبتیدمو تصمیمم رو گفدم. اونم همش میخاس منو متقاعد کنه که مدلی که خودش میگه درسته نه تصمیم من! اخرشم من کوتاه نیومدم و بهم گف باشه درخواست و رزومتو بهم بده و عایا کارت قانونیه که اون ور دارن حکمتو میزنن و اینور تو داری به ما درخواست میدی؟ منم تا جایی که میدونم منع قانونی به هیچ وجه نداره و خیلی ها در حالیکه یه جا هیات هستن تلاش میکنن که برن دانشگاه های دیگه هیات بشن. تا ده اینا طول کشید که بخام رزومه و درخاستمو اماده کنم و پرینت بگیرم و اون وسطا هم تجدید میثاقی داشتم با پیشمولکای دانشکده که چقد همشون بزرگ و یه پارچه اغا و یه دسته گل خانوم شده بودن .

.

بعدش راه افتادم سمت وزارت و همشم نگران بودم که نکنه نامم (که از ولایت فرسادن) رفته باشه زیر دسته یه اغا بداخلاخه( این مرد رو من هیشوخت ندیدم ولی شرحه بداخلاخ و روانی بودنشو از زبونه چن نفر شنیدم!!!) رفدم و دیدم نه نامم دسته یه نفر دیس و اتفاقن چقدر اقای با کمالات و مودب و خوبی بود. دیه برام پارتی بازی کرد و گف نوبتت چن روز دیه هسش ولی برات نامتو امروز میبرم تو جلسه :) ازش تشکر کردم و تلفنه دفترشو گرفدم و فردا بش میزنگم ببینم چی شد نتیجه. روال عادی اینطوریه که بعد طرح تو جلسه 100% موافقت باس بکنن و نومه بزنن به دانه ولایت که اجازه دارین اینو بگیرین و دانه ولایت هم بلافاصله حکممو باس بزنه. این روال عادیه برا هر کسی که هیات میخاد بشه ولی خب عایا جریاناته زندگیه ملی همیشه عینه عادم پیش میرود؟! بلی؟! خیر؟! چگانه؟! .

.

دیه ظهرم برگشتم سمت هتل و قبلش رفدم سوخاریجات خوردم برا نهارم و پیاده رفدم سمته هتل و غششششش کردم تا 4و نیم و بعدم بیداریدم و اماده شدم و رفدم برا دیدنه حضوری از یه مانتو فروشی که پیجش تو اینستا بود و قبلا ازش نتی خریده بودم. یه تا مانتو و یه کته جلو بازه سنتی ازش خریدم برا عیدم و چون راهش دور بود تا برگشتم هتل شد 8. دیه نشستم به تنظیم صورتجلسه ای که شب پیش پیاده کرده بودم و تا بخام ایمیلش کنم به همه شد ساعت 1 . خابیدم تا هشت صبح و بعدم بیداریدم و یه مشت عاب زدم به صورتم و رفدم پایین صبونمو خوردم و اومدم بالا دوباره غش کردم تااا 11. دیه پاشدم و وسیله هامو جم و جور کردم و سر ساعت 12 اتاخو تحویل دادم و وسایلمم گفدم بزارن تو انباری که عصری بیام تویلشون بگیرم. حسابی خابیدم که تا عصر که میخام بچرخم جون داشته باشم. 12 رفدم سراغه سفارته انگلیس که ده دقه فاصله بود تا هتل ! زنگیدم درو برام نبازیدن بی تلبیتا درش بسته بود! ایفونشونم تصویری بود!! یه سری برگه چبسونده بودن رو دیوارشون که راهنمایی میکرد برا گرفتن ویزا و در واقع چنتا ادرس وبسایت گذاشته بود که مراجعه کنن به اونا ملت . منم از اونا عسکیدم و دیه رفتم سراغه هفت تیر! پاپی سفارش داده بود پالتو بخرم برا خودم! پالتویی که دارمو سه سال پیش خریدم و الان ده کیلو لاغرتر از سه سال پیشم و پالتوهه تو تنم گریه میکنه. اون پالتویی هم که پارسال خریدم باز خوبه ولی یکم قرطیانه هس. فلذا به توصیه پاپی عمل کرده و پالتو نو خریدم. مشکی ! پاپی هم گفده بود حتمن کلاه دار باشه. باورتون نمیشه ده تا مغازه رفتم و یه پالتو کلاه دار نبود! کاپشن کلاه دار بود ولی پالتو کلاه دار؟ یوخ! دیه دیدم گشنمه طرفای دو نیم بود رفدم رستوران نایب تو همون هفت تیر و چیقدم که گارسونش مودب بود هی برام دره  باواریامو باز میکرد میریخت تو گیلاس. هی برام قاشق تمیس میاورد و اینا کم مونده بود بیاد بشینه قاشق قاشق غذا بذاره تو دهنم! منم یه ریالم انعام ندادم بهش! همون پوله غذا رو حساب کردم و زدم بیرون عینه این بیشخصیتا بعد رفدم از همون مانتو فروشی اولیه یه پالتو ورداشتم و قبلشم که دو تا بلوز تو خونه ای برا مامی و نفری یه بلور بافت برا دو تا خاهرا  خریده بودم. دیه سوار شدم اومدم میدون ولیعصر و اونجام دو تا مرکز خرید رفدم و تو یکیشونم رفدم جیشیدم گلاب به روتون یه دونه ماگ قهوه ای خریدم و یه اویز به شکل دخدر برا دره کابینته رومیزیه اشپزخونه . یه ماگ شیشه ای هم داشتم که شکسته بود و درش مونده بود و اینو به اغاهه گفدم و برام یه ماگ شیشه ای مفت داد بدونه درب! ظاهرن اونم دربش شیکسته بود.  دوتا دیه بلوز برا مامی خریدم و رفدم تو یه کافه و اغاهه هم از اینا بود که شبیه شیطان پرستان گف زیرسیگاری بیارم بانو؟! گفدم نه اغاااااا ( مدله اینکه ایشششش سیگار چیه دیه!) دیه یه چای و کیکم خوردم که عیشم تکمیل شه و برگشتم میدون انقلاب با یککک عالمه پلاستیک تو دستم! هاااا یه هفتاد تومنم دادم و یه کوله سیاه هم خریدم.

.

اغا من قصدم این بود که یکم سوخاریجات که خاهریا دوس دارن براشون بگیرم و بیارم ولایت. فلذا لازم بو برم پلاسکو و یه ظرف درب دار پلاستیکی بخرم . برا همینم رفدم میدون انقلاب تا ظرف پلاستیکی درب دار بخرم و خریدم و یه تاسکی گرفدم که منو دربست ببره تا هتل. مرتیکه دزد! حالا میگم چرا. اغا من بعده چن مین سوار شدن دیدم عاخه چه کاریه من برم تا هتل و دوباره برگردم اینجا. خب من که الان قراره از جلویه سوخاریجات فروشیه رد شم. همینجا پیاده شم و سوخاریجاتمو بخرم و وردارم برم هتل و از اونجا دیه چمدونامو تحویل بگیرم و برم راه اهن. و  چه کاره خوبیم کردم چون در غیر اینصورت دیرم میشد. دیه گفدم اغا دزده من پشیمون شدم همینجا پیادم کن. تازه یه مسافری هم دا ش که اون قرار بود سر راه پیاده شه. ینی به خاطره من این مسیرو نیومده بود. گفدش باشه . پیاده شدم و وسایلمم با خودم کشیدم بیرون و درو بستم  و این مرتیکه دزد گذاشت پاشو رو گاز و د برو! 5 تومنمو دزدید! 1000 تومن باس ورمیداش و 4 تومن پس میداد. همونجا زمانه اذانم بود از ته دل نفرینش کردم که الاهی یه تصادفی بکنی و صد برابرش از جیبت بره! حرصم گرف! مرتیکه دزد. ای خودااااا ینی تصادف کرده؟! یا نه؟! بکنه دیه چی میشه؟! که ادب شه! برا خودم نمیگم که! من که 4 تومنم رف برا خودش میگم که متنبه شه و دیه دزدی نکنه! خلاصه سوخاریجات رو سفارش دادم و تا اماده بشه منم خریدامو جا دادم تو کوله و کلا بسته بندیشونو تجدید کردم  که حملشون راحت باشه و سفارشامو گرفدم و همه رو ریختم تو ظرفی که خریده بودم و پیاده راه افتادم سمته هتل! البته میخاستم وسط راه با تاکسی خطی ها برم. تا وسط راه رفدم و تاکسی گرفدم و دیدم خیلی خسته ام گفدم اغا هف تومن بدم منو میبری تا فلان جا . گف عاره میبرم. خلاصه رفدم و راحت رسیدم هتل و چمدونمو ورداشتم و گفدم برام اسنپ گرفدن و رفدم راه اهن. صب ساعت هفتم تو خونه بودم.

.

این بود این هفته من! بقیشو کتفم درد گرف دیه! بازم میام میپستم! بای بای تا درودی دیگر به درود دوستان جان ... ماچه هواییه آبدار ....


نظرات 9 + ارسال نظر
زهرآ یکشنبه 8 بهمن 1396 ساعت 23:54

سلام ملی جون.. امیدوارم حالت خوب باشه
خبری از خودت بده

sسلام زهرا جون. الان مینویسم

زهرآ پنج‌شنبه 5 بهمن 1396 ساعت 20:51

ندا چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 01:36

سلام به دوستای عزیز و نازم مخصوصا سرکار خانم ملی گلی و ٱفرین جووووونم
اول از همه از آفرین جون تشکر میکنم بابت تبریکش که کلی خوشحال شدم مرسی عزیزم
اسم نی نی رو گذاشتیم دادمهر
دستبوس تونه....
ملی جون منم مثل بقیه با تصمیمت موافقم هرچند من از اولش خیلللی دلم میخواست یه جوری بزنی تو برجک رییس و معاون دانشگاه ولایت ولی خب وقت زیاده
ملی جون اینقدر دیر به دیر ننویس بابا بخدا من اینقدر که گرفتار شدم که وقت سرخاروندن ندارم ولی باز هرروز چک میکنم دنبال پست جدیدت میام

سلام نداجونی. افرین بیا تشکرات رو تویل بگیر. به به چه اسمه غشنگیه....عزیزم ....خیلیم باکلاس و با حاله....ایشالا خوشبخت باشه و همیشه شاد و دلش خوش....آقاااااس
ندا جون اگه خدا بخاد و کارم تهران اوکی شه خودبخود تو برجک و پک و چوزه همشون زده میشه....فقط امیدوارم هر آنچه خیره برام پیش بیاد
به خدا ندا هر روز تو دلم براتون مینویسم از اتفاقاته افتاده ولی نمیرسم بیام تایپ کنم الان میپستم براتون....مرسی که بهم لطف داری و علی رغم نی نی داری ها و سختی هاش میای اینجا

آفرین یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 00:56

ســـــــــــــــــــــــلام ملیییییییییی جونم
چ سایت باحال‌مانندی و چ کار جالب‌انگیزناکی؛ میشه ادرس سایته رو بدی عایا؟
در مورد افت اعتمادبنفس و تاثیر فشار و استرس روانی دقیقا خوب گفتی. منم همینگونه شدم و ب همین علت...
تصمیت هم درمورد پیشنهاد بالی کاملا درسته؛ و خب البته خودتم میدونی
پیشمولکاااا
تو خرید کردی، من ذوووق کردم! مبارکت و مبارکشون باشه همش. ب شادی و دلِ خوش استفاده بشه الااااهی
راستی یه تبریـــــــــــــــک ویـــــــــــــــژه هم ب نداجون بابت مامان شدنش و سلامت ب دنیا اومدن گل پسرش. ایشالا همیشه کنارهم شاد و تندرست و خوشبخت باشن
اسم پسری رو چی گذاشته بالاخره؟دوسدارم بدونم اخرش چ اسمی رو انتخاب کرد. کاش بهمون بگه

دووس دووس،ماچ ماچ بوس بوس

سلام افرین جونی عاره تو پست بعدی ادرسشو میزارم الان با گوشیم سختمه! امیدوارم اعتماد ب نفسمون برگرده عاره تصمیمم فک کنم درست بود! پیشمولکااااا قربونت خرید کلا حال ادمو خوب میکنهعاره ندا مامان شد مبارکش باشه... اتفاغن منم خاستم اسمو ازش بپرسم ولی روم نشد! حالا اگه این کامنتو ببینه دوس داش بهمون میگه
قوبونت افرین جون

گندم شنبه 30 دی 1396 ساعت 17:55

چه تهران گردی توپی !!!
چقدر به خودت جایزه دادی . نوش جونت

عوهوم ممنونم گندم

زهرآ شنبه 30 دی 1396 ساعت 11:51

سلام ملی جون. تو کامنتای پست قبلت دیدم گفتی تهران.
تصمیمت راجع به پیشنهاد بالتاز کاملا معقولانه است و امیدوارم برات جور بشه
کل خریدات هم مبارک

سلام زهرا جون تهران گفتم؟ ملتفت نشدم منظورت چیه زهرایی
عاره تصمیمم بنظره خودمم عاقلانس ... حالا ببینیم اینده چی خواهد شد
قربونت مرسی

س شنبه 30 دی 1396 ساعت 02:43

با آرزوی سلامتی و موفقیت برای ملی خانم عزیز و دوست داشتنی. ممنون که برامون نوشتی. من همش وبلاگو چک میکردم ان شاءالله شاد باشی همیشه و همش خبرای خوب بهمون بدی. الهی آمین.

ممنونم ازت سین عزیزم مرسی به یادمی منم از خدا برات بهترینا رو میخام

بهار شنبه 30 دی 1396 ساعت 00:44 http://likespring.blogsky.com

سلام عشقممممممممممم
چقدر دلم برات تنگ شده بود....البته که میدونی یه پست هم از دست نمیدم و همه رووووو میخونم فقط یه کم رو مود نبودم واسه کامنت گذاشتن.تصمیمت در مورد بالی کاملا به نظرم صحیح بود.
امیدوارم همه چی به شکل غیر قابل باوری برات ردیف بشه انقدری که بپری هوا از خوشی...الهی آمین

سلام بهار جونم...خدا رو شکر اومدی برات پیام گذاشته بودم برا اخرین پستت....تصمیمت البته برام محترمه و برا همین اینجا هم چیزی برات ننوشتم...ولی حیفه کاش بازم برامون بنبیسی...دلمون برات تنگ میشه خو
عسیسم تو همیشه به من لطف داری امیدوارم تو هم حاله دلت هر روز بهتر از دیروز باشه مرسی اومدی و از خودت خبر دادی

پیشی جمعه 29 دی 1396 ساعت 17:20

برای کارت تصمیم خوبی گرفتی ملی جان. انشاالله موفق باشی و به جایگاهی که دوست داری و لایقش هستی برسی عزیزدلم

عوهوم پیشی جون .... ممنونم ازت...منم برات از خدا بهترینا رو می خام مرسی از انرژی مثبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد