ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

ملی و حرفهای دلش

اینجا خودمم! همین

چهارشنبه 11 اسفند 95 و من حالم خیلی بهتره

درست نوشتم تاریخو؟!  

سلام بر همه شما دوستای خوب و عزیز و دوس داشتنیم...ینی ها! الاهی که همه درد و بلاتون بشه تریلی بیاد از رو برخی مثلا رفقای عالم واقع رد شه!! واللا!

اون شب با وجودیکه چشمام داشت میترکید ولی براتون نوشتم شرح روز دفاع رو. صبحش که کامنتاتونو خوندم حالم خیلی بهتر شد. صبحش که پاشدم به خودم گفتم ملی بیخیال دنیا دو روزه. این بیچاره خاهریا هم سه روز از کارشون زدن و اومدن تهرون. خاهر وسطی دفه اولشه اومده تهرون. خاهر بزرگه ایننننههمه هزینه کرده. دیروز صبحم که باعث ناراحتی و گریش شدی. بسه دیگه دس بردار! بخند و اوکی باش. از قیافه دربیا. هفت و اینا بود که صب بخیره خنده الو به خاهرام دادم و فک کنم فمیدن که حالم بهتره. نون نداشتیم و رفدم که نون بگیرم. از اونجا اول راهو کج کردم و رفتم نیکو صفت و اش شله قلمکار و حلیم خریدم و بعدم اومدم سنگک گرفتم. چهل دقه ای طول کشید تا برسم خونه. هشت اینا بود که سفره رو پهنیدم و حلیم و اشو زدیم و خیلی دوس داشتن. منم حسابی ناپرهیزی کردم و خوردم طوریکه بعد صبونه دیدم نمیتونم تکون بخورم و رفتم تو اتاق یکم بخابم و گفدم وختی اماده شدین بگین تا بلند شم و سریع بلباسم و بریم. نزدیک ده بود که از خونه زدیم بیرون و اول رفتیم سمت میدون انقلاب و چنتا تقویم 96 خاهر بزرگه خرید. برا منم خرید. بعد رفتیم هفت تیر و اول از دو تا مغازه که لباسای نخی داشتن برا مامی چهار تا بلوز راحتی تو خونه ای خریدیم و یه دامن. البته مغازه هاش شیک نبودن ولی خب لباس نخی سایز بزرگاش جنسش خوب بود و قبلنم ازشون خریدم. رفتیم سمت مانتویی ها و من کاملا خوش اخلاخ بودم و کمک خاهریا میکردم که مانتو شلوار و پالتو انتخاب کنن. نفری یه پالتو ورداشتن و خاهر بزرگه هم مانتو شلوار ورداشت و یه روسری برا مامی و دو تا روسری هم کادویی برا دوساش. دیه طرفای 1 بود که برگشتیم خونه و خریدا رو گذاشتیم و  پیاده برگشتیم سمت دانشگاه و اول با سردر دانشگاه تهران کلی ازشون عکس و سلفی گرفتم و بعد رفتیم دان و با سردر دانمون هم عکسیدیم. حالا این وسط طناز خانوم( پیشی خوشگله دانمون) هی میومد لم میداد کنار پای ما که عکسش بیوفته!) خلاصه که هر جو بود عکسامونو گرفتیم و بعدم رفتیم سیکا و سفارش دادیم و قرار بود خاهریا حساب کنن چون نهار دیروزشو من مهمون کرده بودم ( دیروزش خودم رفتم دان و خاهرا رو فرسادم سپهسالار کفش بخرن و طرفای دو و نیم بهشون ملحق شدم و تو یه رستورانی همونجا (رستوران بازارچه) مهمونشون کردم برا نهار ولی خب قیافم نزار بود و حالم ناخوش-قبل گذاشتنه پست قبلی بود)

سفارشو دادیم و حواسمونم نبود و چهار تا سینی سفارش شد!! یکی یکی خوردیمشون ولی دیه جا برا سالاد سزار و یکی دیگه از بشقابای مرغ سوخاری نموند و اتفاقن بهترم شد . همونا رو گذاشتم برا شامشون که تو قطار بخورن و فقط یکم از سالاد سزار رو برداشتم برا خودم. خوردیم و برگشتیم خونه و فک کنم بیس مین به پنج بود. دیگه تا اینا بخان ساکا و خریداشونو جم کنن منم براشون فلاسک چای گذاشتم و تو سبدشون شامشونو گذاشتم. بقیه اش و حلیمم گذاشتم که ببرن برا مامی. زیاد گرفته بودم خب! ی نون گاتا هم برا مامی گذاشتم. چنتا دونه موز و نارنگی هم براشون گذاشتم که تو راه بخورن - چنتا هم بیشتر گذاشتم که ببرن به عنوانه میوه دفا برا مامی . دیه عصری اژانس گرفتن و منم از پنجره پشت سرشون اب ریختم و رفتن که رفتن. تا رفتن منم نشستم یکم گریه کردم و به خدا جون گفتم لابد بنده خوبی نبودم که هممممه چی اوکی شد جز همون عکسی که با هر بار نگاه کردن بهش قرار بوده یاده خاطره روزه دفاعم بیوفتم! همینجوری اشکولی فرشا و موکتمو شامپو فرش کشیدم . بعدم یکمم به این خاطر گریه کردم که هیشکی دوسم نداره و هیچ دوسی ندارمو وتنها دوسمم فقط به فکر فیگورای خودش تو عکس بود! نکرد بهم بگه یه دور اون عکسا رو چک کن ببین خوب افتادیم یا نه! دیگه برا چی گریه کردم؟!! هاا یکمم برا این گریه کردم که الف فقط شب دفا یه پیام تلگرامی فرساد که همه چی ردیفه و منم گفدم ها و اونم گف موفق میشی نترس و بعدشم دیه هیچی نپرسید! یکمم برا اغای متاهل گریه کردم که برا جلسم نیومد البته نمیتونست هم بیاد چون با توجه به اینکه برا یه گروهه دیگس حضورش خیلی تابلو و عجیب غریب میشد! ولی میتونست یه تکست بده با توجه به اینکه دعوتش کرده بودم و نتیجه کار رو بپرسه و بگه مبارکه!

دیگه گریه هامو که کردم پاشدم یکم اهنگ گوش کردم و حاله خودمو بهتر کردم و سرامیکارو سابوندم و حموم رفتم و اومدم غش کردم یه کناری! نمازم نخوندم متاسفانه ! ولی خب امروز صب خوندم  . بعد با الف اسکایپیدم و کاملن هم دپرس بودم و یکم سعی کرد بخندونتم که موفق نشد و اونم حوصلش سر رفت و گذاشت رفت. موندم خودم و بعد یکم دیه یه موز و یه نارنگی خوردم و لالا.

.

صبحم شش و نیم بیداریم و نماز خوندم و اقای اوقات شرعی هم نبود که ببینم طلوع گذشته یا نه. بعدم تا هفت و نیم خابیدم و لباس پوشیدم و صبونه نخورده اومدم دان که اخرین امضای صورتجلسه دفاعمم بگیرم و گرفتم . یه هات چاکلت بعنوان صبونه نوشیدم و یکم با همون رفیق نارفیقه برا اسلایداش کلنجا رفتم و خوشبختانه بیخیاله پرزی شد. خب وختی پاور رو درست و حسابی بلد نیس برا چی پرزی بخاد بسازه؟! سختی های راهشو گفتم و اونم پشیمون شد از پرزی.

.

برا قضیه شغلم پریروز صب رفتم پیشه رییس و گف درخاستتو بده و یحتمل جلسه اردیبهشت ماهه. خب طبیعیه دیه چون عملا تا اخر فروردین بخاطر نوروز جلسه ملسه نمیزارن. حالا کارایی که باس بکنم ایناس:

- فایل تزمو یه اصلاح نهایی بکنم و صحافی کنم و برم سراغ گرفتن امضاهای تسویه حسابم.

- رزومم رو یه ریوایزی بکنم و نامه درخواستمو بنویسم که یحتمل شمبه تحویلش بدم. قبل تحویل با رییس هماهنگ کنم که نگه چرا قبل تسویه داری نامه درخواست میدی.

- از گروه و از خود رییس یه پیگیری بکنم ببینم در سطح سازمان قرار هس ازم مصاحبه بگیرن یا نه؟ نامم رو مستقیم میفرستن بالا دست؟!

- پیگیر باشم ببینم استادم هفته دیگه میادش که بخام در مورد مقاله های بعد ازش یه کانسالتی بگیرم

-گزارش طرحی رو برا مدیر گوه اماده کنم تا شمبه

اینا عمده کارهان. یه سری کارا هم برا خوشیه دله خودم میخام بکنم مثلا موهامو ببرم مرتب کنم. یکم خرید لباس کنم برا عیدم...همین.

.

منشی های سازمان من نمیفهمم چکاره ان که برگشتن بهم میگن اینجا شانسی نداری ها! به فلانی هم قبل تو قول داده بودن ولی نگرفتنش! یکی نیس بگه اول مجال بدین این کار بشه. وختی شد...اگررر شد ! بعدش شرو کنین به ترکیدن! واللا !

.

دوستای خوبم مرسی از همه کسایی که بهم کامنت دادن. تک تک هر کدوم از جملاتی که برام نوشته بودیندر جهت خوب شدن احوالم خیلی کمک کننده بود. از دوستای غیر مجازکی هم الف و سومی و همین رفیق نارفیقه و یکی دیگشون فقط تلاش کردن که حالم بهتر شه..  اون دوسم بود که داداشش بهم گیر داده بود؟! قضیه عکسا رو ک بهش گفتم برگشته میگه مگه تو رویدادی مهم تر از این هم تو زندگیت داشتی که اینطور سهل انگاری کردی؟!  ته دلم گفتم خب عاره راس میگی من میتونم با زنه اون داداشه تو شدن یه رویداده فوقه مهمه دیگه ای تو زندگیم رقم بزنم و حسابی هم از خودم در کنار تو و اون داداشه عتیقت بعکسم و اینطوری از یه رویداده دیگم عکس داشته باشم یکی دیگه از اونایی هم که زخم به دلم زد به جای اروم کردنم همونی بود که رفتم برا جلسه پیش دفاعش خرید کردم! یادتونه که؟! عاره اینطوریه!

بازم مرسی از محبتاتون و خیلی دوستون دارم. الان سرم درده ولی بزودی میام بهتون سر میزنم و دلم برا وبلاگاتون تن شده. بوس بوس هزار تا برا همتون .

.

پینوشت: غلطای املایی رو اصلاح نمیکنم و عصر اصلاح میکنم الان یه کاری پیش اومد. ببخشید دیگه...بووووووووووس

نظرات 5 + ارسال نظر
shabdar شنبه 14 اسفند 1395 ساعت 07:02 http://fourleafclover.blogfa.com/

meli joon tabrik bekhatere defaet ... emghadar khoshhalam bahar dare miyad

وای شبدر سلام... کجای اخه تو؟ نمیگی نگرانت میشم؟ مرسی بابت تبریکت منم خوشحالم فک کنم

minla پنج‌شنبه 12 اسفند 1395 ساعت 14:41 http://minla.blogsky.com/

امیدوارم که کارهای استخدامی اون کارت هم خوب پیش برن و شادیمون تکمیل بشه برات.
من که خواهر اینا ندارم. اما گرچه که گاهی باعث دلخوری میشن ولی در نهایت از هردوستی بیشتر قابل اطمینان هستن و بودن و داشتنشون خیلی خوبه . این شامل وجود تو برای اونها هم میشه.

اقا من بعضی وقتا که حالم خوب نیس و میفتم به تمیز کاری و کارای خونه بعدش حالم خوب میشه ! جدی میگم ! حس میکنم تاثیر داره!
البته در مورد حرفای تو نگفتما ! یهو یاد این حس خودم افتادم
امیدوارم بد برداشت نکنی دلخور بشی یهو

ایشالا ایشالا مرسی مینلایی دقیقن حرفت صحیحه. فقط و فقط خانواده.... تنها دوستانه واقعی اقوام درجه یک هر کسیه.
عاره کوزت درمانی رو قبول دارم. ولی خب اون روزا من فقط منتظر بودم خاهرا برن ک بتونم یکم گریه کنم! گریه و خلوت هم علاوه بر کوزت درمانی حالمو خوب کرد بعلاوه کامنتای شما و خوددرمانیه خودم!
نه مینلا جونم برا چی دلخور شم؟!؟

ملیله پنج‌شنبه 12 اسفند 1395 ساعت 10:00

ول کن دنیا رو به خودت بچسب زیادی خودتو برای دوستت به آب و آتیش نزن وقتی دفاعش تموم شد بهش بگو چه انتظاری ازش داشتی .
ما ناراحتی هامون رو برای خودمون نگه میداریم و سعی نمی کنیم به طرف بفهمونیم که کارش برامون آزار دهنده بود .

بیخیالشون ملیله جون ... ایش بهشون خودمونو عهشه خخخخخ مرسی از نظرت

بهار چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت 23:51 http://likespring.blogsky.com

خدا رو شکر که خوبی عزیزم....حالا واسه خودت خرید کنی حسابی بهترتر میشیپاساژ درمانی برو
از دست ما که کاری برنمیاد جز همینکه اینجا بیایم و اعلام حضور کنیم و برات دعای خیر داشته باشیم.ولی یکی از بچه ها حرف خوبی بهت زده بود که منم واقعا موافقشم.اینکه خدا رو شکر در روند کارت مشکل خاصی نبوده و خیلی خوب از عهده همه چی بر اومدی.عکس که زیاد چیز خاصی نیست.
همیشه خوب باشی نازنین خانوم دکتر

عاره شکر بهار جونی میخاسم امروز برم خرید ک خاهری یاداوریزکرد وفاته و تعطیلحالا هفته بعد میرم.
شماها همین انرژیهای مثبتتون و مهربونیاتون برا من ی نعمته بزرگه و لطف خداس
عاره حرفتون درسته کاملا و نباس ناشکری کنم
قربونت برم شمام همچنین

س چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت 21:39

سلام ملی جون دوس داشتنی. الهی شکر... مهم اینه که با موفقیت پشت سر گذاشته شد. امیدوارم فرصت شغلی مد نظرت رو هم ان شاءالله بدست بیاری

سلام سین جونم عاره شکر. ایشالا ایشالا ... ینی میشه خدایا مرسی از کامنتت سین جون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد