ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 274...پاییز مبارک

سلاااام عگور پگوراااا با یه پست بلند بالا در خدمتتونم خوبین خوشین؟ دماخ مماخ چاخه؟! خب خدا رو شکر

.

اغا بزارین از هفته پیش شرو کنم. اون هفته فک کنم یه شمبه و دو شمبش گذشت به گشتن برا خرید کمد و کتابخونه برا من و پیدا نکردنه اونچه میخاستم! من چیه خاصی نمیخاستمااا اینجا بازاراش محدوده. دیه قرار شد یه چی خودم طراحی کنم و بدم بسازن و دوشمبه این کارو کردم. ها راسی یه شمبه اشپزخونه رو حسابی سابیدم و پرده هاشم که سه سالی بود عاویزون بود دراوردم و دادم بزرگه شست و خیس خیس دوباره عاویزون کردیم. زیرپرده ای یکم چروک شد چون تا عاویزون کنیم خشک شد ولی پرده اصلی زیاد چروک ورنداش. دوشمبه هم کمدمو سفارش دادم هم کتابخونمو و هم اینکه یه میز و صندلیه کم جای چارنفره برا اشپزخونه گرفدم و همون شب عاوردیم گذاشتیم تو اشپزخونه. انقدنه عوشگل شد که نگو. اصن هم جا نگرفته تو اشپزخونه و خیلی خیلی شیک شد. بخام عسک بزارم کلی طول میکشه حالا شایس بعدن عخشم کشید براتون عسکم گذاشتوندم!

.

خاهر وسطی و پاپی طبق معمول از خریده میز و صندلیم استقبال نکردن و گفدن این چیه گرفدین ولی خودم و خاهربزرگه که صد البته مهم تره نظرمون کاملن راضی هسیم!

سه شمبه صبحش پاشیدم و کوکو سیبزمینی پختوندم برا شامه تو قطارمون و برا نهارم گوشت و عدس پلو پختم و سبد پیک نیکمونو اماده کردم و فلاسک و ظرف یه بار مصرف و این چیا. طرفای ظهرم رفتم یه شلوار برا خودم بخرم که به بلوزم که قرار بود تو خونه خاله بپوشم بیاد! اغا من کله شهرو زیره پا گذاشتم و شلوار پیدا نکردم...وااااای نه چن ساله از اینجا خرید نکردم برا همین یادم رفته بود بازارای اینجا رو. ببین لباس مجلسی اونم از یکی دو تا مغازه و کفش و روسری گیره عادم میاد ولی از نظر مانتو و شلوار کامللللن تعطیله! فغط یه مغازه لباس ترک فروشی بود که اونم همممممه شلواراش برا من تنگ بود! باس حواسم باشه هر وخ خرید داره برم برا خودم یه شلوار جینه اندازه خودم وردارم عاخه جین لازمم!

.

از خرید برگشتم خونه و نهارو خوردیم و افتادیم به جم کردنه چمدونا و ساکا. اغا به اندازه یه وانت نیسان وسایل خاهری خریده بود برا خاله. حالا خوبه یه کوپه دربست کرده بود وگرنه عمرن تو قطار رامون میدادن مامی هم که پای راه رفتن نداره و براش ویلچر گرفتیم تو راه اهن و جلو جلو بردیمش و با هر مصیبتی بود سوارش کردیم و وسایلمونم باربر بار کرد تو قطار.

شبو من که راحت خابیدم ولی طفلی خاهر بزرگه هر دو ساعت یه بار مامی رو  ور میداشت ببره برا جیش طفلی نتونس درست بخابه . صب هفت اینا بود رسیدیم تهران و دوباره با بدبختی و مصیبت مامی رو عاوردیم پایین و منم باربر گرفدم و وسایلو گذاشتیم گوشه سالن و نشستیم. پاشدم رفدم فلاسکو ابجوش کردم و اومدم و صبونشونو دادم و تا ده و نیم نشستیم و بعد من پاشدم رفدم سمته بنگاهیه. هااا نگفدم بهتون. بنگاهیه شب دوشمبه تماسید که چارشمبه بیا پولتو بگیر و قراردادو فسخ کن و 11 به بعد هم بیا چون قبلش چکه پاس نمیشه. عاخه من شمبه تماسیده بودم و گفده بودم که چارشمبه رو تهرانم و جمعه هم که دیه عاخره شهریوره و مستاجر گیر نیومد عایا؟! که اونم گفده بود ایشالا تا چارشمبه ردیف میشه.

هیشی دیه رفتم و 11 بنگاه بودم. مرتیکه اولاغ دو سال پیش از من چک تضمینی گرفت و داد به صابخونه اونوخ زورش به این یکی مستاجر نرسیده بود که چگ تضمینی بگیره و چک معمولی برام گرفته بود و منم حواسم نبود. فسخ قراردادو امضا کردم و چکو بردم بانک تجارت که بخابونم به حسابه بانکه ملتم! اغا بانکیه گف باس ببری بانکه ملت. برامم چک کرد که عایا چکه اعتبار داره ینی توش پول هس یا نه که خب بود! برگشتم دو خیابون بالاتر برا بانک ملت و اغاهه گف تا هشته شب پول میاد تو حسابت. یهو با خودم گفدم نکنه تا هشته شب این یارو مستاجره حسابشو خالی کنه. پرسیدم و بانکیه گف عاره ممکنه. دیه بد به دلم راه ندادم و فرمای مربوطه رو پر کردم و برگشتم سمت بنگاهیه که بگم چک کردم و حسابش اوکی بود. به بنگاهیه هم گفدم که ممکنه یارو حسابشو تا شب خالی کنه. اونم گف خب چرا تضمینی نگرفتی؟ از همون تجارت که رفتی میگفتی چک رو ازت بگیرن و یه چک تضمینی بهت بدن و بعد میبردی ملت که بخابونی به حسابت. هیچی دیه! برگشتم ملت و عملیاته نیم ساعت قبلو لغو کردم و چکه رو پس گرفدم و جهیدم تجارت و چک تضمینی گرفتم به جا چک خودم و دوباره پریدم ملت و خابوندم تو حساب. همه این جهیدنا و پریدنا از یه رب به 12 تا یه ربع به یک انجام شد دیه بعدش تصمیم روز قبلمو عملی کردم و رفتم سیکا و کلللللی سوخاریجات خریدم برا نهار و یه آژانس گرفتم و یه ربع به دو بود که تو راه اهن بودم.

دوماده خاله برامون ماشین شخصی فرستاده بود. یه تاسکی . خیلی از دوماد اولی شانس عاورده خالم. یه پارچه اغاس و اینکه فک کنم بدجور عاشغه دختر خالمه که بعد 17 سال زندگیه مشترک هنوز همینجوری داره به این خونواده سرویس میده! وسایلو باره ماشینه کردیم و نهارمونم برداشتیم و پیش به سوی شمال. دو اینا بود که راه افتادیم و طرفای سه یه جا نیگه داشت که نهار بخوریم و یه جعبه سوخاریجات هم دادم به اغا راننده و طفلی رف اون بیرون و ما تو ماشین خوردیم. فلاسکو هم دوباره تو راه اهن خاهری ابجوش کرده بود و به اغای راننده چای نبات هم دادم تو راه

.

فک کنم طرفای شش اینا بود که رسیدیم و طفلی خاله اشکولی شد . نشستیم همینطور کثیف مثیف! یه ساعت بعدش مامی و خاهری رفدن حموم و من همینطور کفیث موندم و برا خاله یکمم سبزی پاک کردم و صحبتیدیم و بعدش منم دوشمو گرفدم و شاممونو خوردیم و بیهوش شدیم به معنای واقعی!

.

صبح پنشمبه: صبونه خومشزه خوردیم و نشستیم به صحبتیدن و قرار گذاشتیم بعده ناهار منو خاهری و دخدرخاله کوچیکه و شوهرخاله بریم دریا نهارم خوردیم و بعدش رفتیم سمت دریا و کلی عسکای خوچگل گرفتیم. من چهارمین بارم بود میرفتم دریا و اخرین بار اگه یادتون باشه رفته بودم رشت ( بزکوهی کوجای؟!! )  اغا دریاش خیلی صاف و تمیس بود و ابش ابیه ابی. کفشامونو درعاوردیم و پاچه هامونو زدیم بالا. یه چیزه جالب اینکه یه موجودات ریز پیزی بودن که وختی موج میومد رو پام و برمیگشت این موجودات رو پام گیلی ویلی میرفتن و بعدم میرفتن رو شن و بعدش فرار میکردن زیره شنها! دیه نمیدونم بچه خرچنگ بودن یا چی! خلاصه باحال بود.

دیه برگشتیم خونه و شام و مهمون بازی و حمام و خواب!

.

صبح جمعه: صبونه خوردیم و رفدیم یکم روستا رو گشتیم و یه امامزاده ای بود رفتیم و دیه وسایلو باره ماشین سواری کردیم و پیش بسوی تهران. کلی هم برامون سوغاتی گذاشتن. برنج و کلوچه و کلی نون محلی و نون تافتون و مربا تمشکه جنگلی و دلااااال ! دلاله خوشمزه که دست سازه دخدرخاله بود.

.

طرفای سه اینا رسیدیم تهران و من دیه واقعن خیلی خسته بودم و توی راه اهن که دمباله باربر میگشتم و ویلچری فک کنم پاچه سه چهار نفرو گرفتم و یکیشونم پاچه منو گرف ! مردک! بهم گف چشاتو وا کن تا ببینی! ازین حراستیا بود! بش گفدم اغا پ این باربراتون کجان( با عصبانیت گفدم البته و خیلی تند!) اونم گف مگه من مسئوله باربرام! منم گفدم خوب نوشتین اطلاعات! و به مقوای بالا سرش اشاره کردم  و همزمان دیدم رو مقوا نوشته : "اینجا اطلاعات نیس" ...خخخخخخخخخخخخ ضایع شدم اساسی و برگشتم بی حرفه پیش و پس که برم یه وره دیگه ای که از پشته سر بیشعور بهم گف چشاتو وا کن درست ببینی....خاک تو سرش! من مسافرم خستمه و عصبی باشم با اون اوضاعه مدیریته اونجا حقمه! ولی اون حق نداش جوابه منو بده! باس پامیشد بهم تعظیم میکرد و میگفت ما همگی با هم گه خوردیم خانومه ملی شما رو سره ما جا داری

.

خلاصه که تا عصر تو ایسگاه بودیم و نهار- شامم همونجا خوردیمو دوباره باربر و ویلچری گرفدیم و با بدبختی مامی رو سوار کردیم و برگشتیم و هفته صبحه اوله مهر ماهه سنه یک هزار و سیصد و نود و ششه خروسی دمه دره خونمون در ولایت بودیم! ینی من سگگگگ بودماااا. خسته شده بودم از دسته جم و جور کردنه مامی. بدبختی هم درده سر داده و همم نق و نوقش به راهه. طفلی خاهر بزرگه هم من و مامی رو مجبور بود تحمل کنه. خب با اصرار هر دومونو راضی کرده بود بریم شمال و تازه هزینه ها هم همممه بر عهده خاهر بزرگه بود!

.

در کل بسیار سفر خسته کننده و بیخود و بیموقعی بود ولی خب بدم نگذشت! دو روز خابیدم تا بتونم جون بگیرم دوباره! دیروزم صب مبلا که قراه از تهران بیاد پیگیری کردم و یه دور هم عصری باهاشون دعوا کردم بابت دیرکردشون. مملکت دزدبازار شده به قرعان. اگه پیگیری نمیکردم مبلا رو از تهران نمیفرستادن ! پولمم میخوردن یه لیوان عابم روش!  کمد و کتابخونمم که قراره ایشالا تا اخره هفته بیاد اگه بدقول نباشن. دو تا صندلیای میزه اشپزخونه رو هم هر چی زنگ میزنم مرتیکه ورنمیداره! همش میشینه بیرونه مغازه به مبایل بازی و نمیشنوفه صدای زنگه تلفنه مغازه رو! این ملت چشونه واقعن؟!

دیروز صب زنگیدم به معلم زبانه و گف عصری موسسه هستم پاشو بیا. دیه عصری شال و کلا کردم و چیتان پیان و رفدم سراغش. همکار دراومدیم و اونم تو دانه ولایتمون زبان تدریس میکنه. البته فک کنم هیات علمی نیس! دیه روم نشد اینو بپرسم. گف چهار ماه رو اموزشت میدم و دو ماه اخر رو تست میزنیم. اولشم یکم انگلیسی باهام صحبتید و دستش اومد که اوضام خیطه ! جلسه ای هم هشتاد تومنه و به امید خدا تا شش ماهه اینده هدفمو گذاشتم رو نمره 7!  خیلی سخته ولی شدنیه!

.

مقاله فرستاده بودم ژورناله استرالیاییه؟ فست ریجکت شد. اگه مقاله هام جاهای درستی چاپ نشن باس ارزوی پست دکترا رو به گور ببرم! برام دعا کنین که مقاله هام جاهای درست اکسپت شن. تنها امیدم همینان

انشاالله قراره از هفته دیه هفته ای یه روز کلاس زبانمو داشته باشم و حکمم هم هنو نیومده. شمبه با ماون اموزشیه صوبت کردم و گف خودمون بهت میزنگیم. اینطوری که پیش میره این ترم بهم فک نکنم کلاس بدن! کلاسا شرو شده دیه اوله مهره . مگه با کارشناسیای ناپیوسته که هنو فک کنم نتایجشون نیومده و ثبت نامشون اخرای مهره کلاس بدن . ندنم طوری نی من که بلخره حقوقمو خاهم گرفت!

.

این کارامو دارم که تا اخره هفته باس جدی روشون کار کنم:

- کار رو مقاله ریجکت شده و فرستادنش به یه ژورناله دیه

- اتمامه بحثه مقاله بالتازار که خیلی وخته رو دستم باد کرده

- کار رو مقاله چهارمم که از ادیت اومده و ارسالش به یه زورناله کاردرست

- تمیس کردنه راه پله ها ( کمد و کتابخونمو قراره بزارم تو راه پله هایی که میخوره به پشت بوم. یه اتاقک ماننده و جای دنجیه و شاید بشه اتاخه مطالعه م از این ببعد!)

.

همین دیه! زیارت عاشورا ها مو هم هر روز میخونم و به خاهر بزرگه هم نظارت میکنم که بخونه! ایشالا همه حاجت روا شیم! حاجته من چاپ شدنه مقالاتم تو ژورنالای خوب خوبه و اینکه خدا بهم اراده تلاش و کار بده که بتونم نمره زبانمو تا شش ماه بگیرم! همینا رو میخام ! و در کل عاقبت بخیری و شکر بابته همه اونچه که بهم داده

.

تو این شبا و روزا که میرین مراسما منم دعا کنین. به دعاهاتون محتاجم و برا همه شماها منم دعا میکنم...مباظبه خودتون باشین دوس جونا

نظرات 6 + ارسال نظر
زهرآ چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 19:01

سلام ملی خانوم دکتر
عزیزم خیلی عشقی بخدا من که این پستهای بلندت جیگرمو حال میاره و ایشالا همیشه از شادیات بنویسی
خدا را شکر که هییت علمی هستی و حقوقت برقراره. امیدوارم اونی بشه که خودت میخوای واقعا زحمت میکشی و تلاش میکنی.. عزیزم خدا عزیزات را حفظ کنه و همیشه به سفر بازم خوبه برای روحیه. کاش مامانت اینا مستقیم میرفتن شمال مامانت طفلی اذیت شده برا جابجاییها
خواهر وسطی زودی خوب شه و خواهر بزرگه هم دوسش دارم. از خودم شرمنده شدم منم مثلا خواهر بزرگم.. محبت ندارم...خاچ بر سرم
ادرس مرغ امین رو امکانش هست برام بذاری؟؟
یه سوالم در مورد زبان دارم خیلی وراجی کردم بعدا میپرسم
راستی دیشب رفتم هییت دعا کردمت امشبم با خواهرم میریم
التماس دعا ملی‌..

سلام زهرا جون. قوبونت برم خدارو شکر که جیگرت حال اومده هنوز نشدم که قراره حکممو بزنن و نمیدونم چرا نمیزنن! فک کنم یکم طول بکشه
خدا شما سه خاهرم برا هم نیگه داره و ب زودیه زود سه تا دومادم به جمعتون اضاف شه
اخه نمیشد مستقیم، چه هواپیما و چه قطار باس اول میرفتیم تهران و بعد شمال و همه این جابجاییها هم هس.
ایشالا خوب شه ولی دیسک خوب نمیشه که! مقطعی خوب میشه و بعد ی مدت عود میکنه، خیلی باس مباظبه کمرامون باشیم
بزرگه عخشه تو هم محبت داری حتمنننن
ادرسی ازش ندارم زهرا جون. امین؟ اگه این کامنتو میخونی زهرا رو دریاب! طنینه بارانه وبلاگش برو پیشش
بپرس سوالتو
قوبونت بازم دعا کن منو منم قابل باشم دعات میکنم

آفرین چهارشنبه 5 مهر 1396 ساعت 01:29

اره حتـــــــــــــــــما برنامشو بچین. هم سعادتیه واس ما و هم تجربه ی خوب و ب یاد موندنی ای واس خودت
ولی در حد دیدن ک باید دیده باشی عزیزم! ‌هان! اخه ی مدت خوزستان دانشگاه بودی دیگه! ولی لابد منظورت شنا کردنه توشه. البته بازم تعریف نباشه، دریای بوشهر ی چیز دیگه ست
اخی طفلکی... ایشالا بهتر شه... دواشم فقط استراحت و فشار نیوردنه... فیزیوتراپی هم برای مقطعی خوبه....دعا میکنم براش
منه نوعی رو هم تو حال و هوای عرفانیتون یادی کنید و دعا؛ التماس دعای مخصوصم از شما ملی جونم

عوهومملسیعه! اونجایی ک من بودم دریا نداش که! کارون داش
عوهوم طفلکیه خیلی ولی هموز زبونش درازه ها! گفتن برو شنا و وزنتو کم کن و بعدشم باس عمل شی مرسی دعا میکنی چشم رو چشمم دعا میکنم و شمام منو دعا کن

بهار سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 23:52 http://likespring.blogsky.com

سلام عشقول
ملی اینگده خواهر بزرگه رو دوس دارمخیلی خوبه.یه جورایی مامانتونه.حتی مامانِ مامانتقدرشو بدون خیلی...الهی که عاقبت بخیر بشه.
سفر فشرده خیلی خسته میکنه آدمو.ولی باز خوبه یه آب و هوایی عوض کردید.همیشه به گردش و تفریح

سلام جونی
عااااره خیلی دوس داشتنیه بزرگه... تقریبن منو اون بزرگ کرده! عاره دقیقن مامانه مامانمم هس الاهی امین عاره زیادی فشرده بود ولی بقول تو یه عاب و هوایی هم عوض شد. مرسی

آفرین سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 19:18

سلام عزیـــــــــــــــــــــــــــزم. خوبیم،شکر، میگذره. ب خوبی ت ایشالا
پاییزه شومام موبارکا و دل انگیز؛ پاییزو خیلی دوسش دارم من؛ همزاد پنداریِ عمیقی دارم باش
دست و پنجولت دردنکنه بابت این گُنده پست
مبارکا باشه میز صندلیه کم‌جاگیرِ شیکِ اووششگِل
ولی دریای جنوب بازم ی چیز دیگست، ی نیرو جاذبه و دلچسبی ای داره،، ک دریای هیچ جا نداره.
خواهر وسطیه نیمد سفر؟! چرا؟!
خب اخرش پوله ب حسابت اومد دیگه؟
خوش بحالتون بابت این سوغتیای خوب و اصل و خوشمزه
مقواهه
ایشالا مقاله هات جاهایی ک میخوای چاپ بشه و ب برنامه هایی ک لیست کردیم ب موقع و سر وقت برسی و پیگیری کنی و ایشالا همه حاجت روا بشن و خواسته هاشون براورده شه-اگر در باطن ب نفعشونه-
مواظب خوبیامون باشیم

سلام آفرین جون پاییزت خوش خواهش میکنم پست قابله شما رو نداره سلامت باشی
من دریای جنوبو هیشوخت ندیدم متاسفانه و باس ی برنامه ای بچینم و برم.
نه نیومد. وسطی دیسک کمرش عود کرده طفلی ترسیدیم ببریمش.
عاره چک تضمینی گرفتم و بردم ملت و همون موقه خابوندم تو حسابم.
جات خالی سوغاتیا خوشمزن
مقواهه خدا بود هیشوخ اینجوری ضایع نشده بودم
ایشالا ایشالا ... ایشالا همه ب خواسته هاشون برسن و تو هم همیشه دلت شاد و تنت سالم باشع و ب خواسته هات با نظره خوده خدا جون برسی عوهوم مباظب

مرغ آمین سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 19:03

سلام ملی جونم رسیدن بخیر سفرا بی خطر. ایشالا به هرچی می خوای برسی. من مدتی هست دیگه زیارت عاشورا و اینا نمی خونم خیلی برای مامانم نذر و نیاز کردم هرچی که بگی که خوب بشه اما دست آخر رفت و ما رو تنها گذاشت! حالا دیگه هیچ اعتقادی ندارم. نمی خواستم ناراحتت کنم شرمنده! اما برات انرژیهای خوب و مثبت می فرستم تا به همه آرزوهات برسی دوستم. تو اما اعتقادات خوب و قوی داری برای منم دعا کن که کارم دست بشه و استخدام بشم

سلام امین جون خدا مادرتو رحمت کنه چی بگم گاهی ادم هر چه میکنه بلخره بازم کشیده میشه به راهی که نمیخاد. نذر خوده منم برا کاره تهرانم جواب نداد نه ناراحت نشدم عخشم ممنونم از انرژیهات ... چشم محتاجم ب دعا و دعاتم میکنم ایشالا یه شغله خوب گیرت بیاد و راحت شی

سید عماد حسینی سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 13:06 http://eh-co.ir

پاییز بر شما هم مبارک باشد
برایتان لحظات پاییزی سرشار از شادی آرزومندم

ممنونم بهمچنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد