ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

یادداشت 239---سلام موری!

مرداد منظورمه! سلام مرداد جان! خوش آمدی و امیدوارم اومدنت پر خیر و برکت باشه برا هممون!

در گرم ترین موعده سال احوالاتتون خوفه خوانندگانه محترم؟! منو از تهروانات میشنوفین و دیشب با یه قطاره سررررررررررررررررررد و یخخخخخخخخخخخخخ و قطبییییی اومدم رسیدم تِهی جون! اغا انقدنه سرد بود که نگو! یه جوری که لاحافه قطارم کشیدم رومو بازم سردم بود.

.

دیروز سر نهار یه دلخوری پیش اومد. داسدان از این قرار بود که من جمعه صبحو گذاشته بودم که برم خرید لباسه زیر! با خاهر بزرگه رفدیم و دیدیم بسته هستش و منم گفدم اوکی طوری نی میرم از تهرون میخرم. یه بار اونجا تو ماشین گفده که عب نداره عصر میزنگیم بهشون اگه نبودن شمبه میریم میخریم. منم بش گفدم نه بابا شمبه من مسافرم و بهتزه کاره اضافی نذازم برا اون روز( من الان 15 ساله که هی سفر میکنم این شهر اون شهر و اینا دیگه مدله منو از حفظن که روزه اخر کاری جز بستن چمدونمو نمیزارم! و دلیلشم اینه که نمیخام استرس مضاعف بهم وارد شه! بعدم من مدلم اینطوریه که ممکنه لیاس بالاتنه رو اندازه نباشه و بخام عوضش کنم! اونوخت کی ببرم عوضش کنم؟ یه ساعت قبله حرکته قزار خوبه؟!!!) این از این! جمعه عصر هم دوباره خاهر بزرگه برگشته میگه صب میریم برات لباس میخریم! ایندفه یکم عصبی تر شدم و گفدم نه فردا وخت نمیشه و اگه برا خودت میخای خو برو بخر!

دیه شمبه طرفای سه بود که داشتیم ناهار میخوردیم و خودشم من از صبحش دپرس بودمو از قیافمم مشخص بود که دپرسم! برگشته با یه لهجه تخسولکی! به مامی میگه بعده ناهار میبرمش براش لباس زیر بخرم! منم یهو اتیشی میشم و دیه هیچی نمیفهمم و این خیلی اخلاغه بدیه که دارم! برگشتم گفدم شما خیلی بیخود میکنی!  میدونم خیلی بی ادبانه و خاک بر سرانه بود ولی دسته خودم نیس... این حس بهم دست داد که با 35 سال سن محله گووووز هم به حرفه ادم نمیده و فقط تشخیصه خودش درسته! چون خودش تشخیص داده که این کار باییییددددد انجام بشه پس حرفه من و نظره من کشکه ! اصن میدونین چیه؟ این خاهر بزرگه من وسواسه فکری داره! درسته یکمم از این حرکتاش به خاطره دوس داشتنه منه! ولی فک کنم بیشترش برا حل کردنه گیر و وسواسه ذهنیه خودشه! دیروزم ذهنش رو این گیر کرده بود که منو ببره برام سوئیتین بخره! در واقع اگه این خرید رو میکرد راضی میشد و ذهنه گیر کردش آروم میگرفت!

خلاصه که از دسم ناراحت شد و منم از دس خودم ناراحت شدم و بعدش خابیدم و بیدار شدم و سعی کردم بهتر باشم و اونم یکم قربون صدقم رف و با این کارش بیشتر از خودم و اخلاغه گندم متنفر شدم! تو قطار با خودم فک میکردم که بایییید شرو کنم به ترک این اخلاقه بدم ...این که عصبی هستم و زود عصبی میشم و پاچه میگیرم! خیلی بده! دیگه دارم شورشو در میارم! باید بسرچم ببینم چکارا میشه کرد برای درمان این حالت!

.

صب که رسیدم دیه خونه رو جارو نزدم چون تمیس بود. اول صبونه و چای خوردم و ساکمو واز کردم و بعد دسشویی رو شستم بعد کف اشپرخونه رو شستم و پریدم حموم و دسمالایی که از اون دفه کفیثص مونده بودن رو شستم و خودمم شستم! بعد اومدم بیرون و موزاییکا رو دسمال کشیدم و دوباره رفدم زیر دوش( محض رفع وسواس!) و دیه بعدم اومدم نشستم و یه کاره کوچولوی ویراستاری انجامیدم و یکمم اینستا گردی و الانم دارم می عاپم و گشنمم هس!

.

از خونه دو وعده قرمه سبزی عاوردم (دیروز پختم و خیلیم خوشمزه شد و تازه یه وعده دو نفری هم موند برا نهاره امروزشون) یه وعده خورش بادمجون اوردم و یه وعده هم ماکارونیه دم کرده! اون روزی که تو خونه ماکارونی پختم از رشتش اضاف اومد و فریز کردم اوردم اینجا ببندم به خندقه بلا!

.

یه طوریم شده الان! در مورد کارم! مرکز سیاسیه رو کلا بیخیال شدم. نمیخام رییسش حقی به گردنم بزاره و منو اونجا به کار بگیره! نمیخام هیچ دخالتی توی پیشرفتم داشته باشه. بره به درک ! خودشو ادمای عنتره امثاله خودش! عن عن هم از همون قماشه خب! یه مشت نون به نرخ روز خور. من که از اونا نیستم! چرا برم قاطیشون؟! برا یه لقمه نون؟! برا یه لقمه نون میرم ولایت و بی منته هیچ کس کارمو شرو میکنم. بی اینکه منته هییییچ احدی بالا سرم باشه و بی اینکه نیاز به سفارش شدن داشته باشم. برا ولایت که رفته بودم مصاحبه بدم از چندین رشته داشتن مصاحبه میگرفدن. 5-6 نفر رو میخاستن متعهد کنن و حدود 16-17 نفر اومده بودن مصاحبه. بینه همشون رتبه اول علمی شدم. بی اینکه کسی بخاد سفارشمو بکنه الان متعهده اونجام. برا چی برم تو اون مرکز سیاسی تحته سیطره یه عادمه مریض الاحواله روحی قرار بگیرم؟ یه جیره خوری که ارباباش بابته خوش خدمتی هاش جلوش نونه خشک میندازن و گاهی هم یه تیکه گوشت و اونم براشون دم تکون میده و خوشحالی میکنه؟!

موسسه رو که درخاست داده بودم هفته پیش؟ یادتونه؟ خب جریان اینه که حتی اگه باهام موافقت هم بشه روال اداریش نزدیک به 5-6 ماه طول میکشه . و با توجه به شانس گندی هم که من دارم در هر کدوم از مراحل در این 5-6 ماه ممکنه اتفاقه بدی بیوفته و همه چی کان لم یکن بشه. اون وخت ملی میمونه و حوضش. ملی میمونه در حالی که یک سال از فارغ التحصیلیش گذشته و هنوز بیکاره. قانون اینه که ماها باید یکسال یه جا کار کنیم(تعهدمونو بگذرونیم) تا بتونیم توی فراخانهای جذب هیات علمی های دانشگاه ها شرکت کنیم. من اگر امیدم به تهران نبود با توجه به اینکه متعهده ولایت بودم از همون فروردین شرو به کارم زده میشد و تا اسفند امسال که فراخان زده میشه یکسالمو گذرونده بودم و حق داشتم تو فراخان شرکت کنم. اما الان با این وضعم فراخانه سال 96 رو هم از دس دادم! به همین راحتی ...به همین خوشمزگی! ...  دارم فکر میکنم که بیش از این تعلل نکنم و منتظر موسسه نمونم! برم شرو کنم کارمو و استارته زبانمو بزنم. خیلی ضرر خاهم کرد...خیلی بد به حالم خاهد شد کار کردن تو ولی! من حیف بودم که برم بیوفتم تو اون گوشه پرت! ولی شد دیگه ...گاهی نمیشه از قسمت فرار کرد...گاهی تمام زورتو میزنی که نشه یه کاری ولی میشه ....اونی که نباید بشه میشه و گریزی هم ازش نیست...

دانشگاهه الف اینا هم قضیش مث موسسه هست . از الان شرو کنن که منو بخان جذب کنن 5-6 ماهی طول میکشه و بازم ته تهش معلوم نیس چی بشه...

.

خدایا اون کسی رو که نذاشت کارم تو تهران و توی دانشکده ای که میخاستم باشم درست شه رو فقط و فقط به خودت واگذار میکنم...

.

چه پستی شد .... اومدم مثلا به مرداد سلام بدم! حاله خودمو شما رو خوب کنم!

یه مقاله زیر دستمه که برا بالتازار باس بنویسم و هنو استارتشو نزدم....سخته و تجربه اوله این شکلی مقاله نوشتنمه... یه مقاله ناقص از کاره خودم دارم  و دو تا مقاله دیگه از کاره خودم که بایس استارته اونازم بزنم. قرار داده خونه هم 12 شهریور تمومه! دلم برا خونم و ارامشش تنگ میشه...فک کنم باید ازش خدافظی کنم ....

نظرات 5 + ارسال نظر
شیدا دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 02:27 http://79681.blogsky.com

ملیییییی امیدوار بااااشششش هنوز تموم نشده :)
روی مقاله هات، روی روابطت با اساتید یا هر کسی که میتونه بهت کمک کنه و روی روحیه و امید خودت بیشتر و بهتر کار کن!


(آیکون پیروزی) (آیکون پیروزی) (آیکون پیروزی) (آیکون پیروزی)

روحیه و امید رو خوب اومدی.... توکل بر خوده خدا پیروزی پیروزی پیروزی

ملیله دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت 01:52

سلام امیدوارم هرچی خیره برات پیش بیاد
اومدم بهت بگم یک گیاه پیدا کردم شایدخودت هم شنیده باشی برای پدرت و خوشمزه هاش خیلی مفیده کلا میشه جایگزین شکر بشه با کالری صفر و 200 برابر شیرینتر
گیاه شیرین برگ یا - استویا - برو بسرچ گوشی دستت میاد

سلام ...انشالا
وای نه نشنیده بودم...مرسی گفتی...حتما سرچ میکنم

آفرین یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 21:55

سلام
عجب پست غمگنانه ای...
چی بگم...

سلام

شبدر یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 21:51 http://fourleafclover.blogfa.com/

ملی عزیز همه ی مشکلات یکطرف این تنهایی هم یکطرف . ایام جوونی منم گذشت یه تنهایی . چه ارزوها که بر دل موند

من در حال حاضر احساس تنهایی نمیکنم شبدر...ولی خب اره راس میگی تنهایی هم بد دردیه وختی که حسش بکنی

مرغ آمین یکشنبه 1 مرداد 1396 ساعت 14:18

منم روزی صدبار بیشتر اونی رو که باعث بیکار موندنم شد به خدا واگذار می کنم ملی جون

عب نداره مام خدایی داریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد